تئوری انقلاب ایدئولوژیک مریم – قسمت بیست و دوم
فرمان عملیات انتحاری
سازماندهی من در این دوران تغییر کرد و به بخش مخابرات ستاد فرماندهی ارتش هفتم منتقل شدم. این یگان با مسئولیت «خورشید فرجی» تحت فرماندهی مستقیم فاطمه طهوری (زرین) قرار داشت. خورشید، در سال 1369 افسر مخابرات لشگر 61 و مربی درس «ارتباطات» بود و از نزدیک می شناختم چون دوره آموزشی را زیر نظر او طی کردم. وی زنی جوان و خجالتی بود و حین صحبت کمتر به چشم مخاطب خود نگاه می کرد به شکلی که انسان تصور می کرد در یک خانواده روحانی بزرگ شده باشد، با اینحال کمی مغرور بود هرچند به چشم نمی زد. یگان مخابرات ستاد، همانند یک کمیته بر مخابرات مراکز نظارت داشت و از سوی دیگر اپراتوری فرمانده قرارگاه در شرایط جنگی محسوب می شد. این رسته کم نفره، از بخش های «بیسیم، باسیم، کامپیوتر» تشکیل شده بود و خسرو افشون، مهدی و داوود.ب هرکدام مسئول یکی این بخش ها بودند. خسرو مسن تر و شخصیتی آرام و صبور داشت و در آنجا نقش معاون رسته هم داشت. در این سازماندهی، مسئولیت اپراتوری فرمانده قرارگاه (افسانه) با من بود، یعنی در صورت بروز جنگ، من اپراتور وی در نفربر فرماندهی بودم. لذا در شرایط غیرجنگی عملاً مسئولیت خاصی جز رسیدگی به نفربر فرماندهی و همکاری با بقیه در امور جاری نداشتم. البته بدلیل شرایط جسمی، رسیدگی و سرویس هفتگی MTLB فرماندهی کار سنگینی بود و بلند کردن درب 70 کیلویی آن مدام به من آسیب بیشتری وارد می کرد. این موضوع را همان روز اول مطرح کردم اما توجهی به آن نشد.
فضای ستادی به نسبت مراکز کاملاً آزادتر و آرام تر بود و خیلی زود شرایط روحی من تغییر کرد بخصوص که در بخش ستاد تقریباً همگی مرا می شناختند و برخوردها محترمانه بود. در این دوران رایانه های بیشتری وارد کار شده بود و فرماندهان ستادی عمدتاً گزارش های خود را از این طریق به بالا منتقل می کردند. دستگاه ها در این زمان مدل اپل با سیستم عامل مکینتاش بودند. داوود یک کلاس آموزشی برگزار کرد که من و دو نفر دیگر در آن شرکت داشتیم و آموزش های اولیه کامپیوتر مثل تایپ و برنامه های کاربردی «اکسل و وُرد» را نزد او فراگرفتیم. دستگاه ها اساساً شبکه های داخلی داشتند و هیچکس به اینترنت متصل نبود و پیام های خارج شبکه نیز تنها توسط «خواهر خورشید» به مقرهای دیگر ارسال می گردید و تنها سرور موجود در قرارگاه حبیب تحت کنترل کامل وی قرار داشت. ارسال پیام به بیرون قرارگاه نیز به صورت ماهواره ای و از طریق یک بشقاب مشبک مخصوص که در بالای ساختمان نصب و در یک محفظه چوبی قفل شده نگهداری می شد، صورت می گرفت.
ارتباط باسیم داخل قرارگاه نیز کاملاً داخلی بود و توسط 2 دستگاه اپراتوری نظامی (آمریکایی و روسی 40 خطه) برقرار می شد که در اتاق اپراتوری قرار داشت و به صورت شیفت بندی بین 4 نفر از ما انجام می گرفت. اپراتور شنود کاملی روی مکالمات داخلی داشت، به همین خاطر هرکسی مجاز نبود به داخل اتاق اپراتوری وارد شود. طبعاً ارتباط خارجی باسیم نیز تنها در اختیار فرمانده قرارگاه و دفتر وی بود و دیگران مجاز به داشتن تلفن ارتباط بیرونی نبودند.
زمستان یا اواخر پاییز 1377 مسعود رجوی در یک نشست همگانی از تمامی افراد خواست تا در صورت آمادگی برای انجام عملیات انتحاری، آنرا در یک صفحه گزارش به فرمانده هر قرارگاه ابلاغ نمایند. مشخص نبود دلیل اصلی مسعود از این کار چیست و تنها به توضیحاتی پیرامون شرایط سیاسی و منطقه ای و نیاز به آمادگی برای علمیات های آینده بسنده نمود و شرح داد که «عملیات شهری» بایستی گسترش پیدا کند و چنین کاری نیازمند افرادی است که آمادگی عملیات انتحاری داشته باشند. وضعیت جسمانی من و شرایطی که طی این مدت پیش آمده بود و امیدی به آینده نمی دیدم، زمینه را برای درخواست عملیات انتحاری در من تشدید می کرد لذا درخواست آنرا در یک کاغذ به صورت رسمی نوشتم و به دست «زرین» دادم. احساس می کردم تنها با اینکار شاید بتوانم از چنین زندگی و مناسباتی که از اصول اولیه اش دور شده رهایی یابم.
(توضیح: ظاهراً وی بدنبال کسانی می گشت که از آنان مطمئن باشد حین مأموریت تروریستی در شهرها، حاضر به انجام عملیات انتحاری و فدای جان خود باشند و تسلیم و یا اسیر نشوند. مسعود پس از کلید خوردن سلسله عملیات های سحر، روی اسیر نشدن مجاهدین تأکید زیادی داشت. خودم ابتدا تصور می کردم وی نمی خواهد افرادش اسیر و شکنجه شوند و اطلاعات شان به دست دشمن بیفتد، اما بعدها متوجه شدم ترس مسعود از تغییر چشمگیر شرایط زندان ها و اوضاع سیاسی-اجتماعی داخل کشور است که برخلاف گذشته می تواند روی مجاهدین اثر مثبت بگذارد و بلافاصله پس از بازداشت شدن متوجه دروغ های وی شوند و از سازمان فاصله بگیرند. این موضوع او را بشدت نگران کرده بود و می دانست بزرگترین ضربه برای وی، باز شدن چشم کسانی است که با دروغ آنها را نگه داشته است. مسعود از کشته شدن مجاهدین سود زیادی می برد، اما جدا شدن هر نفر ضربه ای سنگین به پیکره تشکیلات اش محسوب می شد. به همین خاطر از اسارت نفرات وحشت داشت.)
رزمایش «طاهره طلوع» و ترور سپهبد صیاد شیرازی
چند ماه گذشت و اوضاع همچنان آرام به نظر می آمد چرا که جمهوری اسلامی به عمل تلافی جویانه مهمی برای انتقام از ترور لاجوردی دست نزده بود. به همین خاطر مجاهدین مجدداً از اشرف به قرارگاه های خود بازگشت داده شدند. زمستان همین سال، در قرارگاه های مختلف رژه هایی ساده و ابتدایی به اجرا درآمد که «طاهرۀ طلوع» نامیده شد. هرچند سازمان آنرا یک مانور بزرگ معرفی کرد اما در واقع هیچ رزمایش جنگی مشاهده نشد و بیشتر به یک تمرین ساده نظامی شبیه بود. در قرارگاه حبیب نیز این تمرین در یک محدوده کوچک بخش جنوبی جاده بصره انجام گرفت که 3 روز به درازا انجامید و در پایان، کلیه خودروهای زرهی در یک ستون به سمت قرارگاه بازگشتند که با فیلمبرداری و سد شدن جاده همراه بود و ناراحتی افسران عراقی را به همراه داشت. در واقع «رزمایش طلوع» هیچ شباهتی به مانورهای جنگی پیشین نداشت چرا که مسعود تمامی دستگاه و سازمانکار قبلی را بهم ریخته و شیرازۀ آنها را از هم پاشیده بود. فرماندهان جدید اساساً آموزش های جدی و قابل قبول نظامی ندیده بودند و سازمان رزم نیز همانند گذشته به شکل کلاسیک نبود. علاوه بر آن، صلاحیت افراد نیز بر اساس دوری و نزدیکی به انقلاب مریم بود نه تجارب و تخصصهای تشکیلاتی – نظامی و یا سیاسی. تصاویر و کلیپ های این تمرین همگانی هم نشان می داد که انجام آن صرفاً جنبه نمایشی و ابراز وجود دارد. اما اینکه نام آنرا به عمد «طاهره طلوع» گذاشته بودند سرآغاز حرکت دیگری بود که بزودی آشکار می شد و ما از آن اطلاع نداشتیم!
انتقال انبوهی زرهی از ق.اشرف به حبیب، میلیون ها دینار آن زمان برای سازمان هزینه در برداشت. ساخت یک پارکینگ زرهی که شامل «مسطح کردن بیابان موجود، جاده کشی، ایجاد خاکریزهای بلند، ساخت سازه هایی برای تعمیرات، برجهای دیدبانی و انبارهای مورد نیاز و همچنین ساخت یک دیوار 5 متری سیمانی برای بستن راههای فرار» بود، هزینه ای هنگفت بر دوش سازمان می انداخت.
نوروز 1378 در حضور مسعود و سخنان تکراری وی سپری گردید. طی سالیان همگان دریافته بودیم که هر سال بعنوان سال سرنگونی معرفی می شود. البته مسعود کاملا مراقب بود که خودش این واژه را بر زبان نیاورد چرا که قبلاً این اشتباه را مرتکب و بلحاظ سیاسی در وضعیت بدی قرار گرفته بود، برای نمونه سال 1364 ادعا کرد که حکومت تا دو سال دیگر سرنگون خواهد شد. در سال 1360 هم نوید سرنگونی شش ماهه نظام را داده بود. به هرحال وی در نشست طوری حرف زد که امید برپایی جنگی مجدد توسط صدام در اذهان شعله کشید و نفرات شور و شعف بپا کردند و بعد در میان همان هلهله پرسید آیا ممکن است امسال به تهران برویم؟ و ما که می دانستیم مسعود پاسخ مثبت می خواهد، کف زدیم و وی با خنده گفت: «ببینید اینرا من نگفتم شما گفتید!». یعنی اگر سرنگونی رخ نداد مقصر من نیستیم خودتان گفته اید!. پس از این مراسم نوروزی که در باقرزاده برگزار شد باز هم به قرارگاه های خود بازگشتیم، اما خبر مهم دیگری آرامش همگان را برهم زد: «ترور سپهبد صیاد شیرازی!». وی در روز 21 فروردین 1378، حین خروج از خانه و در حالی که فرزند خردسال خود را در کنار داشت، توسط تیم اعزامی مجاهدین از عراق، هدف گلوله قرار گرفت و شهید شد!. بعدها گفته شد زهره قائمی مسئول اعزام تیم به داخل جهت انجام عملیات بوده است، هرچند که تمامی عملیات ها قبل از انجام به تأیید «مهوش سپهری» می رسید و بدون فرمان مسعود و مریم رجوی محقق نمی شد، بویژه چنین عملیات هایی که تأیید ویژه می خواست. زهره در تاریخ 10 شهریور 1392 در تهاجم نیروهای ایران به قرارگاه اشرف کشته شد!.
علت کینه مسعود از سپهبد شیرازی، سد کردن راه مجاهدین در عملیات فروغ جاویدان و در نتیجه عدم موفقیت وی برای نشستن بر کرسی قدرت در ایران بود. مسعود ماه ها بعد در یک نشست شرح داد که تیم ترور پس از عملیات به مدت سه شبانه روز روی یک پشت بام مخفی شده بود تا اوضاع آرام شود و به مقرهایشان برگردند. عملیات به نام «طاهره طلوع» ثبت شده بود و در نتیجه ارتباط آنرا با رزمایشی که به همین نام انجام گرفته بود، آشکار می کرد. طاهره طلوع بیدختی، فرمانده یکی از گردان های ارتش آزادیبخش در عملیات فروغ جاویدان بود که در کشاکش جنگ کشته شد و مریم رجوی با یک عکس دستکاری شده ادعا کرد او را از صخره آویزان و به قلب او خنجر زده اند. با این ترور، مسعود و مریم رجوی به ظاهر انتقام او را از فرمانده عملیات «مرصاد» گرفته بودند.
با اعلام این خبر، دوباره اوضاع چرخید و آماده باش برقرار شد و کلیۀ نفرات حبیب (به جز تعدادی که حفاظت آنجا را برعهده داشتند) به اشرف فراخوانده شدند. باز هم اسباب کشی شروع شد و همه به آنجا منتقل شدند. می دانستم که اشرف شروع یک دردسر تازه است و یقیناً در آنجا هم دردسرهای بیشتری خواهم داشت ولی چاره ای نبود. اینبار اوضاع قرارگاه اشرف هم متفاوت بود، به همین خاطر در آنجا هم مستقر نشدیم بلکه باید در بیابان های اطراف اشرف استقرار می گرفتیم. بدین ترتیب، ارتش های مختلف در شمال، شرق و جنوب بیرونی قرارگاه اردوگاه های نظامی دایره ای تشکیل دادند و به مرور با نصب چادر ماندگار شدند. هر مرکز فرماندهی مجزا از هم، با یک فاصله چند صد متری مستقر شده بودند.
ارتش هفتم (قرارگاه حبیب) نیز در 10 کیلومتری شمال اشرف 4 اردوگاه به فاصله 500 متر از یکدیگر ایجاد نمود. آماده باش برخلاف دوران های قبل بسیار طولانی و حدود 1.5 ماه به درازا کشید. معمولاً آب و هوای عراق در چنین فصلی بسیار گرم و نابسامان می شد، هوایی خشک و داغ همراه با بادهایی پر از گرد و غبار روزهای سختی را با وجود نداشتن حداقل امکانات زندگی رقم می زد. آب بسیار کم بود و سرویس های بهداشتی کاملاً نامناسب (یک حمام صحرایی عمدتاً بدون آب و چند توالت ساخته شده از گونی و برزنت که در میان بادهای شدید استفاده از آن بسیار مشکل بود برای جمعیت 200 نفره عملاً وضعیت نابسامانی را ایجاد می کرد). نقشه مسعود در پس پرده چیز دیگری فراتر از آماده باش بود و مثل سال قبل برای نشست با زنان نقشه داشت.
برای اولین بار از زنان مجاهد در این اردوگاه ها خبری نبود. تنها «خواهر افسانه» به همراه اعضای دفتر خود در طول روز چندساعت به آنجا می آمد و به کارهای خود می پرداخت و دوباره بازمی گشت. برایمان روشن بود که مسعود از فرصت استفاده کرده تا برای زنان کلاس درس و سخنرانی برگزار کند. شاید هم آماده باش بهانه ای برای سرگرم کردن مردان در بیرون از قرارگاه بود تا خودش با زنان تنها باشد و آنان را بلحاظ ذهنی برای نزدیک کردن هرچه بیشتر به خودش آماده سازد (به گفته خانم بتول سلطانی، مسعود پس از برگزاری رقص رهایی با شورای رهبری، اقدام به برگزاری کلاس درس ایدئولوژیک به مدت یکسال نمود. طبعاً این یکسال به صورت مقطعی بوده است چون معمولاً مسعود به صورت دوره ای نشست برگزار می کرد. و همین یکماه و نیم آماده باش فرصت خوبی برای وی به حساب می آمد. محل برگزاری کلاس ها – در فاصله ای نه چندان دور از بغداد – در قرارگاه بدیع زادگان بود).
همانطور که اشاره داشتم، بدیع زادگان دارای دستگاه حفاظتی سنگینی بود و پیرامون آن منطقه ای نظامی به حساب می آمد و فقط یک گورستان در کنار جاده ورودی نقطه تهدید اصلی بود. هنگامی که مسعود به این مقر تردد می کرد، تمامی مسیر از جاده اصلی تا قرارگاه تحت کنترل بخش حفاظت قرار می گرفت. در چنین شرایطی، فرماندۀ استخبارات مستقر در بدیع به جادۀ اصلی بغداد-اردن می رفت و جلوی عبور شهروندان را می گرفت تا خودروی ضد گلولۀ مسعود از آن نقطه عبور کند. هنگام تردد، حساس ترین نقطه گورستان بود و بعد از آن مشکل خاصی وجود نداشت.
در طی یکماه و نیم آماده باش، عده ای مشغول گذراندن دوره های تکراری آموزش و گروهی هم مشغول رسیدگی به امور روزانه و روتین بودند. چادرهای استقراری بطور مداوم غرق در خاک بود. کف این چادرها یک تکه موکت دست دوم انداخته شده بود که عملاً تفاوت چندانی با کف بیابان نداشت و شبها قبل از استراحت لازم می شد خاک های روی آن کنار زده شود تا امکان استفاده باشد. غذایی که از اشرف به آنجا منتقل می شد، در همین هوای بشدت کثیف و غبارآلود، سرو می گردید. طبعاً شستشوی این ظروف دردسر بزرگی بود و نداشتن سینک مناسب برای ظرفشویی کیفیت شستشو را بشدت پایین می آورد. وضعیت روحی نفرات در این شرایط نامناسب بود، و در رابطه با نفرات قدیمی ضریب می خورد چون از وضعیت موجود و اینکه مدام برای زنان نشست برگزار می شود و آنها در بیابان سرگردان و بدون برنامۀ مناسب هستند، مسئله دار بودند. به ذهن خطور می کرد که اگر آماده باش جدی است چرا زنان در اشرف می مانند و بقیه باید توی صحرا زندگی کنند؟ (البته کسی نمی دانست که شورای رهبری در بدیع زادگان مستقر است). این تناقض از آنجا شدت می گرفت که زن مجاهد «ناموس ایدئولوژیکی» معرفی شده بود و لذا برای مردان مبهم بود که بفهمند با وجود اینکه مسعود به زنان ارج و قرب بیشتری نشان می دهد، چرا آنان در محل پرخطر قرار دارند و بقیه در بیرون هستند؟ و البته برای برخی هم این تناقض شکل می گرفت که گویا تبعیضی بین زن و مرد گذاشته شده است. نشست های عملیات جاری طبق معمول توسط مردان در سلسله مراتب انجام می گرفت. مسئول نشست ما و سایر افسران ستادی با «اسماعیل مرتضایی» که «برادر جواد» نامیده می شد بود. وی سالها قبل فرمانده لشگر بود و پس از بند «دال» معاون مرکز گردید و در ق.حبیب افسر عملیات مرکز 41 بود. پس از تغییر سازماندهی ها وی به ستاد فرماندهی منتقل شد و پس از فاطمه طهوری (زرین) قرار گرفت و افسر عملیات دوم محسوب می شد. اساساً نشست های عملیات جاری ما را در بخش ستاد «زرین» برگزار می کرد و خورشید فقط مسئول نشست های اجرائی بود. از آنجا که زنان همگی در نشست با مسعود و مریم رجوی بودند، «برادر جواد» نشست برگزار می کرد که همین مسئله برخی از افسران ستادی را متناقض می کرد و گاه برخی شرکت نمی کردند.
ارتباط بیسیمی در اردوگاه و حتی در قرارگاه اشرف جز در موارد خاص ممنوع بود، به همین خاطر ارتباط تنها از طریق سیم کشی بین فرماندهی ها برقرار بود که در نهایت به ق.اشرف متصل می شد. من، مهدی و خسرو به نوبت شیفت اپراتوری بودیم. علت استفاده از سیستم باسیم این بود که بلحاظ امنیتی، از ارتباط بیسیم که قابل شنود بود استفاده نشود. البته در سالیان بعد همان ارتباط باسیم نیز محدود گردید چون گفته شد آمریکایی ها دارای امکاناتی هستند که تا یک متر زیر زمین نیز قادر به گرفتن امواج باسیم هستند و از همان طریق می توانند مقر فرماندهی را کشف کنند و بزنند.
«مرحلۀ سرنگونی» و پیدا شدن «دکل»
پس از 1.5 ماه این شرایط دشوار هم به پایان رسید، اما به جای بازگشت به بصره، باید به قرارگاه باقرزاده می رفتیم که خود دردسر جدیدی برای ما بود. گویا مسعود آموزش زنان را به نقطه قابل قبول رسانیده بود و قصد داشت برای مردان نیز نشست بگذارد. البته طی این مدت هم گزارش مثبتی از مردان به او نرسیده بود و می دانست اوضاع تشکیلاتی غیر قابل قبولی دارند. روشن بود که بسیاری از مردان مسئول در وضعیتی نگران کننده قرار داشتند و این خبر از چشم وی دور نمی ماند.
[یادآوری: حضور زنان در رأس کارها موضوعی کاملاً جا افتاده برای همه مجاهدین بود. ما پذیرفته بودیم که زنان در تمامی امور تشکیلاتی و ایدئولوژیکی از ما برتر باشند و اینرا جزئی از عقاید خود در مسیر نفی استثمار و تبعیض جنسی می دانستیم. همین مسئله از سویی دیگر موجب می شد که اکثر مردان وصل مستقیم به زن مجاهد را نشان سطح بالاتر ایدئولوژیکی خود تلقی کنند و تمایل داشته باشند که زیر دست زنان کار کنند و مستقیم از آنان فرمان بگیرند. البته در مدار پایین تر از «عضو» این مسئله رنگی نداشت چون این نیروها همیشه فرماندهان مرد داشتند و درگیر چنین مسئله ای نبودند. به زبان دیگر، وصل بودن به زنان شورای رهبری طی چند سال مبدل به یک کرسی تشکیلاتی شده بود، در نتیجه تمایل مردان حضور در این سطح از تشکیلات و مسئولیت پذیری بود. از زاویه دیگر، عدم حضور در چنین رده ای نشان از یک مشکل ایدئولوژیک در اعضای قدیمی سازمان داشت. نیروهای ضعیف، مستقیماً به زنان فرمانده وصل نمی شدند. این نکته را یادآوری کردم تا یکی از دلایل «درخود بودن» مسئولین قدیمی را بیان کنم. در طی این مدت که زنان حضور نداشتند، مسئولیت تمامی افراد به صورت هرمی بر دوش مردانی در سطوح بالاتر بود. این مسئله خود موجب بروز نارضایتی و گرفتگی بخش قابل توجهی از افراد می گردید. مجدداً به سازمانکار هر ارتش اشاره می کنم تا بهتر بتوانم شیوه برگزاری نشست ها در سلسله مراتب فرماندهی را به ذهن بکشم. سازمان کار ارتش به ترتیب زیر بود:
الف- هر ارتش شامل: 3 مرکز فرماندهی (سلسله مراتب نظامی، رزمندگان و نیروهای عملیاتی)، بخش اداری، بخش سررشته داری، بخش ف.قرارگاه و همچنین ستاد فرماندهی (مجموعه ای از نهادهای دفتر، عملیات، اطلاعات، مخابرات و ارتباطات).
ب- مراکز سه گانۀ فرماندهی نظامی هر ارتش: 3 یگان مختلط تانک و مکانیزه، توپخانه، مهندسی رزمی، اداری، مخابرات، افسران ستادی عملیات و اطلاعات.
ج- بخش اداری و سررشته داری: نانوایی، آشپزخانه، آماد و ترابری (تسلیحات، مهمات، سوخت، ارزاق)، ترابری و خودروها، تعمیرات چرخدار و زرهی، تأسیسات و اقلام استقراری و موارد مشابه.
د- بخش ف.قرارگاه: حفاظت ترددات، حفاظت و امنیت، کارگران خارجی، روابط خارجی، آب و برق، و امور دیگر مربوط به مقر.
ه- ستاد فرماندهی: ارتباطات باسیم، بی سیم، کامپیوتر، اپراتوری، افسر عملیات، افسر اطلاعات، دفتر، پرسنلی و موارد خاص سیستم فرماندهی.
بنا به سازمانکار فوق، در مراکز بعد از فرمانده و معاون (که هر دو عضو شورای رهبری بودند) به ترتیب اولویت، فرمانده یگان زرهی و بعد توپخانه و سایر یگان ها قرار داشتند. به طور معمول فرمانده یگان زرهی شماره یک هر مرکز جانشین دوم فرمانده محسوب و در غیاب وی کل مرکز را کنترل می کرد. ترتیب اجرای نشست ها نیز از همین اولویت ها پیروی می کرد و فرماندهی کلیه قسمت ها با زنان مجاهد بود.]
با توجه به توضیحات فوق، نشست های تشکیلاتی و عملیات جاری در دوران آماده باش، روی مردان سوار شده بود که همین مسئله تنش را به صورت محسوس و نامحسوس افزایش می داد. در طی این مدت بدلیل عدم وجود زنان شورای رهبری، همه ناچار بودند مثل گذشته (پیش از بند دال) به مردان دیگری وصل باشند که در جایگاه مسئول تر قرار داشتند. و این رخداد پاسخ مثبتی نداشت و بازگشت به گذشته در این دوران امکانپذیر نبود. تشدید فشار بر نفرات بیمار، وادار کردن بیماران به کارهای سنگین و متهم کردن اینگونه افراد به تمارض، به مرور در حال نهادینه شدن بود.
ورود به مرحله سرنگونی!
نشستی که مسعود رجوی می خواست برگزار کند پیرامون دوران سیاسی جدیدی بود که در ایران داشت شکل می گرفت. سالها پیش از این، مسعود «سرنگونی» را به یک کشتی تشبیه کرده بود که در صورت دیده شدن دکل آن می بایست برای عملیات سرنگونی آماده شد. دقیقاً به یاد ندارم چه زمانی از واژۀ «دکل» استفاده گردید ولی صورت مسئله این بود: «زمانی باید مثل فروغ جاویدان آماده عملیات شد که دکل کشتی سرنگونی پیدا شده باشد». در تابستان 1373 که قرارگاه اشرف مورد تهاجم سه موشک اسکاد بی قرار گرفت، مریم قجرعضدانلو از پاریس برای مسعود پیام فرستاد که: «اگر نیاز است من نیروها را برای آمادگی عملیات فروغ جاویدان شماره 2 به اشرف بفرستم». مسعود رجوی در این مورد پاسخ منفی داد و گفت هنوز وقتش نرسیده است.
حدود یکسال پس از مباحث «آ.77» برای بسیاری سوآل پیش آمده بود که بالاخره مرحلۀ «سرنگونی» کی فراخواهد رسید؟ همزمان در ایران رخدادهایی بوقوع پیوست که در صدر آن دادگاهی شدن عبدالله نوری بود. مسعود از این رخداد بعنوان «بزرگترین شقۀ درونی» جمهوری اسلامی پس از برکناری منتظری نام برد و گفت: «دومین شقۀ ایدئولوژیکی در رژیم را باید بعنوان پیدا شدن دکل سرنگونی تلقی کنیم و مجدداً استارت عملیات های مرزی منظم و نامنظم را بزنیم». وی تأکید داشت: «با توجه به شرایط بوجود آمده در داخل ایران، ما از مرحله آمادگی گذشته ایم و وارد مرحله سرنگونی شده ایم!».
این جملات مرا به اندازه ای متناقض کرد که ناچار بر روی یک کاغذ سوآلی را طرح و در همانجا برای مسعود فرستادم. البته وی به یادداشت هایی که فاقد اسم بود پاسخ نمی داد و کسی هم جرأت نمی کرد با نوشتن اسم خودش، سوآلات جدی از او داشته باشد چون واضح بود که همانجا سرکوب می کند. در این یادداشت پرسیده بودم با توجه به اینکه 13 سال قبل هم سازمان وارد مرحلۀ سرنگونی شده بود چطور دوباره وارد مرحله سرنگونی شده ایم و آیا تفاوت خاصی این دو با هم دارند؟ اما مسعود به این سوآل هیچگونه اشاره ای نکرد و پاسخی هم نداد (پاییز 1365 در پایگاه عراقچیان واقع در کرکوک، مسئول پایگاه «سیدی کاشانی عضو هیئت اجرایی سازمان و از زندانیان سیاسی زمان شاه» به ما گفت که بعد از آمدن رهبری به خاک عراق ما از مرحلۀ تدارک برای سرنگونی خارج و وارد مرحله سرنگونی شده ایم).
نشست چند روز دشوار به درازا کشید، اکثر نفرات خسته و درمانده بودند. نه تنها مشکلات تشکیلاتی آنان حل نشده بود که شرایط روحی هم مدام بدتر می شد. بازگشت به قرارگاه بهترین خبر ممکن در آن زمان بود، چون از یکسو آماده باش و بیابان نشینی پایان می یافت، و از سوی دیگر از نشست های خسته کننده در قرارگاه وحشت آفرین باقرزاده رها می شدیم!. رفتن به قرارگاه ها، مصادف شد با کلید خوردن دوباره مأموریت ها و آموزش هایی که ناتمام مانده بود. در ق.حبیب مأموریت های مرزی برای باز کردن معبر در میادین مین آغاز گردید. از هر مرکز تیم های عملیاتی با همراهی واحدهای مهندسی به صورت مستقل به خطوط مرزی می رفتند و شبانه مشغول بازکردن معبر می شدند (معبر مسیری است به عرض حدود یک متر که در میدان مین احداث می شود تا حین پیشروی برای مأموریت و حمله از آن استفاده شود. این کار با حساسیت بالا و سرعت بسیار پایین انجام می گیرد و نفرات باید آموزش لازم برای باز کردن راه و خنثی کردن انواع مین ها را گذرانده باشند. اگرچه در لیست آموزش های مجاهدین دوره مین شناسی وجود داشت ولی برای باز کردن میدان مین باید از افراد کارآزموده و متخصص مهندسی استفاده می شد. مسیر پاکسازی شده با نوار سفیدرنگ پارچه ای که آنرا «شریط» می نامند علامت گذاری می شود. گهگاه برخی از افراد به دلیل «نداشتن امکانات پیشرفته، شرایط عصبی ناشی از نشست های مختلف عملیات جاری و دیگ، عدم وجود فضای مناسب روحی» بر روی مین می رفتند و پای آنها قطع می شد و یا بکلی کشته می شدند. فقط در قرارگاه حبیب، در عرض یک شب، 3 نفر پاهایشان قطع گردید. در سایر قرارگاه ها نیز وضع بهتر نبود و برای نمونه یک تیم 3 نفره به فرماندهی «مجید همتی» روی مین رفتند و همگی کشته شدند).
در واقع، علارغم سخنان مسعود و استدلال هایی که مطرح می کرد، هدف از این برنامه ها، پیش از آنکه «آمادگی عملیاتی» باشد به نوعی «سرگرم کردن» نیروهایی بود که هیچ کار و یا تفریح خاصی جز رسیدگی به قرارگاه ها و شرکت در نشست های خستگی آور نداشتند. بویژه اینکه امکان تماس و ملاقات با خانواده هم در کار نبود تا افراد نیازهای عاطفی و احساسی خود را با آن حل نمایند. این مسئله همانطور که پیش از این هم اشاره داشتم در قرارگاه های کوچکی مانند «حبیب» تشدید می شد چرا که در قرارگاه اشرف امکاناتی مثل پارک، نمایشگاه و مزار وجود داشت و حتی فرماندهان می توانستند بین مقرهای مختلف مسابقات ورزشی و میهمانی ترتیب دهند و با برنامه ریزی نیروهای خود را به گردش و میهمانی محدود ببرند که خود در وضعیت روحی و رفاه افراد موثر بود، ولی در قرارگاه های کوچکتر که در عرض ربع ساعت می شد همه جای آنرا پیاده طی کرد، این مسئله یک معضل جدی به حساب می آمد.
در نتیجه، فرستادن نیروها به مرز برای بازکردن میدان مین سرگرمی مناسبی بود تا مسعود رجوی با یک تیر چند نشان بزند:
یکم سرگرم کردن نفرات،
دوم ارسال پالس به صدام حسین که مجاهدین همچنان دارای اکتیویته لازم جهت عملیات و تأثیرگذاری در مناطق مرزی و داخلی هستند و از وی امتیاز بیشتری بگیرد،
سوم با کشته شدن مجاهدین در میادین مین، خوراک تبلیغاتی لازم برای تلویزیون و نشریه تولید کند و با توسل به آن، ایرانیان خارج کشور را تشویق به پرداخت کمک مالی بیشتر و یا پیوستن به ارتش آزادیبخش کند.
این امتیازات موجب می شد که مسعود به صورت فشرده و مستمر بخشی از نیروها را در مرز سرگرم بازی با مرگ نماید. مسئولیت پیشبرد این خط در بالاترین نقطه، با مهوش سپهری بود که در آن زمان جایگاه همردیف رهبری عقیدتی را برعهده گرفته و فشار زیادی بر اعضای شورای رهبری وارد می کرد تا دست به انجام مأموریت های بیشتری بزنند. این موضوع هم طبعاً آمار تلفات را افزایش می داد.
علاوه بر این، مهمترین مسئله گریبانگیر مسعود از سال 1376 به بعد، انتخاب خاتمی بود که زمینه را برای تغییر فضای سیاسی فراهم کرد. پیشتر شرح داده بودم که مسعود پس از پیروزی خاتمی، آنرا جام زهر حاکمیت معرفی کرد و به صورت واضح گفت که وی هرگز به دور دوم نخواهد رسید. بدین خاطر، وارد آوردن ضربه امنیتی به نهادهای مختلف جمهوری اسلامی، که تشدید اختلافات سیاسی را به دنبال داشت، مهمترین دغدغه وی بود. از این بابت، هم آبروی سیاسی او و هم اعتماد اعضای سازمان نسبت به حرف های وی در خطر بود. وجود فضای باز سیاسی، آزادی اجتماعی و تغییر قابل توجه فضای زندان ها، تمامی اعتبار مبارزاتی مجاهدین را به خطر انداخته بود. در مدت کوتاهی آقای هدایت الله متین دفتری و همسرش مریم متین دفتری از شورای ملی مقاومت خارج و به قول رجوی اخراج گردیدند، چرا که خاتمی را رئیس جمهور منتخب مردم خوانده بودند و این سخن مسعود را خوش نیامده بود، به این دلیل که وی مریم را رئیس جمهور برگزیده مردم ایران می دانست. بعدها وی خشم خود را از این رخداد به نمایش گذاشت و در مورد آقای متین دفتری گفت:
«رئیس جمهور ایشان خاتمی شده بود و ما هم گفتیم اگر رئیس جمهور تو خاتمی است در شورای ملی مقاومت چکار می کنی؟».
وجود این اعتراضات که با ریزش هایی در شورا همراه بود، پایه های قدرت مسعود را متزلزل می کرد. دیگر از آن شور و هیجان ایرانیان در خارج هم خبر آنچنانی نبود که برای مریم دست به هرکاری بزنند. در نتیجه، وی عزم جزم کرده بود تا امنیت داخل کشور را به خطر اندازد و خاتمی را تحت فشار قرار دهد. در این دوران مسعود دست به اقدامات ایذایی در مرزها زد تا به ناامنی در داخل ایران دامن بزند و اختلافات را افزایش دهد.
بهار و تابستان سال 1378 مصادف بود با آماده باش های مستمر که طی آن کل افراد مستقر در ق.حبیب به زمین های اطراف منتقل و پس از چند روز گذار از شرایطی دشوار دوباره به مقر باز می گشتند. در آن محیط هم مثل پیرامون ق.اشرف جای زیادی در اختیار ما نبود و همگی در یک محوطه کوچک پر از خاک و پشه های ریز منتظر پایان کار می ماندیم. گرمای شدید نیز به آن دامن می زد بنحوی که روزانه یک تانکر آب به آنجا می آمد تا افراد خود را با آن خیس کنند و کمی از گرما بکاهند. در چنین وضعیتی فشار بر نفرات برای شرکت در کارهای سنگین و حضور در نشست های ایدئولوژیک هم بیشتر و بیشتر می شد بطوری که افراد حاضر بودند برای گریز از نشست های تحقیر آمیز، وارد مأموریت های خطرناک شوند و چند روزی خلاصی یابند، هرچند هنگام بازگشت از مأموریت هایی مثل بازکردن میدان مین، شناسایی گذرگاه ها و مناطق مختلف در داخل خاک ایران، باز هم باید حساب پس می دادند که چرا کار خود را بدرستی انجام نداده اند!. در این راستا، فشار بر نفرات بیمار نیز همچنان افزایش می یافت تا هیچکس به بهانه بیماری از نشست ها دور نشود. کارهای سنگینی که بر دوش بیماران نهاده می شد حکایت دیگری است که نمی توان از آن به سادگی عبور کرد.
همانطور که پیشتر اشاره داشتم، چند ماه از مشکل دیسک کمرم می گذشت و علاوه بر پزشکان مجاهد، یک پزشک عراقی هم مرا معاینه کرده بود و اصرار داشت که حتماً باید مدتی استراحت کنم و گفت من نمی توانم معجزه کنم و جز این راهی نیست. با اینحال تا آن زمان چنین اجازه ای به من داده نشده بود. پیش از آن هم عمل دیگری انجام داده بودم که مدتی بعد بخاطر کارهای سنگین بازگشت کرد. در یکی از روزهای آماده باش که شیفت بودم، مشکلم کاملاً تشدید شد. زرین که وضعیت مرا دید گفت تو برو استراحت کن خودم به جای تو شیفت می دهم. روز قبل از آن مجبور شده بودم با وجود مشکل جسمی، صندوق های 30 کیلویی را از انبارها به داخل کامیون منتقل کنم و لذا وضعیت من حاد شده بود. بسختی خود را به آسایشگاه رسانیدم و دیگر نتوانستم تکان بخورم. شب دکتر صالح مرا در بهداری قرارگاه بستری کرد. این محل دارای هیچگونه امکانات رفاهی برای بیمار نبود و عمدتاً هم برق آنجا قطع و هوا بشدت گرم می شد. نزدیک به 1.5 ماه با درد و غذای نامناسب که عمدتا ناچار می شدم به جای آن نان و پنیر بخورم طی شد. دکتر صالح که بیداری مستمر مرا می دید متعجب شده بود و می گفت پس تو کی می خوابی؟ شدت درد را توضیح می دادم و او هم دیگر کاری از دستش برنمی آمد و می گفت هر دارویی ممکن بود بهت داده ام، فقط مورفین مانده که آنهم نمی توانم زیاد بزنم چون معتاد می شوی. در چنین شرایطی که من در آن قرار داشتم اوضاع سیاسی داخل ایران هم متحول شد و به مشکلات افزود.
حوادث 18 تیر و پیام های مسعود رجوی!
تیرماه 1378 اوضاع دانشگاه تهران به آشوب کشیده شد و این موضوع مسعود را برآن داشت تا هرچقدر ممکن باشد بهره برداری کند. اخبار مهم سیمای آزادی مجاهدین به این رخدادها اختصاص یافته بود و از روز دوم مسعود صدور پیام به دانشجویان را آغاز نمود و هر شب آنان را خطاب قرار می داد تا به گستره آشوب ها بیفزایند و از سایر دانشجویان و مردم نیز می خواست تا به دانشجویان ملحق شوند. در داخل قرارگاه نیز آماده باش داده شد تا جنگ افزارها را آماده سازی کنند. سرگرمی مناسبی برای تشکیلات ایجاد شده بود. آشوب به مدت یک هفته ادامه داشت و در این مدت مسعود دمی از صدور پیام غافل نمی شد. اما اوضاع در هفته دوم تحت کنترل درآمد و غائله خوابید. این موضوع مسعود رجوی را بشدت برآشفته کرده بود. از یک طرف اعضا و فرماندهان ارتش آزادیبخش را خطاب قرار می داد که چرا در چنین شرایطی 20 تیم آماده عملیات نداشتید که در تهران وارد عمل شود و عملیات مسلحانه را دامن بزند و از طرف دیگر نسبت به دانشجویان خشمگین بود که چرا کار را براحتی تمام کردند و آنرا ادامه ندادند. وی در جملاتی که خاص داخل مناسبات بود دانشجویان را «مشتی سوسول» خطاب کرد که فقط «بدرد گوشه دیوار» می خورند. به این معنا که چنین دانشجویانی را باید گذاشت کنار دیوار و آنان را تیرباران کرد!. به مجاهدین نیز گفت: «اگر تظاهرات به هفته دوم کشیده می شد اوضاع از کنترل رژیم خارج می گشت و در هفته سوم به شهرهای دیگر سرایت می کرد و اگر به هفته چهارم می کشید ارتش آزادیبخش نیز حرکت می کرد»!. وی بشدت از فرماندهان انتقاد داشت که چرا تیم های آماده و مسلح در داخل ایران ندارند که در چنین مواقعی وارد میدان شوند؟ چون اگر چند تیم مسلح به BKC و RPG باشند و با سپاه درگیر شوند، مردم نیز به آنها خواهند پیوست چون دیگر خود را بی پناه حس نمی کردند.
حمله خمپاره ای و انفجار اتوبوس مجاهدین!
با پایان یافتن غائله و جمعبندی شرایط سیاسی، اوضاع به حالت عادی برگشت و مأموریت ها از سر گرفته شد. مسعود عزم جزم کرده بود تا با رخدادهای بوقوع پیوسته، از آب گل آلود ماهی بگیرد. اعزام تیم های عملیاتی به داخل ایران برای زدن خمپاره به مقرها و ادارات دولتی در دستور کار قرار داشت. برای اولین بار به دستور مسعود حمله به مراکزی صورت گرفت که در آن مردم عادی تردد داشتند. زدن دادگستری با خمپاره یا موشک آرپی جی یکی از این اقدامات بدعت گذاری شده مسعود و مریم به همراهی «مهوش سپهری» بود. اما این اقدامات بی پاسخ نماند و بناگاه دو حمله به قرارگاه های مجاهدین انجام گرفت. یک حمله با موشک های مینی کاتیوشا به قرارگاه همایون در العماره و یک حمله خمپاره ای به ق.حبیب که موجب تخریب تعدادی خودرو و آسیب به یک ساختمان شد. اما سنگین ترین ضربه، انهدام یک اتوبوس حامل مجاهدین در جاده بغداد-العماره بود که نه تنها اتوبوس را کامل منهدم کرد که باعث کشته شدن 6 نفر (2 زن و 4 مرد) و زخمی شدن بقیه مسافران گردید. راننده اتوبوس عباس رفیعی از دانشجویان فارغ التحصیل انگلیس -اگر اشتباه نکنم- بود که سال 1365 به عراق آمد و در پایگاه منصوری در کردستان حین گذران هنگ آموزشی با او آشنا شدم. بقیه نیز همگی از اعضای قدیمی مجاهدین بودند که از جمله دو زن مجاهد به نام های «معصومه گودرزی و فریبا موزرمی» بودند. قرارگاه موزرمی در العماره بعدها به نام وی ثبت شد. یکی دیگر از آنها «بیژن آقازاده نائینی» بود. برادر کوچکتر وی به نام «علیرضا» در قرارگاه حبیب نیز فارغ التحصیل رشته کامپیوتر از آمریکا بود اما آن زمان در یگان زرهی کار می کرد.
بخاطر وضعیت جسمی به بیمارستان بصره منتقل شدم تا پزشک متخصص نظر بدهد. ابتدا قرار شد عکس رنگی بگیرم چون به دلیل تحریم شدید، در عراق جز یک دستگاه MRI در بغداد، چیز دیگری موجود نبود که آنهم چند ماهه نوبت می دادند. چند روز دیگر در بهداری بستری بودم تا اینکه با عجله گفتند سوار بر «کمرشکن» به بغداد بروم!. با اینکه بشدت درد داشتم، مجبور شدم در محل استراحت راننده که روکش پلاستیکی داشت دراز بکشم. فضایی بشدت گرم در تابستان عراق بود. با اینکه حین تردد شورای رهبری بهترین خودروها و امکانات مهیا می شد اما برای من که بیماری شدید داشتم کمرشکن در نظر گرفته شده بود. راننده کمرشکن «میریعقوب ترابی» نام داشت که فردی مسن و بسیار مهربان بود. وی با خصلتی پدرانه برای کمتر اذیت شدن من مواد خوراکی و نوشابه های خنک آمده کرده بود. چند ساعت طول کشید تا به العماره رسیدیم اما مشکلی برای یکی از خودروها پیش آمد که به ستون دستور بازگشت دادند. این ستون برای خرید به بغداد می رفت. دوباره به قرارگاه حبیب بازگشتیم که البته مرا بسیار نگران کرد چون همین راه را باید دوباره بازمی گشتیم که خستگی و درد زیادی داشت.
(میر یعقوب متولد زنجان و فوق لیسانس –کارشناس ارشد- رشته مدیریت از دانشگاه کونکوردیا در مونترال کانادا، پیش از پیوستن به مجاهدین، همراه با همسر و فرزندان خود در کانادا صاحب فروشگاه بود اما در سال 1365، دارایی خود به مبلغ 80 هزار دلار را به سازمان اهدا کرد و از همسر و فرزند با این تصور که در مسیر خدا و میهن قدم برمی دارد دور شد و به عراق رفت. یعقوب یک پهلوان باستانی کار بود و در مناسبات مجاهدین هم خصلت فروتنی و پهلوانی را حفظ کرد و با نفرات برخوردی پدرانه داشت. وی به دلیل تسلط به زبان های انگلیسی، عربی و آذری و حرفه ای بودن در امر تجارت و مدیریت، مسئولیت خرید مواد غذایی و تأسیساتی کل سازمان را برعهده گرفت. او نیز مثل همه مجاهدین، با صداقت تمام و به نیت خیر و با روحیه وطنپرستی به سازمان پیوست اما گام به گام شاهد به قهقرا رفتن سازمان و انحراف رهبری مجاهدین از اصولی بود که بنیانگذاران سازمان بر آن تأکید داشتند. به همین خاطر در سال های پایانی سقوط صدام بمرور دچار تناقض شد و مسئله دار گردید. من و تعدادی از اعضای قدیمی رابطه نزدیکی با وی داشتیم و بخوبی از وضعیت وی مطلع بودیم و پس از سقوط صدام نیز در پاره ای از محفل ها تناقضات وی را می شنیدیم. یکبار خودش تنهایی با من پیرامون شغل و سرمایه ای که در کانادا داشت صحبت کرد و از اینکه تمام سرمایه خود را فروخته و به سازمان اهدا کرده متأسف بود.
پس از سقوط صدام که سازمان مجاهدین دست به فروش برخی لوازم زده بود تا سبک تر شود و بخشی از مخارج روزانه را هم تأمین کند، یعقوب مسئول فروش در ارتش هفتم بود و کانال های خرید را به مقر می آورد و اجناس مختلف را به آنها می فروخت و در عین حال با هوشیاری، بخشی از درآمد حاصله را برای خود برمی داشت که در مواجهه با خطرات آینده، دست خالی نباشد. البته قادر نبود 80 هزار دلار سال 1365 را جبران کند اما تلاش می کرد حداقل نیازهای ضروری خود را تأمین کند. من از این موضوع باخبر بودم و در جریان فروش کالاهای اضافی بخش سررشته داری قرار داشتم. وی با انباردار و چند نفر دیگر که آنها هم اندکی سهم می گرفتند هماهنگ می کرد و کانال خرید را به نزد آنها می آورد و پس از فروش، بخشی اصلی ارزها را به سازمان می داد و بقیه را نگه می داشت. آن زمان خرید و فروش عمدتاً با دلار انجام می گرفت. البته یعقوب همیشه کار خرید را برعهده داشت و پیش از آن هم بطور نرمال مقادیری پول نزد خودش داشت.
میریعقوب به دلیل داشتن تابعیت کانادا در آبان 1390 توسط سازمان ملل به آنجا منتقل شد ولی 3 سال بعد، پس از اینکه افشاگری جداشدگان در اروپا معضل جدی برای فعالیت های مریم رجوی ایجاد کرد، او را با اجبار به فرانسه کشانیدند تا علیه جداشدگان -که اتفاقاً نزدیک ترین دوستان وی در قرارگاه اشرف و حبیب بودند- موضعگیری کند، اما یعقوب تا آخرین لحظه از چنین کاری امتناع کرد و با همان خصلت پهلوانی و «معرفتی» که داشت، حاضر نشد با زیرپا گذاشتن مرام پهلوانی، به یاران قدیمی خودش خنجر بزند.
وی همچنین تحت فشار قرار گرفته بود تا به جذب جوانان ورزشکار در اروپا مشغول شود و مثل دهه 70 که افرادی چون «حسن نایب آقا و مسلم اسکندرفیلابی» جوانان را به بهانه ورزش در دام گرفتار می کردند، به همان کار مشغول شود. یعقوب در این زمینه هم خود را آلوده نکرد و با تجارب تلخ بدست آورده در مناسبات مجاهدین که خودش هم از منتقدین آن شده بود، از این کار هم امتناع کرد. نهایتاً میریعقوب نتوانست در برابر انبوه فشارهای روحی و تشکیلاتی مقاومت کند و در آبان 1393 دچار ایست قلبی گردید و درگذشت، و با مرگ خود داغ حمله به یاران را به دل مسعود و مریم رجوی گذاشت. با اینحال، طبق معمول مریم قجرعضدانلو سناریوی خود را با برگذاری مراسم عزاداری به اجرا درآورد تا صورت مسئله را بپوشاند.)
دو روز دیگر را در بهداری حبیب طی کردم و اینبار مرا با یک آمبولانس به بیمارستان طباطبایی مجاهدین در بغداد بردند. این بیمارستان در مجموعه پایگاهی حفاظت شده مجاهدین قرار داشت و در واقع یک هتل چند طبقه بود که مجاهدین آنرا اجاره کرده بودند برای اسکان برخی خانواده ها، طبقه همکف آنرا هم قصابخانه می گفتند چون در آنجا گوشت، مرغ و ماهی آماده می شد و خودم پاییز 1365 به مدت یکماه کادر آنجا بودم و شبها نیز در پایگاه جلالزاده که نزدیک آن بود استراحت می کردم. یک هفته در طباطبایی بستری بودم تا نوبت عکسبرداری رسید و در نهایت تشخیص دادند که باید عمل شوم. محل جراحی در بیمارستان خصوصی دکتر «سمیر حسن» بود که مهارت خوبی داشت و دکتر «وحید» نیز کمکی او بود. 4 روز در همانجا بستری بودم و سپس به طباطبایی منتقل شدم.
می بایست 3-4 ماه دوران نقاهت را بگذرانم که ماه اول در طباطبایی طی شد. مسئول بیمارستان در آن زمان یکی از زنان مجاهد به نام «خواهر مینو» بود که او را از سال 1365 می شناختم. زن مهربان، شجاع و در عین حال آرامی بود با 2 دختر نوجوان به نام های اشرف و مریم که قبل از عملیات فروغ در مدرسه درس می خواندند اما بعد به بخش نظامی منتقل شدند (پدر آنها «حسین فرشید» با نام تشکیلاتی «پویا» نمایشنامه نویس بود. مهترین اثر وی نمایشنامه سیمرغ نامیده شد که در قرارگاه اشرف به اجرا درآمد، و در تمجید از انقلاب ایدئولوژیک مریم، او را به سیمرغ تشبیه کرده بود!. با این وجود، حسین پس از برگزاری نشست های انقلاب ایدئولوژیک و کلید خوردن طلاق های اجباری، مناسبات مجاهدین را تحمل نکرد و از عراق خارج شد اما همچنان عضو شورای ملی مقاومت باقی ماند. من که آن زمان سن زیادی نداشتم به این خانواده بسیار نزدیک بودم و همگی مرا دوست داشتند و از ظهر پنجشنبه تا جمعه شب که بچه ها از مدرسه به نزد والدین می آمدند، با هم مثل یک خانواده سر یک میز غذا می خوردیم. وقتی حسین مناسبات مجاهدین در عراق را تاب نیاورد و به اروپا رفت، همسر و دختران وی همچنان در آنجا ماندند. سالها بعد در یکی از نشست ها، وقتی اشرف -دختر کوچک حسین- پشت میکرفن قرار گرفت و مسعود در مورد انقلاب ایدئولوژیک از وی سوآلاتی کرد، اشرف که همچنان در سنین نوجوانی قرار داشت گفت پدرم بخاطر «زن» برید و رفت).
هرچند حسین بخاطر دخترانش کاملاً از سازمان جدا نشد و حاشیه نشینی برگزید، اما داستان مسئله دار شدن وی تنها به «انقلاب ایدئولوژیک و طلاق اجباری» برنمی گردد. پیش از آن هم در سال 1366 که ساکن قرارگاه حنیف در شهر کوت بود، بر سر نحوه ی برخورد با یکی از کادرهای سازمان که اعلام جدایی کرده بود از مجاهدین انتقاد داشت. در آن زمان «محمد حیاتی» فرمانده قرارگاه کوت بود که یکی از کادرهای سازمان به اسم «محمود» به همراه همسرش اعلام جدایی کردند. محمود سابق بر این یکی از فرماندهان گردان در منطقه کردستان بود که به دلیل مسئله دار بودن از فرماندهی خلع شد و در گردان یکم قرارگاه حنیف به امدادگری مشغول گردید. وی محفل زیادی هم با نفرات تازه وارد می کرد که به عصبانیت تشکیلات می افزود. محمود در نامه ای که محمد حیاتی آنرا در جمع خواند نوشته بود: «به این دلیل که سازمان از راه حنیف منحرف شده من می خواهم از مجاهدین جدا شوم». همین نامه باعث شده بود که مسعود رجوی برای وی درخواست برگزاری نشست محدود در قرارگاه حنیف بدهد که محمد حیاتی برگزار کرد و او را به محاکمه کشید. محمد حیاتی خطاب به وی گفت: «اگر فقط اعلام بریدگی کرده بودی و می خواستی به دنبال زندگی بروی مشکلی نداشتیم و تو را می فرستادیم، اما تو در نامه مدعی شده ای و گفته ای که برادر مسعود از راه حنیف منحرف شده است. لذا این نشست را برگزار کردم تا حرف هایت را بزنی و دیگران هم اگر حرفی دارند به تو بزنند که مشخص شود چه کسی برحق است… تو حتی زن خودت را هم که امانتی سازمان نزد تو بود و ما او را به عقد تو درآورده بودیم را هم قانع کرده ای از سازمان جدا شود و این هم یک خیانت به اعتماد سازمان است». «نقل به مضمون»
از آنجا که نشست محدود جواب نداشت، برای وی یک نشست بزرگ تر در سالن غذاخوری همان قرارگاه برگزار کردند که «حسین فرشید» هم حضور داشت. بحث های زیادی شد و محمود زیر ضرب قرار گرفت و بسیاری گفتند حکم او اعدام است. در اینجا حسین فرشید به اعتراض بلند شد و گفت: «این چه حرفی است که می زنید؟ ما داریم راجع به جان یک انسان تصمیم می گیریم. حکم دادن برای جان یک انسان به این سادگی نیست، باید یک دادگاه برگزار شود و یک قاضی باشد که حکم دهد.». با این سخنان، جوّ کمی متشنج شد و در نهایت محمد حیاتی گفت: «از کدام دادگاه حرف می زنی؟ چه دادگاهی بهتر از اینجا که بهترین و پاک ترین فرزندان خلق ایران در آن حضور دارند؟». پس از مقداری جدل، در نهایت حسین خودش را نقد کرد و گفت: «من دنبال آن لباس ها و کلاه های عجیب بودم که قاضی ها و وکلا می پوشند در حالی که شما درست می گویید و اینجا بهترین دادگاه برای محاکمه است». «نقل به مضمون».
همین مواضع نشانگر زاویه داشتن «حسین» در نقاط مختلف با سازمان بود که به مرور طلاق های اجباری و جنگ کویت هم به آن اضافه شد و بکلی از عراق رفت و در اروپا به فعالیت های شورایی و تبلیغی در حاشیه سازمان مجاهدین مشغول شد و گاه برنامه های طنز و شعرنویسی هم در اینترنت تولید می کرد و به دستور مریم رجوی علیه برخی جداشدگان شورا نیز قلم می زد. در نهایت اشرف و مریم هم در بخش نظامی سازماندهی شدند ولی مینو به دلیل تخصص در امور پرستاری و بیمارستانی، همیشه در بخش بیمارستان کار می کرد. وی اولین زنی بود که در سال 1366 در خط مقدم خاکریزهای شهر مهران حضور یافت و به زخمی ها رسیدگی کرد. افسران عراقی از دیدن او در آن منطقه جنگی و خطرناک شگفت زده شده بودند و خودشان بعدها گفتند «به درجه داران مان گفته ایم شما می ترسید به خط مقدم بروید و اما زنان ایرانی وسط آتشباری هم نمی ترسند و به آنجا می آیند»!.
بیمارستان طباطبایی تحت مسئولیت «مینو» و بخش بستری هم تحت مسئولیت زنی به نام «نفیسه بادامچی» قرار داشت. دکتر نفیسه تا حدی تندخو و بداخلاق بود و برای تعدادی از مردان آنجا نشست عملیات جاری برگزار می کرد. روز دوم که از بیمارستان بغداد بازگشته بودم، مرا هم مجبور کرد به نشست عملیات جاری بروم. از این مسئله بسیار ناراحت شدم چون نشستن روی صندلی برای کسی که تازه عمل دیسک انجام داده و همچنان بخیه ها را در بدن دارد، خطرناک و دردناک است. اما وی هیچ توجهی به وضعیت نابسامان من و دو نفر دیگر که آنها هم بیمار بودند نداشت و من مجبور شدم نیم ساعت در همان وضعیت سرپا بایستم و از شدت درد دچار تشنج و سرگیجه شدم به نحوی که مرا به اتاق استراحت بردند. این موضوع را به «مینو» گزارش کردم و با شنیدن این خبر ناراحت شد و گفت دیگر نیازی نیست در نشست شرکت کنی، من به نفیسه هم می گویم. با شنیدن این خبر خوشحال شدم و دیگر تا پایان حضورم در نشست شرکت نداشتم. البته داستان «نفیسه» به همین جا ختم نمی شود، وی مسئول مقطوع النسل کردن زنان مجاهد به دستور مریم رجوی بود. خارج کردن رحم و تخمدان بیش از 100 زن مجاهد که تحت عناوین و بهانه های مختلف انجام گرفت، زیر نظر وی انجام گرفت. این عمل خشن و ضدانسانی بعدها توسط خانم «زهرا میرباقری» که از قرارگاه اشرف فرار کرده بود افشا شد و اسامی زنانی که به این بهانه مورد عمل زنانه قرار گرفته بودند نیز منتشر گردید.
در طی مدتی که آنجا حضور داشتم، شاهد رخدادهای دردناک دیگری هم بودم. یکی از اعضای مجاهدین به خاطر مشکلات مثانه در آنجا بستری بود. سالها از این مسئله رنج می برد و کسی قادر به درمان وی نبود. مدام تقاضا می کرد برای درمان او را به اروپا منتقل کنند اما با وجود دردهای شدید توجهی به حال او نمی شد و حتی در این بیمارستان نیز جدی با بیماری اش برخورد نمی کردند. هرچند دکتر وحید تلاش زیادی برای او داشت ولی واقعیت این بود که وحید جراح عمومی بود و تخصص بسیار محدودی روی این بیماری داشت. مثانه او گرفته بود و هر بار باید با لوله آنرا باز می کردند. یکبار به وی مقدار زیادی هندوانه خوراندند تا از این طریق به او فشار وارد شود و مثانه باز شود! و دکتر وحید هم از آنجا رفته بود. این بیمار نگونبخت هرچه ناله می کرد کسی نبود رسیدگی کند و مثانه اش در حال ترکیدن بود. بالاخره دکتر وحید را یافتند و فوراً به آنجا آمد و همینکه شیلنگ را وارد مجرا کرد آب تمام اتاق را گرفت. هم بیمار و هم دکتر وحید هردو مستأصل شده بودند. بیمار روزهای بعد که با من صحبت می کرد از وضعیت ناراحت بود و می گفت اگر مرا به فرانسه می فرستادند آنجا امکانات زیادی بود ولی هرچه می گویم انجام نمی شود (همانطور که قبلاً اشاره داشتم، مسئولین سازمان به محض دچار شدن به بیماری به فرانسه منتقل می شدند. بدنه سازمان هم این مسئله را بخوبی می دانستند، به همین خاطر کمترین انتظار از مسعود رجوی این بود که حداقل بخاطر داشتن بیماری های حاد به اروپا منتقل شوند. اما این برای مسعود مرز سرخ بود. بعدها هم از اینکه برخی از او می خواهند به اروپا اعزام شوند گلایه داشت و می گفت عراق بهترین پزشکان متخصص را دارد!).
علاوه بر تعدادی بیماران انتقالی از قرارگاه ها، یکی از مصدومین اتوبوس منهدم شده نیز که در بخش تبلیغات خدمت می کرد آنجا بستری بود. وی به حدی آسیب دیده بود که در بین کشته شده ها قرار گرفته بود، اما در یک لحظه انگشت وی تکان می خورد و فوراً به بیمارستان منتقل می شود و پزشکان عراقی جمجمه اش را کامل باز و شستشو می دهند و همین مسئله باعث بهبودی او گردید. وی همچنان دوران نقاهت خود را می گذراند. یکروز خانم مرضیه را دیدم که به دیدار وی آمده بود و متوجه شدم او در عراق مستقر است و در پایگاه جلازاده زندگی می کند. یکماه در این بیمارستان بستری بودم. بجز دکتر نفیسه بقیه کادرهای درمان دلسوز و مهربان بودند. یکی از پرستاران به نام «سهراب» گوژپشت بود و بسیار مهربان، اما در زمان حمله آمریکا به قرارگاه اشرف کشته شد.
پس از یکماه دکتر وحید گفت باید یکماه دیگر زیر نظر خودم اینجا بمانی، از این بابت خوشحال شدم ولی بناگاه یک اتوبوس از قرارگاه حبیب رسید که «رضا شیرمحمدی» یکی از مسافرین آن بود و به من گفت آماده شو که فردا به حبیب بازگردیم!. با وجود تذکر دکتر وحید مرا به مقر بازگردانیدند. چند روز در آنجا زیر نظر دکتر صالح قرار گرفتم و به مرور کارهای ساده را آغاز کردم. البته رسماً گفته شده بود تا 4 ماه نباید وارد کار شوم. با اینحال قانونمندی های مسعود رجوی چیز دیگری بود. در پایان ماه دوم گفته شد برای چک به بغداد بروم. از این مسیر طولانی که 8 ساعته بود می ترسیدم و قرار را کنسل کردم و با اصرار گفتم الان وضع من بهتر است اگر بروم ممکن است همین مسیر مرا دوباره دچار آسیب کند. پذیرفتند و قرار کنسل شد اما دو روز بعد با شگفتی به من گفتند زود آماده شو که برای گوش دادن به یک نوار خواهر مریم باید به ق.اشرف بروی!. با نگرانی و تعجب گفتم من پریروز قرار دکتر را کنسل کردم که نخواهم این همه مسیر را بروم، حالا می گویید برای گوش دادن نوار بروم؟ هرچه اصرار کردم فایده ای نداشت. گویا گوش دادن به یک نوار برایشان مهمتر از سلامتی نیروها بود.
با همان وضعیت به اشرف منتقل شدم، بنظرم رسید سخنان خیلی مهمی باشد که از سلامتی من گذشته اند، اما فقط یک نوار صوتی با صدای مریم بود که حرف هایی کاملاً بی ارزش و تکراری بر زبان می آورد. از شدت ناراحتی اصلاً قادر به گوش دادن آن نبودم. یک کاست صوتی را می توانستند با پیک به بصره بفرستند تا من و چند نفر دیگر گوش کنیم، اما به جای این کار ساده، یک بیمار را صدها کیلومتر برای شنیدن آن جابجا کرده بودند. این تناقض زمانی تشدید شد که هنگام بازگشت هیچ خودروی مناسبی برای انتقال من نبود و پشت یک جیب لندکروز اسکورت باید می نشستم و حداقل 6 ساعت مسیر را با سرعت در دست اندازها طی می کردم. از آنجا که نشستن برایم بشدت بدتر بود، تمام مسیر را سرپا ایستاده بودم و هوای سرد پاییزی هم به من می خورد. فرمانده خودرو اسکورت «احمد گلپا» از این وضع بسیار ناراحت شده بود و مقداری که رفتیم طاقت نیاورد و گفت تو بیا جلو بنشین و من این پشت می ایستم. مدتی به این شکل حرکت کردیم اما بناگاه فرمانده ستون که از فرمانده یگان های رزمی ق.حبیب بود با عصبانیت «احمد» را توبیخ کرد که چرا مرا به جای خودش نشانیده است!. هرچه احمد اصرار کرد که او بیمار است، به گوشش نرفت و بالاخره مجبور شدم تا پایان مسیر پشت جیب لندکروز بایستم. وقتی به قرارگاه رسیدم وضعیت جسمانی من بسیار بدتر شده بود و در دلم بغض داشتم که چرا سازمان و مسئولین آن تا به این حد از اصول اولیه و حتی اصول انسانی فاصله گرفته اند که به اعضای بیمار خودشان هم رحم نمی کنند!؟
ادامه دارد….
حامد صرافپور