طلاق ایدئولوژیک در مجاهدین خلق – قسمت اول
دکتر مسعود بنی صدر در کتاب “فرقه های تروریستی و مخرب – نوعی برده داری نوین” صفحه های 493 الی 495 نوشته است:
در مهر ماه 1368 ما به یک جلسه ی خاص «شورای مرکزی» سازمان فرا خوانده شدیم. این اولین بار بود که من می شنیدم که چنین شورایی وجود دارد و من هم عضوش هستم. جلسه در یکی از پایگاه های نزدیک محل اقامت مسعود رجوی برگزار می شد. طبق معمول، رجوی که می خواست ما را شوکه کند، از همه خواست که از جا به پا خاسته، ایستاده و به حرف های او گوش دهیم. سپس کاغذی را در دست گرفت و از روی آن شروع به خواندن کرد.
برخلاف سایر سخنرانی های رجوی، این بار حرف های او خلاصه و روشن بود. به عنوان رهبر ایدئولوژیک مجاهدین خلق و رهبر انقلاب ایران، او «خواهر مجاهد مریم رجوی» را به عنوان «مسئول اول» مجاهدین خلق معرفی نمود و ادامه داد که «این مسئولیت همه ی مجاهدین خلق است که خود را تسلیم انقلابی مریم به عنوان مسئول اول سازمان و معاون فرماندهی ارتش آزادی بخش بکنند.» رجوی سپس گفت: «به این ترتیب انقلاب ایدئولوژیک این مرحله که منبعث از این موقعیت مریم است به اوج بلوغ خود خواهد رسید و سرچشمه ی خیرات و برکات بسیاری برای مجاهدین خلق و مردم عزیزمان خواهد شد.» .
در خاتمه رجوی گفت که امیدوار است تمام شکست ها و خطاهای او در دورانی که مسئول اول سازمان بوده، بخشوده شود. او گفت که مسئولیت تمام آن ها را به گردن می گیرد. بعد از خواندن این مطالب، او کاغذ مربوطه را به مریم داد و مریم در حالی که گریه می کرد آن را به صورتش چسباند. در این زمان مسعود شروع کرد به دست زدن و ما هم به تبعیت از او دست زدیم.
صحبت های او همه ی ما را در تردید و ابهام قرار داد {لطفاً” توجه کنید به تأثیر شوکه کردن افراد و دادن یک خبر مهم در چند لحظه و هیجانی که این امر می تواند ایجاد کند.} بعضی ها با شنیدن جمله ی آخر رجوی فکر کردند که او اقرار به شکست و اشتباه خود کرده و قصد استعفا و کناره گیری از قدرت را دارد. من آرزو می کردم چنین چیزی واقعیت داشت، اما جمله ی اول پیام رجوی حاکی از آن بود که او با چنین تصمیمی در واقع موقعیت خود را نه تنها یک پله بلکه هزاران پله بالاتر برده است. به این ترتیب او از مقام یک رهبر اجرایی و سیاسی به مقام یک رهبر ایدئولوژیک صعود کرده بود، هزاران مرتبه بالاتر از هر کس دیگری در سازمان.
بعد از رجوی، مریم صحبت کرد و گفت تنها به این دلیل می تواند این مسئولیت بزرگ را پذیرا شود که مسعود را به عنوان رهبر ایدئولوژیک خود در بالای سرش دارد. بعد از مریم، رجوی با ما به صحبت پرداخت. ابتدا از خواهری خواست که به روی صحنه کنار او و مریم برود، در آنجا از او پرسید که آیا او می تواند مسعود را ببیند؟ زن بخت برگشته، هاج و واج از این سؤال که جوابش روشن بود، پاسخ داد بلی. در اینجا مسعود از همسر او خواست که او نیز به آنجا و پیش آن ها برود. بعد رجوی به گونه ای ایستاد که همسر او حائلی شود بین رجوی و آن زن. در این نقطه رجوی مجدداً از زن پرسید که آیا می تواند او را ببیند؟ زن که نمی توانست منظور مسعود را بفهمد و پاسخ مناسب بدهد، هاج و واج و بدون جواب باقی ماند. این در حالی بود که به لحاظ آرایش صحنه توسط رجوی، همه ی ما می توانستیم منظور او را متوجه شده و جواب سؤال را دریابیم، در نتیجه جمع در مقابل هاج و واج ماندن زن، شروع کردند به خندیدن. مسعود یکی از برادران را صدا زد و همین تئاتر را با او نیز بازی کرد. آنچه ما در آن نقطه متوجه نمی شدیم این بود که این سرنوشت و نسخه ای است برای همه ی ما و نه آن چند نفر که به روی صحنه رفتند.
در نشست بعدی برای اعضای بخش ما، مسئول ما همین سؤال را از من پرسید. دیگر همه ما می دانستیم که ما دارای حائلی بودیم که نتوانسته ایم رهبری ایدئولوژیک خود را ببینیم و همین، علت شکست ما در عملیات فروغ جاویدان بوده است.
در نتیجه همه مسئول شده بودیم که حائل خود را پیدا کنیم. من چندین روز در این باره فکر کرده و به این نتیجه رسیدم که «تمایلات لیبرالی و خودخواهی من» حائل من برای ندیدن رهبری ایدئولوژیک بوده است. این حرف من دیگران را به شدت به خنده انداخت و مسخره کردن ها و حملات همگان از هر طرف را به سمت من برانگیخت. من تعجب زده از واکنش حاضران فکر می کردم حائل من بسیار بدتر از بقیه است و کنار زدن آن مشکل تر. هر چه باشد آنانی که حائلشان همسرانشان است می توانند طلاق گرفته و بی حائل شوند، اما من چگونه می توانم خود و شخصیت خود را طلاق داده و از آن ها جدا شوم؟
چند روز بعد به من گفته شد که کاری برای انجام دادن ندارم، فقط باید فکر کنم و گزارش بنویسم. من اما هر چه بیشتر فکر می کردم از جواب دورتر می شدم. همه از همسرانشان صحبت می کردند و این که چگونه آن ها حائلی بوده اند بین آن ها و رهبری، ولی من نمی توانستم همسرم “آنا” را حائل خود ببینم. هر چه باشد من بر انگیزه ها و وسوسه های داشتن یک خانواده ی عادی و فضای خانوادگی غالب شده بودم و بین خانواده و سازمان، دومی را انتخاب کرده بودم. بعد از چند روز درماندگی، گزارش دو تن از تحت مسئولینم را می خواندم که عنوان کرده بودند همسرانشان حائل آن ها بوده اند و درخواست طلاق کرده بودند. به نظرم رسید که شاید این تنها راه خلاصی من هم باشد، بنابراین من هم گزارشی نوشتم و گفتم که حائلم همسرم بوده و درخواست طلاق کردم.
در حال نوشتن گزارش، مسئولم مرا صدا زد و دستور داد که به عنوان نماینده سازمان و شورا به ونزوئلا سفر کرده و مجاهدین خلق را در کنفرانسی که در آنجا برپاست نمایندگی کنم. از آنجا که هنوز بخشی از بدن من به دلیل ناراحتی کمرم در گچ بود و جلوی حرکت مرا می گرفت از او خواستم که اگر ممکن است کس دیگری به این کنفرانس فرستاده شود. او حرف مرا رد کرد و گفت تو نفر مناسب هستی و باید بروی. در اینجا من با توجه به این که می بایست در لندن متوقف شده و از سفارت ونزوئلا ویزا بگیرم، پرسیدم که در لندن با آنا و بچهها چه کنم؟ مطمئناً آن ها خواهند فهمید که من در آنجا هستم و می خواهند مرا ببینند؟ مسئولم در پاسخ گفت: «خوب چه مانعی دارد؟ برو و برای یکی دو روز هم پیش آن ها باش.» من فکر کردم که او دارد مرا آزمایش می کند، از این رو گفتم: «خوب به دلیل انقلاب ایدئولوژیک؟» در این نقطه مسئولم فکر کرد که من بالأخره حائل خود را پیدا کرده ام، در نتیجه گفت خوب دست نگهدار تا من سؤال کنم.
بعد به نزد محمد محدثین مسئول بخش روابط بین الملل رفت و به دنبال او محدثین مرا احضار کرد و از من پرسید که چگونه به این نتیجه رسیده ام که همسرم حائل من بوده است؟ من نمی توانستم دروغ بگویم و به او گفتم که با خواندن گزارشات تحت مسئولینم به این نتیجه رسیده ام. محدثین گفت: «تو باید خودت به این نتیجه می رسیدی، با این حال مبارک است.» بعد از من خواست که حلقه ازدواجم را درآورده و به او بدهم و گفت در لندن جهت اجتناب از دیدن آنا و بچه ها، به جای رفتن به پایگاه سازمان به هتل برو و به کسی نگو که آنجا هستی. به این ترتیب من گچ بدنم را باز کردم و راهی ونزوئلا شدم. ….
در مراجعت به بغداد ما فکر می کردیم که دستاورد خیلی خوبی از سفر خود به کشورهای ونزوئلا و مالت داشته ایم. به ما گفته شده بود که نتیجه انقلاب افراد را میتوان در کارکرد آن ها و دستاوردهای مادی شان دید. در نتیجه ما فکر می کردیم که موفقیت ما در آن دو کشور نتیجه و میوه انقلاب ایدئولوژیک در آن مرحله است. اما برخلاف انتظار ما در بغداد هیچ کس از دستاوردهای ما استقبالی نکرد و حتی توجهی هم به آن ها نشد.
فضای پایگاهی که ما در آن مستقر بودیم خیلی فرق کرده و در مجموع خیلی سنگین و اضطراب آور بود. نه کسی با کسی حرفی می زد، نه می شد صدای خندهای از کسی شنید، کسی کار جدی نمی کرد. سؤالات و گزارشات نفرات ما در اروپا و آمریکا همه بدون جواب مانده بود. بولتن خبری روزانه از ده ها صفحه به چند صفحه مختصر شده بود. افراد تمام کوشش خود را می کردند که با یکدیگر رو به رو نشده و حرفی بین آن ها رد و بدل نشود، خیلی ها به دنبال پیدا کردن اطاقی خالی بودند که برای ساعت ها خود را در آن زندانی کرده و به حال خود بگریند. فضا به هرسو که نگاه می کردیم فضایی بود افسرده و غمگین و مضطرب. سؤال ما نیز که تازه به آنجا بازگشته بودیم این بود که چه اتفاقی افتاده است؟
به نظر می رسید که همه در جریان مرحله جدید انقلاب ایدئولوژیک هستند. تنها صحبتی که می توانست گوش شنوایی برای شنیدن پیدا کند، بحث درباره انقلاب ایدئولوژیک و رد و بدل کردن تجارب در این زمینه بود. غیر از آن هیچ چیز دیگری برای هیچ کس مهم نبود، گویی اتفاقی افتاده و دنیای خارج برای همگان نابود شده است. ما شگفت زده به هر سو نگاه می کردیم و به دنبال پاسخ بودیم؟ چرا همه به این حالت افتاده اند؟ چرا آن ها نمی توانند مثل ما انقلاب کرده، حائل خود را یافته و از شرش رها شوند و از تحمل این همه درد آزاد شوند؟ چیزی که هنوز به ما گفته نشده بود، این بود که یافتن حائل و طلاق اولین مرحله از یک پروسه پر درد طولانی است، ما تنها نوک یک کوه یخ را که از آب بیرون بود دیده بودیم. بعد از دیدن حائل، افراد می بایست همسر خود را طلاق ایدئولوژیک بدهند، چیزی که همه در این مرحله درگیرش بودند. حتی افراد مجرد می بایست حائل خود را طلاق دهند، در حالی که به طور مادی هیچ کسی را برای طلاق دادن نداشتند. به آن ها گفته شده بود که هر زن یا مردی را که آن ها در مرحله ای دیده و نسبت به او احساسی پیدا کرده اند حائل آن هاست و باید او را طلاق بدهند.
انتخاب و تنظیم: عاطفه نادعلیان