سعید شاهسوندی در یک گفت و شنود صوتی یک ساعته با رسانه همنشین بهار در 13 اردیبهشت 1400 در خصوص مرحوم مهدی تقوایی و خانواده اش و رنج هایش صحبت کرد.
در مقدمه این گفتگو آمده است: “زنده یاد مهدی تقوایی در 28 اسفند سال 1398، 18 مارس 2020، درگذشت و به یادگارها پیوست. سرگذشت پر از درد امثال مهدی تقوایی تمثیلِ گویای داستان ادیسه Odyssey اثر هومر Homer شاعر و حماسه سرای یونانی است. ادیسه در بسیاری از زبان ها معنای آوارگی و درد و رنج هم می دهد.”
سعید شاهسوندی در پاسخ به سؤال در خصوص زندگی مهدی تقوایی در سال های خارج از کشور در سازمان تحت امر مسعود رجوی توضیح می دهد که:
“بعد از ماجرای 30 خرداد سال 1360، مهدی در حالی که هنوز پاهای شکسته اش به طور کامل ترمیم و درمان نشده بود با سختی های بسیار به خارج از کشور (فرانسه) آمد. او ابتدا در نشریه مجاهد مشغول به کار شد و در اینجا بود که من هم که به خارج آمده بودم او را دیدم. بعدها در تشکیلات نشریه و رادیو مجاهد همراه با همسرش ناهید طاهری در حومه پاریس و بعد هم در بغداد با هم همکاری می کردیم. او در بغداد در تحریریه رادیو بود و به این ترتیب ما روزانه و تنگاتنگ با هم تماس داشتیم و در نشست های روزانه رادیو مجاهد هم شرکت می کرد.
او مسئول روزنامه های خارجی و بررسی انعکاس به اصطلاح مقاومت در نشریات خارج از کشور بود و با همین عنوان هم مطالبی را برای رادیو و نشریه مجاهد تنظیم می کرد. مهدی کماکان آرام بود ولی آشکارا می لنگید. همانطور که گفتید یک دختر در ایران (سمیه که به اجبار در ایران مانده بود) و سه دختر دیگر در سازمان داشت. با این همه همراه با همسرش یک خانواده کوچک، خوشبخت و مثال زدنی را در سازمان به نمایش گذاشته بودند و این دیده می شد.
آن ها یکی از نمونه های خانواده های کوچک، خوشبخت و مبارز آن سال ها بودند. البته خانواده تقوایی در این ایام یکی از نمونه ها هستند. می دانیم و من از نزدیک شاهد بودم که مهدی عاشق بود. به صورت عجیبی عاشق خانواده اش یعنی همسر و فرزندانش بود. اما در عین حال مبارز و مجاهد هم بود. این وضعیت یعنی دوستدار خانواده بودن همراه با مبارزه، در گذشته های دور در سازمان یک مزیت بود که فرد توانسته است تضاد مبارزه و خانواده را به خوبی حل نماید، اما در ماجرا و غوغای معروف به انقلاب ایدئولوژیک این تبدیل به یک نقطه ضعف شد!
این ماجرا یعنی همراه بودن خانواده مهدی منهای سمیه که در ایران مانده بود با فرا رسیدن خیمه شب بازی سال 1364 سیلاب مهیبی برای سرپوشی بر شکست های رهبر مجاهدین خلق به راه افتاد، در اینجا می بایست ذیل عنوان و بهانه رهایی زن و وحدت انسان ها با رهبر هر رابطه دیگری را به زیر علامت سؤال ببرند و سرکوب کنند. در حالی که ما می دانیم که امروزه و همان موقع هم کمی بعد دانستیم و دانستند که داستان چیز دیگری است.
در فاز اول این ماجرا، ناهید طاهری که در بخش ما در قسمت آرشیو رادیو کار می کرد، او بار سنگین سال ها، حتی قبل از انقلاب اسلامی را بر دوش داشت، لازم به ذکر است که ناهید طاهری با میل و خواست خود به سازمان نیامده بود بلکه دستگیری مهدی در زمان شاه سال ها او را به پشت درهای زندان کشانده بود و او خواسته و در خیلی اوقات ناخواسته به دنبال مهدی کشیده شده بود. و این وضعیت او را دچار مشکلات و دشواری های روحی و روانی کرده بود به خصوص این که درد و رنج فرزندانش به خصوص سمیه را هم در آن ایام با خودش همراه داشت.
همه این آلام ناهید را به حدی خسته و گرفتار کرده بود که گاه و بیگاه گرفتار نوعی حملات عصبی که در عرف معمول به آن بیماری صرع می گویند کرده بود. در سال های قبل از انقلاب ایدئولوژیک ما به کرات شاهد این تشنج های عصبی ناهید بودیم که به ناچار او را به تنهایی به اتاقش می فرستادند تا بعد از مدتی آرام بگیرد و هر از گاهی دوباره این شوک های عصبی او حدت می گرفت. اما دردناک این که در سال های بعد از انقلاب ایدئولوژیک چون ذیل عنوان رهایی زن آمده بود چنان غیرواقعی زن ها را بالا می بردند و مانند چماق بر سر مردهایی که مقاومت می کردند می کوبیدند که پزشک مخصوص سازمان دکتر ذبیح که بعدها در عملیات فروغ جاویدان کشته شد در گزارشی نوشت که انقلاب ایدئولوژیک دردهای عصبی و روانی را خوب کرده و گزارش مفصلی نوشت که محور گزارش او این بود که ناهید طاهری ظاهراً از آن شوک ها و فشارهای عصبی رهایی پیدا کرده است.”
سعید شاهسوندی در برابر این توضیح که نام مهدی در لیست شورای مرکزی سازمان در سال 1364 به عنوان معاون مرکزیت قید شده است بیان داشت:
“اشاره کردم به خیمه شب بازی و تمام آن عناوین. سازمانی که کل موجودیتش مگر چقدر بود؟ می شود گفت که نام حدود 90 درصد اعضای سازمان در آن لیست بالای 500 نفری آمده بود. کسانی به عنوان مسئولان نهاد معرفی شدند، در حالی که نهادی وجود نداشت. همین طور دفتر سیاسی و مرکزیت و معاون مرکزیت، تمام این ماجرا برای این بود که در ابتدا یک راه حل و یک مسیر انحرافی برای تخلیه نارضایتی ها و بن بست تمام عیار خطی تشکیلاتی سیاسی درون سازمان پیدا بشود که جز با کنار رفتن مسعود رجوی و جز با استعفای او و اعلام خطاهای او حل نمی شد. با یک فرار به جلو ابتدائاً همه را بر اثر انقلاب ایدئولوژیک بالا بردند و بعد همه به تأیید رهبر پرداختند و بعد در فاز دوم یکی یکی شروع به خط زدن نام آن کسانی که مطیع نبودند کردند که یکی از آن ها هم مهدی بود.”
در این گفتگو سپس به ناراضی بودن و مسأله دار شدن مهدی تقوایی در داخل تشکیلات اشاره شد که در پی محاکمه ای با حضور شخص مسعود رجوی نهایتاً مهدی تقوایی و همسرش ناهید طاهری به اردوگاه رمادیه عراق تبعید شدند و نهایتاً در سال 1370 کلاً جدا شده و به انگلستان رفتند تا این که فوت هر دو نفر و دخترشان سمیه که از ایران به آن ها پیوسته بود یکی بعد از دیگری به دلیل سرطان سر رسید. سعید شاهسوندی با بیان خاطره ای از آن ایام چنین ادامه داد:
“من از تمامی دردهای مهدی، یکی را شاهد بودم. و این شاید تا جایی که من بودم دردناک ترین باشد. شاید بعدها دردهایی سهمگین تر از آن هم تجربه کرد. اما به نظر من تا آن ایام و هنوز هم که فکر می کنم یکی از دردناک ترین تجربه هایی بود که مهدی از سر گذراند و من شاهد عینی آن بودم. و آن این که در غوغاهای سال 1364 و به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک، در ساختمان سعادتی (در بغداد) که جنب ساختمان های میرزایی و ساختمان های دیگر بود، شبانه جلسات انقلاب ایدئولوژیک برگزار می شد.
جماعتی عقل و خرد باخته، دور مانده از اصل شریف و انسانی خویش و سراپا تضاد از گذشته خود جمع شده بودیم تا با محو فردیت های خود و حل شدن در هیأت جمعی و خداگونه به راهبر که فکر می کردیم که عقل کل و نیکی تمام و حقیقت مطلق است وصل شویم و احساس وصل کنیم تا به دروغ احساس وصل و شادی و سرخوشی به ما دست دهد. در آن جلسات انقلاب ایدئولوژیک که شب ها صورت می گرفت می بایستی هر یک از ما در یک خیمه شب بازی بزرگ انقلاب کنیم تا به اصل دورمانده خویش برسیم و به روزگار وصل نایل آییم.
هر کسی به میز انقلاب، بخوانید میز محاکمه، نزدیک می شد تا خویشتن خویش را به راست یا دروغ در مقابل راهبران ناراست گفتار و ناراست کردار عیان سازد و در مقابل دوربین های ویدئو انقلاب کند و رها شود. یکی که یادش به خیر باد ابراهیم آل اسحاق به صورت زیبای خود با کاتری که در جیب پنهان کرده بود تیغ های متوالی کشید تا خون جاری شد و صحنه را رنگین کرد. دیگری دست خود را با لبه آهنین میزهای فلزی اهدایی صدام حسین شکست، و در این میان مهدی را به پای میز محاکمه انقلاب ایدئولوژیک کشاندند.
من متأسفانه شاهد این صحنه ها بودم. مهدی اما انقلاب نمی کرد. سنگین بود. خیلی هم سنگین بود. مانند راه رفتنش. در واقع تسلیم نمی شد. هرچه براو تاختند باز هم تسلیم و راضی نشد و به اصطلاح بالا نیاورد و به رهبر ناراهبر نپیوست.
باید او را می شکستند. و او باید می شکست تا بالا بیاورد. و گاه گناهانِ کرده و ناکرده را برملا کند تا پاک و رها شود – تا بتواند به محبوب، بخوانید رهبری، برسد و وصل شود. حتی می بایست گناه کشته شدن رضا رضایی را بر گردن گیرد. و این چیزی است که من آن ایام به خوبی می دانستم. قبل از این که افراد در جلسات انقلاب شرکت کنند در لحظه انقلاب یک جمع بندی از هر کس صورت می گرفت و بعضی افراد در جریان بودند که این فرد باید به فلان نقطه برسد یا آن فرد به بهمان نقطه برسد. برای مهدی، رسیدن به نقطه ای بود که باید کشته شدن رضا رضایی را بر گردن می گرفت تا بشکند و تا بعد از شکسته شدن به رهبری وصل شود. و این کلید رهایی او از فردیتش مشخص شده بود. اما مهدی گام پیش نمی گذاشت. من آن صحنه ها را انگار که دیروز بود که بعد از 36 سال هنوز در جلوی چشم دارم.
مهدی چنان سنگین بود و چنان آرام که تمامی هیاهو و داد و فریادها و حتی توهین ها و تحریک های گوناگون که برنامه ریزی شده بود فایده ای نداشت. گویی که استوانه ای از سنگ ایستاده است. حاضران در صحنه انواع و اقسام توهین ها را نثارش کردند اما او تکان نمی خورد. حرف نمی زد. نه چیزی به اثبات می گفت و نه چیزی به نفی. در این ایام و در این لحظه اندیشه ای شیطانی از ذهن اصحاب محاکمه کننده دادگاه های تفتیش عقاید گذشت. نمی دانم محمد علی جابرزاده انصاری بود یا محمد علی توحیدی. بی تردید یکی از این دو بود که گفت همسرش ناهید طاهری که در بخش ما بود را صدا زدند. ناهید در این ایام به میمنت رهایی زن به مقام منیع عضویت سازمان رسیده بود. کسی که این همه سال از 1352 تا 1364 یعنی 12 سال هست و نیست خودش را با همه توانی که داشت کم یا زیاد در اختیار گذاشته بود تازه در آن سال به مقام منیع عضویت رسیده بود!
از مهدی خواستند که به عنوان علنی کردن زشتی کارش به گوش ناهید سیلی بزند. این کار را به این خاطر می کردند و با این توجیه انجام می دادند که می گفتند که زشتی کار تو چنان است که گویی فلان و بهمان. از مهدی خواستند که به گوش ناهید سیلی بزند. اما مگر عاشق معشوقش را سیلی می زند؟ و او سیلی نزد. مهدی سنگین تر از این حرف ها بود. واقعاً نمی دانم که آیا محاسبه خردمندانه و خردگرایانه ای در ذهنش می کرد یا عشق و عاطفه مانع بود. به هرحال هرچه بود نهایتاً مهدی به گوش ناهید سیلی نزد. وقتی که آن اندیشه شیطانی در مرحله اول به بن بست رسید از ناهید خواستند تا به گوش مهدی سیلی بزند. و می توان درک کرد که برای او چقدر سخت بود. هم برای مهدی و هم برای ناهید. سیلی خوردن از محبوب برای مهدی بسی دردناک بود.
ناهید ابتدا مقاومت کرد. سرانجام تحت فشار تسلیم شد و اینجا بود که مهدی فرو ریخت. نه به دامان راهبر. ابدا! بلکه به درون خویش. مهدی بعد از این بسیار افتاده تر از پیش شد. در جلسات روزانه ستاد تبلیغات شرکت می کرد. کارهای روزمره و روتین اش را انجام می داد. اما فقط اسمش را می دیدیم. و هر از گاهی زمزمه ای در زیر لب و سپس غرغر و اعتراض به جابرزاده و حسن محرابی را می شنیدیم. و شرکت او در جلسات ستاد تبلیغات به این ترتیب ادامه داشت تا این که مسأله داری من در آن سال شدت گرفت و من به پاریس تبعید شدم و باقی ماجرا.
اما در این سال ها زخم صادق هدایتیِ مهدی مانند خوره جسم و روحش را خورد. بعدها شنیدم که او هم دوام نیاورد و سختی اردوگاه پناهندگی رمادیه در عراق را به حضور ناحضور در میان آن عقل باخته ها ترجیح داده است. در این مسیر به تلخی از فرزندانی که با تمام وجود آن ها را دوست داشت هم جدا شد. در این مسیر چنان بر او سخت گرفتند که مجبور به جداشدن از فرزندانش، آن میوه های وجودش شد. با این وجود او رفت تا خود را بیش از این نبازد. بعدها شنیدم در لندن مستقر شده است. اولین باری که تلفنی با وی صحبت کردم از پشت تلفن اینطور خطابش کردم چطوری آمِت؟ و می دانید که این آمِت را در سازمان به عنوان تحقیر به او می گفتند اما من از روی علاقه و صمیمیت گفتم. و او مکثی کرد و گفت آمِت مُرد و من گفتم مهدی عزیز تو همیشه برای من همان آمِت دوست داشتنی هستی. به این ترتیب هست که مهدی در لندن جسم و جان رنجور و ضربه خورده خودش را از طاعون به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیکی رهبران نارهبر نجات داد اما هنوز نیم جان به در نبرده بود که بیماری سرطان به جان خانواده اش و بعد خود او افتاد و یکی یکی آن ها را برد تا نوبت به مهدی رسید. یادش گرامی باد.”
لازم به ذکر است که سمیه تقوایی متولد 1351، در سال 1360 و با آغاز مبارزه مسلحانه مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی در حالی که تنها 9 سال داشت در خانه تیمی حین درگیری با نیروهای امنیتی ماند و پدر و مادرش مهدی تقوایی و ناهید طاهری مجبور به ترک محل و خروج از کشور شدند. والدین سمیه از سازمان مجاهدین خلق در عراق جدا شده و نهایتاً در سال 1371 به انگلستان رفتند و سمیه در سال 1375 به لندن و به نزد آنان رفت. او حدود یک سال بعد، در سن ٢۵ سالگی در ٢۵ اسفند ١٣۷۶ (١۵ مارس ١۹۹۸) در بیمارستانی در لندن بر اثر پیشرفتگی غدد سرطانی جانش را از دست داد. مادر و پدر او نیز بعداً به دلیل سرطان به ترتیب درگذشتند.
تنظیم از عاطفه نادعلیان