زمانی که در پادگان اشرف در عراق بودم رجوی شیاد استارت طلاق های اجباری را زده بود. فکر کنم سال 1368 بود. من در قسمت پشتیبانی کار می کردم. در آن زمان در رابطه با طلاقها اکثرا متناقض بودند. بخصوص کسانی که در فرقه رجوی متاهل بودند .
یک روز مسئول ارکان گفت که فلان خواهر که درست نیست نام او را ببرم چون هنوز در فرقه رجوی است، به ارکان می آید و کارش را در ارکان پیش می برد . دو روز گذشت آن زن به ارکان آمد. نفرات ارکان همه متعجب مانده بودند از جمله من .
با خودم می گفتم این فرمانده گردان بود چرا او را در ارکان سازماندهی کردند و او را به عنوان انبار دار گذاشته اند! مدتی گذشت یک روز مسئول ارکان مرا صدا زد و گفت با فلان خواهر می روی تدارکات مرکزی برای خرید؟ خرید شما طول می کشد میان وعده ای با خودتان ببرید .
من هم ماشین را آماده کردم و آن زن سوار ماشین شد و به سمت تدارکات مرکزی راه افتادیم . کنجکاو شده بودم که چرا این زن که فرمانده گردان بود و کلی نفر به او وصل بود به ارکان منتقل شده است و او را انبار دار گذاشتند .
در مسیر یکی دو بار از او سئوال کردم جوابی به من نداد خیلی گرفته بود. به انبار تدارکات رسیدیم و بخشی از اقلام تدارکاتی را خرید کردیم و نوبت میان وعده رسید. به او گفتم برویم میان وعده ای را بخوریم و مجددا بر می گردیم و مابقی اقلام را می خریم . او هم قبول کرد. موقع خوردن میان وعده مجددا از او سئوال کردم که چی شد از فرمانده گردانی به انبارداری رسیدی؟
شوهرم را گرفتند بچه هایم را گرفتند و به من گفتند اگر چوب لای چرخ ما بگذاری تو را به زندان ابوغریب می فرستیم و سفارش تو را به عراقی ها می کنیم!
در جواب گفت: دست به دلم نگذار، میان وعده ای را بخور تو را همراه من فرستادند که از من حرف بکشی و برای من گزارش کنی . در جواب به او گفتم اینطور نیست که فکر می کنی من اصلا گزارش به اینها نمی دهم. کم کم به من اعتماد کرد و سفره دلش را باز کرد و در ادامه گفت:
در جریان طلاقها هستی؟! ای کاش فقط طلاق بود فرزندان ما را هم از ما گرفتند من یک پسر شش ساله و یک دختر چهار ساله دارم. رجوی ما را جمع کرد و گفت شوهرتان را از شما گرفتم بچه های شما را هم می گیرم.من تمام بود و نبودم فرزندانم هستند. بدون آنها نمی توانم زندگی کنم. روز شماری می کنم که پنچ شنبه کی می رسد که بروم فرزندانم را در آغوش بگیرم. برای آنها گزارش کردم که من نمی توانم از فرزندانم جدا شوم بعد از دادن گزارش مرا صدا زدند و به من گفتند که به برادر و خواهر مریم دهن کجی می کنی؟ تو لیاقت فرمانده گردانی را نداری . شوهرم را گرفتند بچه هایم را گرفتند و به من گفتند اگر چوب لای چرخ ما بگذاری تو را به زندان ابوغریب می فرستیم و سفارش تو را به عراقی ها می کنیم! پس مثل آدم هر کاری را به تو می گوییم به نفعت است که انجام دهی!
صدایم به هیچ کجا نمی رسد. مجبورم هر کاری که بگویند انجام دهم حتی به من نگفتند فرزندانم را به کدام کشور منتقل می کنند! در حق من ظلم کردند من یک مادر هستم . از شدت ناراحتی گفت خدا لعنت کند کسی را که این بلا را سر من و ما بقی مادرها آورد .
بعد از خوردن میان وعده و خرید ما بقی اقلام تدارکاتی در مسیر به من گفت این حرف را که می زنم در ذهنت بسپار و بعد ها یادی از من بُکن. بار کج به مقصد نمی رسد.
در آن زمان نفهمیدم چی گفت و در حال حاضر به عینه می بینم که چگونه رجوی و سرانش و زن فسیل شده اش خار و ذلیل شده اند. این هم عاقبت ظلم و ستم رجوی و سرانش.
به امید روزی که رجوی و زنش مریم قجر و سرانشان نیست و نابود شوند.
به امید آن روز .
فواد بصری