در سال ۱۳۷۸من در قرارگاه فائزه در استان واسط عراق بودم در آن زمان در قسمت تعمیرات خودرو مشغول کار بودم تا اینکه در یکی از روزها از من خواسته شد تا به ستاد مقر فائزه بروم وقتی وارد ستاد شدم به من گفته شد از ستاد داخله با شما کار دارند وقتی وارد اتاق شدم دیدم خانمی پشت میز نشسته بود بعد از احوالپرسی گرم گفت من چند سئوال دارم .برای من باعث تعجب بود که بعد از سالیان یک زن و یک مرد تنها در یک اتاق هستند چون این موارد در فرقه ممنوع بود ولی بهر حال الزام کارشان این بود که تنها باشیم .
خانم مذکور سئوالات را شروع کرد اهل کجایی و همینطور ادامه داد کسی از اهل خانواده و قوم خویش نبود که سئوال نکند من طاقت نیاوردم و گفتم شما دنبال چه هستید جواب قانع کننده ای نمیداد ولی در یک جا گفت که خانواده های شما برای کاری که ما می خواهیم مناسب است .
گفتم خواهر من از سال ۱۳۶۴ هیچ ارتباطی با خانواده و فامیل نداشته ام و اصلا نمی دانم چکاره هستند ولی هیچ حرفی را قبول نمیکرد و مستمر میگفت اینها خانواده ما هستند و به این شکل سر افراد را شیره میمالیدند و واقعا خیلیها فکر می کردند که خانواده آنها هوادار فرقه است این خام خیالی ناشی از نداشتن خبر از خانواده و زندگی کردن در برهوت افکار و رویاهایی که بر اثر مغزشوبی همه به باور رسیده بودند . آیا کسی حق مخالفت داشت؟ ابدا !زیرا باید متحمل حرفهایی می شد بسا از شکنجه جسم بالاتر ، بعد از بحثهای فراوان من اتاق را ترک کردم ولی نکته جالبی که بود برای رسیدن به هدفی که داشتند دست به هر کاری میزدند چنان با نرمی تنظیم رابطه می کردند گویا اینها با آن تیغ کشها متفاوتند .
مدتی گذشت تا اینکه به من ابلاغ شد باید به شهر بصره بروم و به پایگاه دیگری نقل مکان بکنم .میدانستم وارد چه بازی خطرناکی می شوم . به خطر انداختن جان خانواده و افرادی که چه بسا آسیب ببینند .بعد از رسیدن به مقر جدید در دفتر کار فرمانده استقبال کردند در آنجا متوجه شدم اکثر افراد استان جنوبی را برای هدف خود جمع کرده اند. بعد تیم بندی همه را در قرنطینه نگه داشتند و هر تیم آموزشهای خاص خود را می گذراند در همین اثنا روی خانواده کار می کردند ساعتهای متمادی تایپ می کردند که تیم نزد کدامیک از خویشان برود بهتر است . خانواده ای که سالیان بود از آنها خبری در دست نبود نه آدرسی و نه نشانه ای در آن مقطع خانواده برای فرقه خیلی عزیز شده بود چنان تعریف و تمجید می کردند که همه ما باورمان شده بود ولی با این حقه و نیرنگ همه را خام می کردند .
روزی از من سئوال شد چرا بعضی از اعضای خانواده خود را نمیآورید به خانمی که کارهای من را دنبال می کرد گفتم من گیر افتادم کم است که برادرم را گیر شما بیاندازیم . روزها و هفته ها میگذشت و هر روز ما را نسبت به پیامدهای عملیات در داخل کشور توجیه می کردند عمدتا از دستگیری و یا کشته شدن افراد می گفتند رعب و وحشت سراپای همه را فرا گرفته بود بعضی از تیم ها منحل شدند و هر روز به دلیل اختلافات درون تیمی مجبور می شدند ترکیب را تغییر بدهند و همین باعث کندی روند کار و سردرگمی سران فرقه می شد در یک مورد با اینکه محل عبور منطقه سرخ بود ولی سران فرقه تصمیم گرفتند که تیم را از همان نقطه به آن طرف مرز بفرستند که در نتیجه یک نفر کشته شد .
در آن ایام برای سوء استفاده از افراد و فرستادن به مسلخ گاه هر چه درخواست می کردی در اختیار فرد میگذاشتند چون رجوی خوب می دانست درصد برگشتن افراد تقریبا صفر است چون دولت ایران هوشیار شده بود و عمدتا تیمها دستگیر می شدند در سال ۱۳۸۰با موشک باران کلیه قرارگاهها این تیم و تیم باری به پایان رسید رجوی بعد از آن نشستهایی با مضمون سیاسی استراتژیک را شروع کرد و نشستهایی به نام طعمه واز این قبیل سرگرمیها که تقریبا نزدیک به چهار ماه به طول انجامید و این کارها برای سرپوش گذاشتن بر خرابکاریهای خود او بود هر چه جلو میرفتیم ماهیت این فرقه برای همه آشکارتر می شد تا رسیدیم به سال ۱۳۸۲ و پایان دوره حکمرانی صدام بر عراق و دیدیم همان خانوادههایی که رجوی مدعی بود که خانواده خود اوست چه سان همه تبدیل به وزارتی و اطلاعاتی شدند الدنگ و مزدور شدند و به این ترتیب ماهیت رجوی و دیگر سران فرقه برای همه آشکار شد.
علی هاجری ، تیرانا