سال 87 بود که من یک نامه ای پر طول و تفصیل و انتقادی برای رجوی نوشتم. نامه مربوطه را به مسئول مقر 15 دادم.
با این که شک داشتم نامه را به بالا منتقل کند اما به خودم گفتم من حرفهایم را می گویم حداقل از درون سبک می شوم. از طرفی به قول تشکیلات دیگر تناقض حمل نمی کنم! گر چه روشن بود بحث تناقض در تشکیلات بیشتر تفتیش عقاید و نظر گاهها بود تا بفهمند چه کسانی با تشکیلات زاویه دارند و نسبت به خط و خطوط رجوی حرف دارند و با تشکیل نشست های جمعی فرد را سرکوب و صدایش را در نطفه خفه کنند. با این وجود باز هم ترجیح دادم نکاتم را به بالا منتقل کنم که فکر نکنند ماها بله قربان گویی محض هستیم نه خیر ، به همین دلیل در گزارشی که نوشتم به شدت رجوی را زیر انتقاد بردم .
بعد از دو سه روز در یک نشست لایه ای که به منظور سرکوب و تحقیر کردن من تشکیل شده بود مسئول نشست مرا صدا زد و گزارشی که برای رجوی نوشته بودم را به من داد و گفت برای جمع بخوان ، لازم است اشاره کنم به طور معمول نشست های لایه ای با یک مسئول ارشد برادر اداره می شد اما از آنجائیکه خودشان حدس می زدند ممکن است با یک مسئول نتوانند از پس من بر بیایند از مقر دیگر یک برادر مسئول و ارشد را هم در این نشست آورده و دو نفره این نشست را اداره کردند. به هر حال من هم گزارشم را از مسئول نشست که شخصی به نام علی اکبر انباز ( یوسف ) بود گرفتم با روحیه بالا ، ایستاده برای جمع حاضر خواندم.
هنوز به وسط های گزارشم نرسیده بودم که رگ های خروسکی تعدادی از بچه ها بلند شده و نامه ای که دستم بود را گرفتند با صدای بلند همراه با توهین گفتند نمی خواهد ادامه دهید بس است! معمولاٌ در جمع تعدادی مفلس و پاچه خوار بودند که رجوی را خدای خود می خواندند .
البته ناگفته نماند یکی از بچه ها که لازم نیست اسمش را بیاورم بعداٌ به من گفت من اگر چه بلند شدم جلوی تو را گرفتم که ادامه ندهی فقط به خاطر خودت بود! زیرا می دانستم هر چه جلوتر برویم زبان تند نویسی تو بیشتر شده و اوضاع پیچیده تر خواهد شد و دیگر جمع کردنش سخت بود.
اما تعدادی دیگر از جهت دفاع از رجوی با توهین جلویم ایستادند و هر چه حرف که لایق خودشان بود را نثار من کردند ، با این وجود من کم نیاوردم از مسئول نشست خواستم اجازه بدهید تا آخر ادامه دهم اما دیگر جو حاضر ملتهب شده بود و نگذاشتند ادامه دهم .
وی گفت حالا صبر کن و حرف های جمع را گوش کن! من هم بدون این که خم به زانویم بیاورم حرف های جمع را گوش کردم. نشست ما از ساعت 9 شب شروع شده و تا ساعت 2 شب ادامه داشت! 5 ساعت تمام سر پا ایستادم و حرف های مسئول نشست و جمع را گوش کردم! گرچه برایم خیلی سخت و دشوار بود زیرا هم صدای بلند بچه ها که زیر گوشم داد می زدند برایم ناراحت کننده بود و هم حماقت آنها؛ که مطیع بی چون و چرای خطی که رجوی رسم کرده، هستند .
بعد از دو ساعت مسئول نشست از من سئوال کرد راجع به صحبت های جمع نظرت چیست ؟ من هم گفتم تا اینجای کار هیچ تغییری در من ایجاد نشد.با این حرفم آتش به خرمن آنها زدم و دوباره شروع کردند به وراجی و بد و بیراه گفتن ، مسئول نشست علی اکبر انباز و جهانگیر مثل این که آتش گرفته باشند دوباره بچه ها را تشویق کردند و روی سر من ریختند! من هم به خودم گفتم نباید حتی زانوهایت شل شود با فراغ بال اراجیفی را که تکرار می کردند و لایق مسعود و مریم بود را گوش کردم .
خلاصه نشست تا پاسی از شب ادامه داشت. یکبار دیگر بعد از چند ساعت مسئول نشست را جمع بندی کرد و از من دوباره سئوال کرد و نظرم را خواست! باز هم جواب مثبت به خواسته آنها ندادم . حرفشان این بود من بیایم بگویم شما درست می گوئید سپس بروم در جهت اثبات حرف جمع گزارش مثبت بنویسم و اثبات کنم که من انحرافی فکر می کردم. وقتی دیدند جواب من چیز دیگریست یکی از بچه ها که اهل استان گیلان بود نشان میداد از بی خوابی خیلی هم خسته شده بود کنار پنجره نشسته بود بلند شد با سر رفت توی شیشه پنجره ، همینطور سرش را پی در پی به شیشه می زد و پیشانی اش خونی شده بود ، جالب این است هیچ یک از نفرات نرفتند جلوی او را بگیرند! من دیدم این بیچاره کار دستش خودش می دهد. رفتم او را گرفتم دیگر نگذاشتم خودزنی اش را ادامه دهد. این فرد اسمش منصور فدائی بود بغلش کردم زیر گوشش گفتم به خاطر تو کوتاه می آئیم .
بعد از این ماجرا به مسئول نشست گفتم روی این موضوع فکر می کنم در حالی که خودم هم به غایت خسته شده بودم. قصدم این بود یک جوری از روی این موضوع که سوژه شده بودم، بپرم. از آنجائی که می دانستند من آدمی نیستم گزارش بنویسم دیگر ادامه ندادند و از من نخواستند که بیایم در وجه اثبات گزارش بنویسم .
خلاصه منصور باعث شد نشست خاتمه یابد اگر به خود من بود تا صبح هم ادامه داشت. ادامه می دادم و کوتاه نمی آمدم ، برای من جالب اینجاست بی تفاوتی یک عده ای نسبت به هم لایه ای و هم رزمشان ، حتی یک نفر هم بین آن همه افراد بلند نشد جلوی منصور را بگیرد!
نکته بعدی بعضی از دوستان فردای آن روز به من می گفتند تو عجب شهامتی به خرج دادی ، خلاصه به زبانی داشتند با من همدردی می کردند.
حتی لایه های پایین تر که در نشست حضور نداشتند فردای آن روز می آمدند به من می گفتند تو چه کار کردی که نشست شما 5 تا 6 ساعت ادامه داشت! ناگفته نماند این دوستان کسانی بودند که با من رابطه دوستی داشتند ضمن هم دردی می خواستند به من دلداری دهند . ولی اکنون با کمال تاسف باز هم شاهد هستم که همان نفرات هم چنان در منجلاب مغزشویی رجوی حضور دارند و به آن زندگی نکبت بار ادامه می دهند .
گلی