برگ سبزی تحفه درویش به حضور ملت ایران و اعضای نگونبخت فرقه ی رجوی ها که فرزندان شان ربوده گشت!
مطلبی در هفته نامه « تایم » یافتم که برای هر خواننده یی می تواند غم انگیز و تاثرآور باشد. بر ای ما، مجربین فرقه هولناک که شاهد غمگین آدم ربایی شکارچیان جبون و فریبکار خانگی! بوده ایم، روشنگر نکته ی اساسی و پلی، « کلک آدم ربا» ست! هماهنگی سطر به سطر آنچه گذشت با مطلب مندرج، به راستی تکان دهنده است. بیاد می آوریم که دشمن خدا و خلق چگونه ماهرانه و اهریمنانه میان ما و فرزندان مان ارسال شده به سرزمین های غریب، شکاف ها افکنده، تماسی هم باقی نگذاشت. اگرچه با تسهیلات رژیم صدام حسین خط های مجانی در اختیار داشت. (و فرصت طلبانه برای رساندن سلام مسعود ومریم! به خویشان و آشنایان مان سود می جُست و یا گیرانداختن هوادارانی که از دام حوادث گریخته بودند و دژخیم هواداران را یا در زندان رژیم می خواست و یا در قرارگاه بدنام بیابانی اش) می خواست کودکان گمان کنند که والدین آنها را به سرپرست های جدید بخشیده اند و سراغی هم نمی گیرند تا آخرین ذره های محبت را به ضربه های هولناک بی اعتمادی از بین ببرد. لعنت خدا و نفرین خلق بر او باد.
جمعی از ما خروج کردیم، برخاستیم و به عزیزانمان پیوستم، برخی چون زنده یاد « شادالله شجری » بسیار کوشیدند، ولی متاسفانه در چهارراه حوادث، باختند و دردمند فراق فرزند به سرای دیگر رفتند. و آنها که خاموش ماندند، برخویشتن و پاره ی جگرشان ظلم کردند.
درست زمانی که ترجمه مطلب مورد نظر را تقدیم می کنم، کودکی آمریکایی که چهارسال پیش ربوده و گمشده بود، پیدا شد. او نیز در شرح تسلیم خود می گوید که گمان می کرد والدینش او را از یاد برده اند و به همین جهت جستجوگر تلاشی برای فرار و رهایی نبود.
«کلک آدم ربا»
یک دختر اتریشی از رباینده اش می گریزد، اما دروغ هایی که او(رباینده) درباره ی والدینتش گفت، شاید گریز مشکل تری داشته باشد.
گرداگرد کره، میلیون ها نفر داستان «ناتاشا کمپوچ» را دنبال کرده اند. دختری که درسن ده سالگی ربوده شده و برای 8 سال در زیر زمینی بی پنجره، نزدیکی شهر وین زندانی گشت.
آنها برعکس های فوری سیاهچال او که در اینترنت نصب شده، کلیک کرده اند. در اطاق های گب زدن، راجع به این که چرا اوهرگز کشف نشد، اندیشیده اند و از سخنوری وی در نخستین مصاحبه تلویزیونی هفته گذشته، شگفت زده شده اند.
اما در ایالات متحده یک گروه (مشاورانی که با فرزندان جفت های طلاق گرفته کار کرده اند) به طورجدی، برنمایش تحرکات فیزیکی « کمپوچ » متمرکز نشده اند. بلکه بر چشم انداز روانی دختری که دراندیشه آنک، والدینش او را رها کرده بودند، بزرگ شد.
دورنگهداشته شدن طولانی از عزیزان، به وسیله بیگانگان، خوشبختانه کمیاب است. اما روان شناسان میگویند آسیب دیدگی «کمپوچ» 18 ساله، که برای سالها به او گفته شده بود والدینش به سادگی اورا از یاد برده اند، نزاع هایی از کابوس های معمول تری را منعکس می کند. مثل تعیین حضانت که طی آن کودکی برعلیه یکی از والدین مسموم می شود.
هراندازه آرام که حال « کمپوچ » ظاهر می شود، روانشناسان اخطار می دهند که او راه طولانی ناهمواری تا به احیای روابط با والدینش پیش رو دارد.
متقاعد کردن کودکان به آنک والدین شان به آنها عشق نمی ورزند، راهی است به طور وحشتناک تاثیرگذار برای تحت تبعیت درآوردن کودکان.
« استیون استینر» سال 1972، سن 7 سالگی در « مرسد- کالیفرنیا » ربوده گشت. برای هفت سال او با رباینده اش به صورت یک فرزند زندگی کرد، به دبیرستان عمومی می رفت، خیلی اوقات تنها گزارده شد، ولی هرگز نگریخت.
طبق گفته « شارون کار گرینین» دوست خانوادگی « استینر» که کتابی درباره زندگی او می نویسد. رباینده ی « استینر» به او گفت که پدرش مرده و مادرش ورقه حضانت وی را به نفع رباینده امضاء کرده است.
« مایکل بون» یک روانشناس کودک در « وینترپارک- فلوریدا» می گوید: اگر شما می توانید کودکی را متقاعد کنید که والدین اهمیتی به او نمی دهند، (عملا) او را تصاحب می کنید. « بون» مشاور گروهی از قربانیان عارضه یی مشهور به « بیماری بیگانگی والدین » بوده است که درآن یکی از والدین دیگری را به مغزشویی فرزندشان و او را برعلیه دیگری درآوردن، متهم می کند.
بیگانگی والدین یک تئوری جدالی قانونی است. برخی می گویند آن تنها صحنه سازی(جهت مظلوم نمایی) والدین آزاردهنده یا مسامحه گر است. آنهایی که شایسته هستند مورد نفرت فرزندانشان قرار گیرند.
اما دست اندرکاران مجرب می گویند این یک مسئله فوق العاده است. والدین می توانند خاطرات دروغینی از آزار(در ذهن کودک) بکارند و یا به صورت دیگری خشم یک کودک را دائمی وکاملا غیر منطقی برعلیه والدین تحت هدف، تحریک کنند.
به طور فزاینده، دادگاه های خانوادگی در حال صدورحکم نوعی معالجه موسوم به « درمان اصلاحی » هستند
یک فن، راغب کردن کودک به تماشای آلبومی از عکس های والدین بیگانه شده، جهت احیا وانسانی کردن مجدد شخص مورد بحث است.
راه دیگر نشان دادن طرح هایی درباره آنکه چگونه به آسانی اندیشه ی کودک کلک می خورد. اجازه دادن کودک به دریافت این که گناه آنها نیست اگر دروغ هایی درباره ی والدین شان را باور کرده اند.
اما این قدم های نخستین به سوی احیای روابط والدین- کودک، می تواند تردیدآمیز باشد. به این جهت است که مشاوران روانی در مورد آنچه طی مسئله « ناتاشا کمپوچ » نشان داده شده، جانب احتیاط را می گیرند.
در وهله نخست، نتیجه مورد انتظار، مبهم به نظر می رسد. پس از هشت سال جدایی جگرسوز، او به خانه هیچ یک از والدینش(که پیش از ربوده شدن طلاق گرفته بودند) بازنگشته است. بجای آن، در بیمارستان بزرگ وین، بسر می برد. جایی که به نظر می رسد دستکم یک ماه دیگر تحت مراقبت گروهی از کارمندان رفاه اجتماعی و روانپزشکان خواهد بود. اواز عهده ملاقات های کوتاه، احتمالا به دفعات با مادرش برآمده، اما طی نخستین هفته، فقط یکبار پدرش را دید.
در واقع، یک مبارزه ی غریب حضانت درکسب وفاداری « کمپوچ » ظاهر می شود که در ملاء عام خواهد بود. بین پدرش و خاطرات رباینده اش که ساعاتی پس از گریختن « کمپوچ » خود را به زیر قطار انداخت
« کریستف فورستین» خبرنگاری که مصاحبه ی تلویزیونی را برگزار کرد می گوید « کمپوچ» از دست پدرش در مورد صحبت کردن از جانب او طی یک مصاحبه مطبوعاتی، عصبانی است. او« پدر»گفته بود که دخترش مرگ رباینده را تجلیل خواهد کرد. در واقع « کمپوچ» به سردخانه رفت و رباینده اش را پیش از دفن دید و به دنیا گفت عزادار مرگ او خواهد بود.
وقتی « استینر»26 سال پیش گریخت، چنین عواطف دوگانه یی در یک کودک، به ذهن کسی نمی رسید. او فوری به خانه ی دوران کودکی اش، مراجعت کرد، اما همراه کوشش های زیادی برای برپای ماندن! 9 سال بعد، طی یک سانحه ی موتورسیکلت درگذشت.
« کمپوچ » طی مصاحبه ی تلویزیونی می گوید روزی که ربوده گشت با مادرش دعوایی داشت. « مادرم عادت داشت بگوید که ما نبایستی درحال عصبانیت از هم جدا شویم».« زیرا حادثه یی برای او و یا من اتفاق افتاده و هرگز یکدیگر را دیگربار نخواهیم دید». اما متعاقب چنین ربوده شدنی، ملاقات دیگر بار یکدیگر، همراه چالش های خاص خودش، رخ می نماید.
میترا یوسفی، بیست و هشتم ژانویه 2007