نقد مناسبات فاشیستی حاکم بر قرارگاه اشرف – قسمت 2

مکان گفتگو

انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی

آرش رضایی: آقای قادر رحمانی از دو تا واژه استفاده کردند از واژه تجربه و نیز واژه تحمیل، ایشان معتقدند در رابطه با استقرارشان در قرارگاه اشرف و در طی سالیان دراز، نباید از کلمه تجربه استفاده کرد و آن لحظه ای که باعث جدایی قادر از سازمان شد برای او یک تجربه واقعی بود آقای سعید هم معتقدند که طول مدت استقرارش در قرارگاه اشرف برای وی یک تجربه بوده است. به نظر من در تعریف واژه ها باید اتفاق نظر داشته باشیم و اگر با واقع بینی نگاه کنیم در نقطه نظرات سعید و قادر یک نوع همخوانی به لحاظ مضمونی وجود دارد قادر مطرح می کند وقتی که من در محیط قرارگاه اشرف مدتها بسر بردم آن محیط مبتنی بر اراده آزاد من نبود یا انتخاب آگاهانه من در تعیین شکل و فرم زندگیم در اشرف دخیل نبود. اعمال و رفتارم هم براساس تحمیلات فرقه رجوی بوده است و بدین خاطر زندگی تحمیلی را تجربه نمی نامم. نظر من هم این است که بالاخره وقتی ما در متن شرایط و محیطی قرار می گیریم و ناگزیر به زندگی در آن هستیم، یکسری اندوخته هایی جمع می کنیم و استنباطات و دیدگاههایی پیدا می کنیم و نیز نسبت به محیط و شرایط و مناسبات محل زندگیمان احساسی پیدا می کنیم. به مجموعه این احساسات و آنچه که ما با آن مواجه می شویم، یعنی مجموعه اندوخته ها و همه این برداشت ها را تجربه می نامیم، منتها ممکن است تجربه آدمی دو تا شکل داشته باشد، شکل مثبت یا شکل منفی، در صورتی که شرایط، مناسبات و فضائی که در آن زندگی می کنیم با روحیه ما سازگار باشد یعنی با خواسته ها، هنجارها، امیال درونی و چارچوب ذهنی ما همخوانی داشته باشد از آن با عنوان تجربه مثبت یاد می کنیم شاید منظور آقای قادر رحمانی این نکته ای باشد که به آن اشاره کردم. چون آقای رحمانی تاکید دارد به آن نقطه جدایی که پس از هفده سال اتفاق افتاده، و قبل از آن لحظه جدایی را تجربه منفی می نامد، چرا تجربه منفی بوده به خاطر اینکه شرایط زیست در اشرف به او تحمیل شده بود. ولی من مایلم نیم نگاهی هم به برداشت و دیدگاه سعید داشته باشم سعید هم حرفش منطقی است. زندگی در اشرف برایش یک تجربه هست و با توجه به برداشتی که سعید از شرایط غیردموکراتیک اشرف ارائه میدهد در واقع می توان گفت که تجربه سعید از اقامتش در اشرف خوشایند و مطابق علائق انسانی نبوده و همان نکته ای که قادر به عنوان تحمیل یاد می کند یک مفهوم مشترک را می رساند. آیا به نظرتان استنباط و جمعبندی که از سخنان شما داشتم درست است؟

قادر رحمانی: من نتیجه گیری سعید را از زندگی در اشرف اگر از آن به عنوان تجربه منفی یاد می کند قبول دارم و فکر می کنم دیدگاه سعید و من نسبت به شرایط و مناسبات حاکم بر اشرف هیچ تناقضی با هم ندارد. چیزی که سعید از آن تجربه منفی نام می برد همان شرایط تحمیلی است که در اشرف بر نیروها اعمال می شود. به عنوان مثال اگر به من بگویند خاطرات و استنباطات خودت را از روابط و شرایط اشرف توضیح بده من به صراحت می گویم تمام خاطراتی که دارم بار منفی دارند.شاید که من برای توضیح شرایط زندگی در اشرف از یک واژه استفاده می کنم و سعید از یک واژه دیگر استفاده می کند مهم این است ما بتوانیم حس و دیدگاهمان را به درستی انعکاس دهیم. ببینید یک شاگرد مکانیک میرود پیش مکانیک. موقعی که دو سال، سه سال، چهار سال پیش مکانیک کار میکند، بعد از مدتی آن شاگرد مکانیک یک استاد ماهر می شود. ولی ما بعد از جدایی ازسازمان و خروج از اشرف تازه فهمیدیم که باید از صفر شروع کنیم و چیزی طی این سالیان دراز یاد نگرفتیم که نیاز خودمان و جامعه را تامین کند به همین خاطر است که باید اعتراف کنم که سازمان انرژی و پتانسیل جوانی ما را هدر داد.

آرش رضایی: بله متوجه شدم

سعید باقری دربندی: در تکمیل و ادامه سخنان قبلی ام باید بگویم که ما قبل از اینکه به اشرف وارد شویم شناختی از مناسبات درونی سازمان نداشتیم و اصولا تجربه ای نداشتیم وقتی وارد سازمان شدیم و به اشرف منتقل مان کردند تازه فهمیدیم که روابط و فضای عجیبی در آنجا حکمفرماست. و ما در چه شرایط ناهنجاری قرار گرفته ایم. منظورم این است که قبل از ورود به قرارگاه اشرف ما هیچ تجربه ای از روابط درونی سازمان نداشتیم و در اشرف بود که ما آن را تجربه کردیم.

آرش رضایی: صرفا یک تصور ذهنی بوده از سازمان یک تجربه عینی و ملموس نبوده؟ شما می فرمائید وقتی که داخل قرارگاه اشرف شدید و از نزدیک مناسبات آنجا را لمس کردید آن موقع متوجه شدید آن چیزی را که در اشرف می بینید و لمس می کنید و برایتان عینیت دارد با تصورات و پیش زمینه های ذهنیتان از سازمان قبل از اینکه وارد اشرف بشوید خیلی تفاوت داشت.

سعید باقری دربندی: دقیقا منظورم همین بود. ببینید من تحت تاثیر تبلیغات سازمان و اینکه در ایران مدام به رادیوی سازمان گوش می کردم، داوطلبانه به اشرف رفتم. در پیوستن به سازمان تحمیلی در کار نبوده منتها هنگامی که وارد مناسبات سازمان شدم و از نزدیک شرایط و فضای قرارگاه اشرف را تجربه کردم آن موقع متوجه شدم که همه قوانین، ضوابط و سیستمی که در آنجا پیاده کرده اند کاملا در تضاد با آن تبلیغاتی بود که داشتند و از جامعه آرمانی شان می گفتند. همه چیز در اشرف تحمیلی بود برای اینکه مسئولین سازمان برای نظر شخصی من و سایر نیروهای حاضر در آنجا هیچ ارزشی قائل نبودند و فضای استبدادی اشرف با ادعای آنها برای مبارزه جهت آزادی اندیشه و بیان و دموکراسی هیچ سازگاری نداشت. برای مثال فرماندهان و مسئولین رده بالای سازمان می گفتند که عین و ذهنت مال ماست، می گفتند که خون و نفست مال ماست و نیز می گفتند حق نداری حتی توی ذهنت به این چیزها مثلا خاطرات گذشته ات یا به خانواده ات فکر کنی. وقتی می دیدیم مسئولین سازمان تا این حد دارند پیشروی می کنند و به خودشان حق می دهند که فردیت و ذهنیت ما را نیز دستکاری کنند خوب این ها پوچی شعارهای آزادیخواهانه سازمان را برایمان به اثبات می رساند در ضمن تحمیل هم هست چون راه خروج از اشرف را برایمان بسته بودند و امکان نداشت از آنجا خارج بشویم. مجبور بودیم توی آن چارچوبی که رهبران سازمان برایمان تعیین کرده بودند کار کنیم به امید اینکه شاید راهی پیدا بشود و ما خودمان را از آن تنگنا آزاد کنیم پس یک نوع تحمیل صددرصد در اشرف و بر روی نیروها وجود داشت. در شرایط و فضای اشرف تحمیل و تجربه منفی و تلخ با هم رابطه تنگاتنگی داشتند.

آرش رضایی: به نکته جالبی اشاره کردید شما گفتید تصورات ذهنی من از سازمان یک چیز دیگر بود بعد از اینکه به اشرف رفتید خیلی متناقض شدید و تضادهای فاحشی بین شعارهای رهبران سازمان با آنچه که در مناسبات حاکم بر قرارگاه اشرف جریان داشت، مشاهده می شد. وقتی این تضاد از عینیت به ذهنیت شما راه یافت، متوجه شدید که آن فضا، شرایط و مناسبات کاملا با تصورات ذهنی تان مغایرت دارد لذا دچار تردید نسبت به ماهیت و اهداف سازمان شدید در این رابطه به فاکت های جالبی نیز اشاره کردید از جمله اینکه مسئولین سازمان خطاب به نیروها و افراد تشکیلاتی می گفتند خون و نفست مال ماست، مال خودت نیست و در این رابطه تاکید می کنید با توجه به اینکه فاکت های زیادی بوده است اما شما روی این مورد خاص اصرار دارید یعنی روی این فاکت مشخص خیلی حساس هستید و این مورد را انگشت گذاشتید، در این رابطه یک سوال برایم پیش آمد، در این فاکت چه چیزی نهفته هست که شما را تکان داده و دچار تناقض کرده است؟ لطفا در این مورد کمی بیشتر توضیح دهید؟

سعید باقری دربندی: وقتی که رهبران سازمان به ما می گفتند: خون و نفست مال ماست یعنی اینکه من نوعی یک فرد مستقل نیستم یعنی خودم نیستم. در خیلی از روزها و ساعتهای متوالی در روز و شب و گاهی تا دل شب در نشست های اجباری و تحمیلی این موضوع را به ما تلقین می کردند و برای اینکه مورد تایید تشکیلات باشیم باید همه وجودمان، فردیت مان و ذهن و روانمان را در اختیار رهبران سازمان قرار دهیم. این به این معنا بود که به عنوان یک فرد مستقل در مناسبات سازمان مطرح نیستم زیرا هیچ اجازه و اختیاری نداریم که افکار و عقاید خودمان و ذهنیت خودمان را هم داشته باشیم حتی به ما اینطور القاء می کردند که وقتی هم باصطلاح کشته شدی خونت هم مال کیست؟ مال رهبری ست و این یعنی اوج بردگی انسان آنهم برای رجوی.

آرش رضایی: یعنی فردیت و هویت شما را می بردند زیر سوال و شما نمی خواستید فردیت و استقلال شخصی تان از بین برود چرا؟ واقعا چرا نمی خواستید در یک سیستم جمعی به آن شکلی که فرقه رجوی طراحی کرده بود فردیت و هر آنچه که ماهیت و هویت شما را تعریف می کند به عنوان یک انسان مستقل انکار بشود؟

سعید باقری دربندی: خوب هر جمع یک ضوابطی دارد مثلا در یک ساعت مشخص بیدار باش می دهند و یا رعایت یکسری ملاحظات جمعی، همه این ها که در ارتباط با زندگی جمعی من هست قبول دارم مثلا صبح این ساعت بلند می شوم، این ضوابط را باید رعایت کنم ولی این فرق می کند که به من بگویند تو نباید غیر از آن چیزی که ما تصور می کنیم فکر کنی منظورم اینست که وقتی من اجازه ندارم حتی افکار و عقاید خودم را داشته باشم برای مثال آهنگی که خودم دوست دارم را حتی زیر لبم زمزمه کنم یا خاطرات خانواده ام را توی ذهنم داشته باشم و یا مجبورم به آهنگ مورد علاقه ام یواشکی و دزدکی گوش کنم خوب در این صورت در قرارگاه اشرف چه امکان و اختیاری برای زندگی دارم؟ در حقیقت هیچ اختیاری از خودم ندارم، هویت خودم را از دست داده ام. انسان مستقلی نیستم حتی اجازه داشتن رویا و به یاد آوردن خاطرات خانوادگی را از من سلب کرده اند‼ و گناهی نابخشودنی می دانند! واقعا فاشیسم چیزی جز این است؟

آرش رضایی: با این شرایطی که سعید تعریف می کند او احساس می کرد هویتش را به تدریج از دست می داد. خانم مرضیه قرصی شما چه نظری دارید؟

مرضیه قرصی: سعید به نکته خوبی اشاره کرد مسئولین قرارگاه اشرف به ما می گفتند که خونت مال مسعوده، نفست مال مریم یعنی دیگه تو مال خودت نیستی مال مسعود و مریمی ودیگه هیچی برای خودت نداری یعنی همه وجودت متعلق به آن دو نفره. به خاطر همین موضوع بود که اغلب افراد شوکه می شدند بالاخره انسان آگاهی داره، اختیار داره، دوست داره هر کاری دلش می خواد انجام بده ولی رهبران فرقه رجوی می گفتند بایستی متعلق به رهبری باشید و همه ذهنتان و حتی نفستان را از آن رهبری بدانید یعنی تو اسیرآنها شده بودی همه وجودت یعنی همه هستی ات مایملک آنها بود.

انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی

25/10/1385

خروج از نسخه موبایل