آقای کرم خیری، رها شده از فرقه تروریستی رجوی، در دفتر انجمن نجات تهران حاضر شد و به بیان شرح حال خود پرداخت. حاصل گفتگو با وی به صورت زیر می باشد:
من کرم خیری متولد سال 1348 در شهرستان کلیبر در منطقه ارسباران استان آذربایجان شرقی هستم.
در حالی که مشغول تحصیل در کلاس دهم هنرستان کشاورزی تبریز بودم جنگ شدت گرفت. من جهت دفاع از میهن داوطلبانه به خدمت سربازی اعزام شدم. پس از سه ماه دوره آموزشی در لشکر 21 حمزه سید الشهدا مستقر در لویزان تهران، به جبهه جنوب (فکه) اعزام شدم. 31 ماه در منطقه جنگی خدمت کردم. سال 1367 با حمله عراقی ها در محاصره قرار گرفتیم و بعد از مدتی مقاومت از شدت تشنگی ناتوان و سپس اسیر شدیم.
عراقی ها 250 نفر از سربازان ایرانی گرفتار را کشتند. بعد از طرف صدام حسین دستور آمد که دیگر نکشید و اسیر کنید چون می خواستند تعداد اسرای ایرانی زیاد شود تا در تبادل اسرا کم نیاورند. من مجروح شده بودم. عراقی ها دست و پایمان را بستند. ما را به شهر العماره عراق بردند. عده ای از همرزمان ما از شدت جراحات و تشنگی در سوله بازداشت شدگان شهید شدند.
موقعی که ما سوار ماشین عراقی ها بودیم دو عراقی مسلح پشت ماشین بودند و به سمت ما سلاح گرفته بودند و یک عراقی دیگر خودش را از میله های ماشین می گرفت که بعضاً روی شکم اسرای مجروح می افتاد و اسرای مجروح ناله می کردند. دو عراقی مسلح، مجروحان را از ماشین در حال حرکت به بیرون پرت می کردند و بعد به رگبار می بستند.
به سینه ام تیر خورده بود و دندانم هم شکسته بود، دستانم بسته بود و از شدت درد و تشنگی ناتوان شده بودم. در همین حین سرم را روی پای مجروحی گذاشتم حس کردم که هیچ عکس العملی نشان نداد کمی که گذشت فهمیدم این فرد شهید شده است. عراقی ها شهدا را از ماشین به بیرون پرت می کردند.
در بغداد ما را چند بار با اتوبوس گرداندند. مردم عراق شادی می کردند، به ما تف می انداختند و توهین می کردند، آب جوش به خورد ما می دادند. ما را به یک سوله مرغداری بردند تا یک هفته به ما غذا ندادند و از دارو و درمان خبری نبود. 1500 نفر بودیم و شرایط خیلی سخت بود. غذاهایی که به ما می دادند خیلی مانده و تاریخ گذشته بود. صلیب سرخ جهانی این غذاها را سالیان سال قبل ارسال کرده بود. از آنجا که اسم ما جزء لیست نبود صلیب سرخ از حضور ما مطلع نبود و هر روز چند نفر از اسرا مفقود می شدند.
معدودی از اسرا از شدت سختی شرایط و ناتوانی به سایر اسرا خیانت نموده و جاسوسی می کردند ولی عمده اسرا تا سرحد شهادت مقاومت می کردند و عراقی ها کسانی که خیلی مقاوم بودند را به شهادت می رساندند. عده ای از اسرا نه اهل خیانت بودند و نه توان مقاومت داشتند و لذا به دنبال راه سوم می گشتند. در این اثنا سازمان مجاهدین خلق در حالی که شرایط اردوگاه فوق العاده سخت شده بود پایش به این اردوگاه اسرای جنگی باز شد. ابتدا تلویزیونی آوردند و روزی نیم ساعت برنامه سازمان پخش می شد. سازمان تلاش می کرد که اسرا را جذب کند. من اصلاً سازمان مجاهدین خلق را نمی شناختم و اسمش را هم نشنیده بودم. ما خانوادگی اهل سیاست نبودیم و گرایش سیاسی نداشتیم.
افرادی آمدند و برای ما سخنرانی کردند و گفتند که اگر می خواهید از این محیط خلاص شوید بیایید ثبت نام کنید تا از اینجا رها شوید. ما بعد از این همه شکنجه و تحمل آن همه سختی نپرسیدیم که با ما چه خواهید کرد. با خودمان گفتیم فقط می خواهیم از داخل این سیم خاردارها خارج شویم. حدود 100 نفر ثبت نام کردند. ما اسرای ثبت نام کرده را از دیگران جدا کردند و نزدیک خروجی مستقر نمودند و آنجا کمی بهتر به ما رسیدگی می شد. در مقر قبلی به عنوان غذا روزانه دو عدد نان ساندویچی خمیر و یک چای می دادند. در محل جدید این میزان به سه نان و دو چای افزایش یافت. بعد با ما مصاحبه کردند. مصاحبه کننده ها یونیفرم نظامی متفاوتی داشتند و فارسی صحبت می کردند. بعدها متوجه شدیم که افراد سازمان مجاهدین خلق هستند. ما را خیلی تحویل گرفتند.
برای اولین بار برایمان غذاهای ایرانی، کباب و سیگار آوردند. برای ما که در آن شرایط فوق العاده سخت بودیم، وقتی این پذیرایی و افراد اتو کشیده و عطر زده را دیدیم، جذب شدیم ولی نمی توانستیم آینده این ثبت نام را تصور کنیم. برای ما لباس نو آوردند و ما را سوار اتوبوس ها کردند و به مکانی بردند که بعدها فهمیدیم قرارگاه اشرف است. خانم ها با لباس فرم نظامی جلوی درب دژبانی بودند. چون همه فارسی صحبت می کردند احساس می کردیم که وارد ایران شده ایم. دو ماه جدا از نیروهای خودشان در قرنطینه بودیم. بعد ما را وارد مناسبات کردند و آموزش نظامی و تشکیلاتی شروع شد. مدام به ما وعده می دادند که به زودی به ایران می رویم و در ایران به شما مسئولیت می دهیم.
من حدود 15 سال در مقرهای مختلف سازمان سپری کردم. در این 15 سال فقط یک بار صلیب سرخ ما را ملاقات کرد و گفت هر کس بخواهد می تواند به ایران برود. سازمان هم خیلی علیه ایران تبلیغ می کرد و می گفت کسانی که به ایران رفته اند اعدام شده اند و صلیب سرخ دروغ می گوید شما را به ایران نمی برد بلکه یا در میدان مین رها می شوید یا در ایران اعدام خواهید شد. ما هم می گفتیم توکل به خدا، مجبوریم همین جا می مانیم. با بیرون از قرارگاه ارتباط نداشتیم و از واقعیت بیرون بی خبر بودیم و هرچه می گفتند فکر می کردیم که صحیح است.
سال 82 آمریکایی ها سلاح هایمان را گرفته بودند و ما دیگر مشغولیتی نداشتیم و ما را در کلاس های درسی مشغول کرده بودند. در سال 84 خانواده من به عراق آمدند و حدود چهار ساعت در داخل سازمان با هم دیدار داشتیم. مادرم یک چادر اضافه آورده بود که من بپوشم و از قرارگاه خارج شوم. من به مادرم گفتم این همه آدم دارند ما را لب خوانی می کنند و مراقب هستند مبادا از این حرف ها بزنی شما برو من بعداً خواهم آمد. مادرم به من آلبومی از خانواده ام داد و دو سال بعد را من با این آلبوم دلخوش بودم. مادرم به من شماره تلفن هم داده بود. گاهی من به زور مجبورشان می کردم که می خواهم با خانواده ام تماس بگیرم در این تماس ها متوجه شدم که پدرم فوت شده و این بهانه ای شد که برای جدایی پافشاری کنم و اعلام جدایی نمایم. خیلی کلنجار رفتند و مرا تحت فشار گذاشتند و خواستند که منصرفم کنند ولی من مصمم شده بودم که برگردم. در جوابشان می گفتم که پدرم فوت شده خواهرانم کم سن هستند و سرپرستی ندارند و من باید بروم.
بالاخره فرار کردم و دو ماهی نزد آمریکایی ها بودم. اول ثبت نام کرده بودم که به اروپا بروم. علتی که نمی خواستم به ایران بیایم این بود که می ترسیدم مبادا در ایران اعدام شوم. در همین حین خبر عفو رهبری را شنیدم و تصمیمم عوض شد. گفتم باید به ایران بروم. چون به ایران آمدن من برای آمریکایی ها کم هزینه بود از تصمیم من استقبال کردند. با هواپیمای صلیب سرخ ما را به ایران آوردند و نزد خانواده ام در پارس آباد مغان در استان اردبیل برگشتم و پس از دو سال به تهران آمدم و ازدواج کردم و الآن دارای یک پسر و یک دختر هستم و به شغل نقاشی ساختمان مشغولم.
من اینک 52 ساله هستم و از صفر زندگی ام را شروع کرده ام. جوانی ما در سازمان از بین رفت. 15 سال عمرم را هدر دادم. من خواهان رسیدگی قانونی هستم و از سازمان حق و حقوقم را مطالبه می کنم و از مجامع بین المللی می خواهم که به دادخواهی من و سایر جداشدگان رسیدگی کنند. ما در برابر خانواده هایمان شرمنده شده ایم و دست خالی از سازمان بیرون آمدیم و ثمره سال ها بیگاری ما، روح و جسمی آزرده و ناتوان است.
سهند ( رزاقی ) روزی که اقا کرم امد تیف یادم . امد چادر ما با هم صحبت کردیم و چایی خوردیم . مدتی که اقا کرم در تیف بود با هم رابطه خوبی داشتیم . یک روز امد چادر من نشستیم صحبت کردیم گفت می خواستم در خواست رفتن به ایران بکنم که فلانی با چند نفر گفته اند بر نگرد ما ماهی 3 هزار یورو به تو می دهیم که بفرستی برای خانواده ات ! گفتم کرم بر گشتن یا ماندن تصمیم خودت اینجا ازاد هستی برای ادامه زندگی خودت تصمیم بگیری این از این اما فلانی ها که به تو وعده 3 هزار دلار در ماه داده اند خودشان از گشادی از چادر بیرون نمی ایند حتا پول ندارند برای خودشان سیگار بخرند فقط هر از گاهی از سازمان برای ملاقاتشان می ایند مقداری به اینها پول می دهند و اینها هم که سر جمع 5 نفر نیستند ادعاء طرفداری از رجوی می کنند .. نه به حرف من گوش بده نه به حرف انها خودت تصمیم بگیر . بعد چند روز اقا کرم امد چادر برای خدا حافظی و بر گشت پیش خانواده اش … برایش ارزوی موفقیت دارم …
بیچاره خیری از چاله به چاه افتاده بوده ,واقعا خاطراتش از اسارت اولیه بدست عراقیهای وحشی خیلی تکان دهنده بود.
از ستمی که بر رزمندگان میهن مان در جریان جنگ هشت ساله روا داشته شده است و این که سازمان مجاهدین خلق در اعمال این ستم ها مشارکت و حتی مباشرت داشته است می توان به علت بیزاری عمیق ملت ایران از این سازمان خیانتکار پی برد. در صحبت کوتاهی که با آقای خیری داشتیم متوجه شدیم رزمندگان عزیزی که از شدت سختی اردوگاه اسرا در عراق و سال ها دست به گریبان بودن با بیماری و عدم رسیدگی مناسب، مجبور به رفتن به قرارگاه اشرف شده اند سرگذشتی بسیار غم انگیز داشته اند، سال ها از دل و جان برای دفاع از میهن جنگیده اند و در نهایت اسیر گروهی شده اند که دشمن میهن و کشورشان بوده است و سال های جوانیشان در چنگال رجوی ها اسیر بوده اند. امید که این عزیزان را دریابیم و حداقل مرهمی بر روح رنج کشیده شان باشیم.