نقش رجوی در تبدیل سازمان به یک فرقه

با سلام

جناب آقای مسعود بنی صدر نامه مفصل شما رویت شد. اهتمام شما بیش از هر چیز نشان از جدیت و احساس مسئولیت وافر در قبال معضل فرقه و رهایی از آن است. تلاش من بیش از هر چیز معطوف به این مهم است تا با این پدیده صرفنظر از هر واکنشی که مشخصا سازمان مجاهدین درباره آنها دارد به نتیجه گیری و در نهایت نجات افراد از این گونه انقیاد و و ابستگی فرقه‌ای و شبه فرقه‌ای شود. پیش از پرداختن به ادامه بحث لازم می دانم درباره نکته ظریفی که در ابتدای نامه تان اشاره کرده بودید به اختصار توضیح بدهم. شما نوشته بودید:

“طبیعی است که اگر من و شما فهم امروز خودمان از مجاهدین را داشتیم هیچ‌گاه در آن دام نمی افتادیم.”

واقعیت این است که خوشبختانه به دلایلی که بعضا شما نیز در مناسبات سازمان مجاهدین خلق به آن متهم شده‌اید (خصلتهای فردی و طبقاتی) و متاسفانه تاثیرش در وابسته شدن به مجاهدین تعیین کننده بوده، هرگز در چنین مناسباتی نبوده و از نزدیک آنها را تجربه نکرده‌ام. من در مقطعی با سازمان تعامل داشته و به همین اتهام چند سالی از عمرم را در زندان‌‌های جمهوری اسلامی به سر برده‌ام. به زعم مجاهدین خصلت‌های روشنفکری در اینجانب بیش از اینکه برای مجاهدین گره‌ای باز کند سد و مانع و در واقع چیزی بیشتر از مزاحمت ایجاد نمی کرد. با این تفاوت که اینجانب بر خلاف شما پایگاه طبقاتی متمایز و برجسته‌ای نداشته و خصلت‌های مورد اشاره اگر حمل بر خودستایی نباشد ناشی از آموزه‌‌هایی بود که از اوان نوجوانی و با مطالعه و شناخت نسبی از تحولات اطرافم کسب کرده بودم. این همکاری با سازمان به‌واقع دریچه‌‌های تازه‌ای برایم باز کرد. این اتفاق به سال 1361 بر می گردد. یعنی زمانی که سازمان در اوج سازماندهی و قدرت نظامی و تبلیغاتی توانسته بود حتی بسیاری از روشنفکران را نیز با خود همراه کند. در آن شرایط من فقط 23 سال داشتم. اما شاید به همین میزان عمر به واسطه تراکم و شتاب تحولات سیاسی پیش خوانی می کردم.

این توضیح را از این جهت ضروری دیدم که گمان نکنید دیدگاه‌‌های من حاصل تجارب شخصی و تشکیلاتی است. اهمیت این اشاره هم به این دلیل است که این ذهنیت شاید مانع از انتقال عینی تجارب شما برای من شود، این تصور که نیازی به واگویه این مناسبات احساس نمی کنید. واقعیت این است که من بر عکس این ذهنیت به شدت مشتاق هستم تا از قلم امثال شما که عمق مناسبات را دیده و لمس کرده‌اید بیشتر از کمیت و کیفیت مناسبات درون تشکیلاتی مطلع شوم. شاید بخشی از جذابیت کتاب شما برای من در همین نیاز و اشتیاق نهفته باشد. از این رو سپاسگزار خواهم شد در ادامه مکاتبات تا آنجا که برایتان مقدور است در این باب به ضرورت پیشرفت بحث و یا به عنوان موضوع مستقلی کماکان در ادامه انتقال تجارب تان به شیوه خاطره نگاری کتاب خاطرات یک شورشی باز هم بنویسید. به اعتقاد من اهمیت این اهتمام از آنجا ناشی می شود که مجاهدین دقیقا در یک موقعیت پارادوکسیکال میان آموزه‌‌های ایدئولوژیک و ضرورت رویکردهای اجتناب ناپذیر به آموزه‌‌های لیبرالی به اصطلاح گیر کرده‌اند. مجاهدین از یک سو بر وجوه ایدئولوژیک و مشخصا انقلاب ایدئولوژیک و جزمیت‌های کودکانه به مثابه اصلی ترین شاخص مرزبندی میان خود و دیگران اصرار دارند و از سوی دیگر در تعامل و توجیه خود برای کسب مشروعیت از غرب و به اصطلاح استفاده از شکاف‌‌ها و فرصتهای جهانی باز ناگزیرند به پست ترین و ارتجاعی ترین مناسبات تن بدهند. این تناقض البته در مجاهدین پدیده تازه‌ای نیست. همان گونه که شما نیز در بحث آزادی و عدالت اجتماعی در اوایل انقلاب اشاره کرده‌اید در واقع تناقضی ریشه‌ای در مجاهدین خلق است. به یاد دارم یکی از محورهای اصلی مباحث و مجادلات سیاسی سازمان مجاهدین خلق با احزابی نظیر حزب توده در جریان چپ و جنبش مسلمانان مبارز در جناح ملی- مذهبی‌‌های به اصطلاح مترقی بحث اصلی و فرعی کردن مقوله آزادی و عدالت اجتماعی بود. حال آنکه اساسا این رویکرد (محوری کردن مقوله آزادی) از سوی مجاهدین در آن شرایط در تقابل با محوری ترین هدف استراتژیک مجاهدین یعنی محو تضاد طبقاتی و جامعه به اصطلاح بی طبقه توحیدی است. به اعتقاد من اهتمام به برجسته کردن این تناقضات نقش مهمی در سمت و سو یافتن تمام و کمال فرقه‌ای شدن مجاهدین دارد. به این دلیل که این تناقضات الزاما در بدنه تشکیلاتی می بایست خود را توجیه کند.

از آنجا که این شکاف‌‌ها با روشهای دمکراتیک پرشدنی نیستند و روز به‌ روز منجر به ریزش و انشقاق و انشعاب می شوند، ناگزیر باید برای تئوریزه کردن آنها به تابو کردن مرکزیت از یک سو و از سوی دیگر به زعم شما قربانی کردن دمکراسی متوسل شد. این اقدام نیز نیازمند تغییر نگرش اساسی به ساختار تشکیلاتی دارد. امری که در سازمان تا حدودی اتفاق افتاد و منجر به پاره‌ای انشعابات و ریزش‌‌های جمعی شد. اما در نهایت انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین توانست بر بخشی از این بحران فائق آید. توسل رجوی به الگوبرداری از رهبری شیعه و اصل امامت مبتنی بر فاکتور معصومیت همانگونه که شما نیز اشاره کرده‌اید در همین راستا قابل تعمق است. اتفاقا یکی از جداشدگان اشاره کرده بود که رجوی بارها در نشستهای اشرف بر این ساختار یعنی رهبری ولایی و شیعه به عنوان بهترین مدل رهبری تاکید کرده‌است با این تفاوت که به زعم رجوی محتوای آن با آنچه او تفسیر می کند آداپته شود.

از این منظر کتاب بیژن نیابتی در دفاع و تئوریزه کردن انقلاب ایدئولوژیک دقیقا بر این نوع مناسبات به مثابه تنها راه حل برون رفت رهبری سازمان از بن بستهای استراتژیک تاکید اساسی دارد. او در این راستا حتی به عنصر رهبری در سازمان از زمان حنیف نژاد تا اکنون نظر دارد و معتقد است رجوی و انقلاب ایدئولوژیک او خارج از این مدار قابل ارزیابی و تحلیل نیست. در این خصوص همان‌گونه که شما اشاره کرده‌اید رجوی شخصیت مستعدی بوده است. در این مورد شما را ارجاع می دهم به مقاله لطف الله میثمی با عنوان “افول اخلاقی یک مجاهد” که در اوایل سال 1361 درباره شخصیت رجوی نوشته است. او با ارائه فاکتهای مشخص در خصوص خصلتهای رجوی و تمایل شدید او به برجسته شدن ناخواسته به موضوع مهمی اشاره می کند. به تمایلاتی مشابه تقی شهرام که عامل اصلی انشعاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین در سال 54 بوده است. جالب تر اینکه او در خاطراتش از قول محمد حنیف نژاد نقل می کند که ایشان رجوی را به عنوان یک خطر بالقوه برای آینده مجاهدین تلقی کرده است. ریزش‌‌های سال 58 در سازمان مجاهدین و جدایی امثال رئیسی از سازمان در کتاب روند جدایی دقیقا یکی از فرض‌‌های پیش روی مجاهدین در آینده را تبدیل این سازمان به یک فرقه ارزیابی کرده است. در واقع می خواهم به استناد دیدگاه‌‌های شما به این مهم اشاره کنم که این زمینه‌‌ها چه به لحاظ تئوریک و چه عینی یعنی وجود عناصری شبیه شهرام و رجوی تا چه میزان در پیوند با یکدیگر زمینه‌‌های فرقه‌ای شدن مجاهدین را رقم زده اند. در خصوص رهبری دمکراتیک در سازمانهای مارکسیستی و مجاهدین خلق نکته ظریفی وجود دارد که به اعتقاد من می توان آن را به نمونه‌ای بودن این شیوه برای هدایت و رهبری سیاسی در کلیت جامعه تلقی کرد.

همانگونه که اشاره کرده‌اید هیچگاه عملا شاهد اداره سازمان به شیوه دمکراتیک نبوده‌ایم. به همان میزان که در سازمانهای مارکسیستی به دلیل الزاماتی از جمله استتار امنیتی، اطلاعات در مرکزیت متمرکز می شود و به همین توجیه راه بر هر گونه تعامل و گفتمان می بندد. این ساختار به مرور منجر به عمیق شدن شکاف میان مرکزیت و بدنه می شود. این شیوه ناخواسته نگاه مرکزیت به بدنه نگاه را عاقل اندر سفیه می کند. در نهایت دمکراسی قربانی می شود. در کلیت نظام‌‌های سوسیالیستی با اتخاذ نوع دمکراسی موسوم به هدایت شده در قالب رهبری حزبی و مصطلح تر دیکتاتوری پرولتاریا دمکراسی را در خوش بینانه ترین شکلش هدایت شونده می کند. در حالی که تکیه اساسی مارکسیست و سازمانهای متاثر از آن حذف گروه و طبقه در جامعه است در نهایت شاهد رشد و نمو و نهادینه شدن طبقه جدید با عناوین و توجیهات مختلف می شویم. این طبقه جدید در اشکال سیاسی و حتی اقتصادی جامعه را دچار انسداد و در انحصار سازمان به اصطلاح انقلابی در می آورد. در مارکسیسم عمده منتقدین به نظریه دمکراسی هدایت کننده آن را به تولد طبقه جدید منتهی می بینند. پدیده‌ای که میلوان جیلاس در کتاب معروف خود موسوم به ” طبقه جدید” به خوبی ریشه‌‌های تولد آن را مورد بررسی قرار داده است.

در واقع آن مرکزیتی که به دلایل مورد اشاره خود را محق به تعیین تکلیف برای بدنه و تبعیت پذیری آنها می کند در شرایط کلان و اشل بازتری همچنان خود را محق به تشخیص منافع کلیت طبقات اجتماعی و در راس آنها محروم و فرودست می بیند. در چنین شرایطی همانگونه که اشاره کرده‌اید هم موضوعیت عدالت و هم آزادی با چالش اساسی مواجه می شود. این الگوپذیری دو گانه از مارکسیسم و رهبری شیعی در مجاهدین به موقعیت‌‌های فرامرزی هم می رسد و بعضا داعیه جهانی و جهانشمولی به خودش می گیرد. در این خصوص پیام مریم رجوی به مناسبت روز جهانی زن در سال 2005 ابعاد پیچیده تری از این الگوبرداری را بوضوح نمایان می کند. می خواهم به این نکته اشاره کنم که سازمانهایی از جمله مجاهدین در شرایط فرضی کسب قدرت سیاسی نیز کماکان قادر به هیچگونه تغییر نگرش در مناسبات خود نیستند. سوال من از این پس این است که با لحاظ این شرایط فرضی چشم اندازهای فرضی آتی چنین مناسباتی در کلیت اجتماع چگونه خواهد بود؟ در اینکه این موزه‌‌ها به دیکتاتوری منتهی خواهد شد تردیدی نیست. اما به نظر می رسد کیفیت این نوع دیکتاتوری در مقایسه حتی با انواع پرولتاریایی و سیوسیالیستی آن نیز متفاوت خواهد بود. نیابتی در کتاب نگاهی از درون به انقلاب ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق آشکارا اشرف را به مثابه نمونه‌ای از این جامعه فرضی مثال می زند. نیابتی با چنین نگاه نمونه‌ای به اشرف جامعه برآمده از دل انقلاب ایدئولوژیک رجوی را اینگونه متمایز می کند:

“با سفت شدن استراتژی پای مجاهدین در عراق فرصتی استثنایی در اختیار مجاهدین خلق قرار گرفته تا تئوری انقلاب خود را در آزمایشگاه جامعه کوچک تحت حاکمیت خویش و به دور از میدان مغناطیسی قدرتمند” سیستم ارزشی حاکم بر جامعه بیرون به محک آزمایش زند. این جامعه کوچک می بایستی که تمامی مختصات و ساختار سیاسی یک جامعه واقعی را در ابعاد میکرو داشته باشد. از دولت در سایه و ریاست جمهور گرفته تا پارلمان در تبعید و از ارتش و نیروی پلیس و زندان گرفته تا محاکم قضایی و رادیو و تلویزیون دولتی و نشریه و بولتن خبری و از دستگاه دیپلماسی تا سیستمهای ویژه مالی تا دستگاه عظیم لجستیکی تغذیه کننده این جامعه کوچک. این جامعه کوچک بایستی که طلایه دار گذار انسان طراز مکتب مجاهدین از دروازه دنیای کهن به اجتماع انسانها باشد. تا پیش از این هر چه هست اجتماع انسانی نیست، دنیای حیوانی است. ماقبل تاریخ است.” (1)

مایلم با لحاظ این دورنمایه از تعبیر نیابتی و مجاهدین به انقلاب ایدئولوژیک و جامعه آرمانشهر کوچک به تعبیر او و چشم اندازهای آن و با لحاظ تجاربی که شما در این مناسبات پشت سر گذاشته‌اید بحثمان را با طرح این پرسش‌‌ها ادامه بدهم.

با نگاهی اجمالی به این اتوپیای نمونه‌ای (به تعبیر نیابتی – جامعه کوچک)، مختصات این جامعه در آرمانشهر مجاهدین چگونه ارزیابی می کنید.

این جامعه کوچک تا چه میزان پتانسیل تعمیم پذیری و عینیت دارد؟

این نمونه را با کدام مدلهای تاریخی می توان مقایسه کرد؟

این آرمانشهر فرضی در تعامل با شرایط جهانی تا چه میزان امکان حیات دارد؟

آیا غرب ماهیتا این تناقض را دریافته و از مجاهدین به عنوان یک اهرم استفاده می کند، و یا واقعا از سوی مجاهدین دور خورده است؟

آقای ابراهیم خدابنده در مصاحبه با سایت هابیلیان و شما در بخشی از کتاب‌تان به این تناقض و روش‌های استتار آن پرداخته‌اید. با این حال اعتقاد دارم سوای بحث‌های نظری پرداختن به این موضوعات عینی با لحاظ اینکه عجالتا مجاهدین اتکای استراتژیک‌شان شعارهای مورد نظر غرب است، و شما نیز در دوره‌ای و بنا به موقعیت و مسئولیت‌های تشکیلاتی در تعامل با بخشی از افکار روشنفکری غرب برای توجیه و کسب مشروعیت مجاهدین تلاش کرده‌اید، می توانید ابعاد گسترده‌تری از این تناقض را روشن کنید.

بسیار مایلم بخشهای حذف شده در برگردان کتاب خاطرات یک شورشی را مطالعه کنم. امیدوارم به زودی به این توفیق نائل آیم. نکته قابل اشاره این که متن اصلی نمی دانم به چه دلیل فاقد جذابیت‌‌های متن فارسی آن است. ضمن اینکه نمی دانم دلیل اصلی این که شما کتاب را ابتدا به زبان انگلیسی نوشته‌اید چه بوده است. هستند بسیاری که اشتیاق مطالعه تمام کتاب را دارند اما به دلیل عدم تسلط به زبان انگلیسی این امکان برایشان نیست. اگر برایتان مقدور است به تدریج برگردان آن را انجام دهید و درج نمائید. در خصوص وعده‌ای که به خوانندگان جهت نوشتن درباره کتاب شما داده بودم، کماکان مشتاقم درباره کتاب بنویسم. در نقد اول بیشتر کتاب شما را از منظر ساختار ادبی و در مقایسه با نمونه‌‌هایی از جمله ظلمت در نیمروز، نوشته آنتوان گسلر مورد بررسی قرار داده بودم. در نظر دارم با مطالعه دوباره کتاب ابعاد محتوایی آن را در مقایسه با کتاب خداوند الموت نوشته پل آمیر مورد ارزیابی قرار دهم. به شما پیشنهاد می کنم در صورتی که این کتاب را مطالعه نکرده‌اید حتما آن را به عنوان یک اقدام ضروری در برنامه‌‌هایتان لحاظ کنید. خوشحال خواهم شد در خصوص مکاتبات من با آقای ابراهیم خدابنده اگر نظر تکمیلی یا انتقادی دارید مرقوم بفرمائید. با آرزوی موفقیت برای شما.

(1) نگاهی از درون به انقلاب ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق. نوشته بیژن نیابتی. انتشارت خارج کشور. ص 109.

www.mojahedin.ws

مولف: بهار ایرانی

خروج از نسخه موبایل