به گزارش ایسنا، سپهبد شهید علی صیاد شیرازی پیرامون دفع تجاوز ستون زرهی مجاهدین در جریان عملیات «مرصاد» روایت میکند: مجاهدین میخواستند به طرف کرمانشاه بیایند اما مردم از اسلام آباد تا کرمانشاه با هر وسیلهای که داشتند -از تراکتور و ماشین- آمده بودند در جاده و راه را بند آورده بودند. اولین کسی که جلوی اینها را گرفت، خود مردم بودند.
ساعت ۵ صبح رفتیم. همه خلبانها در پناهگاه آماده بودند. توجیه شان کردم که اوضاع در چه مرحله ای است. دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر ۲۱۴ آماده شدند که با من برای شناسایی برویم و بعد بقیه بیایند. این دو تا کبری را داشتیم؛ خودمان توی هلیکوپتر ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: «همینجور سرپائین برو جلو ببینیم، این مجاهدین کجایند.» همینطور از روی جاده میرفتیم، نگاه میکردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه «چهار زبر» که الان، اسمش را گذاشته اند «گردنه مرصاد».
یکدفعه نگاه کردم، مقابل آن ور خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به مجاهدین است و فشار میآورند تا از این خاک ریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: «دور بزنید و گرنه ما را میزنند.» به اینها گفتم: «بروید از توی دشت.» یعنی از بغل برویم؛ رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود سه تا چهار کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: «اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند.»
خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دوی شان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: «چرا برگشتید؟» گفت: «بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چیچی بزنیم اینها رو؟!»
خوب اینها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهراً مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها «منافقند». گفتند: «نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئله دارد؛ فردا دادگاه انقلاب، فلان.» آخر عصبانی شدم، گفتم: «بنشین زمین.» او هم نشست زمین. دیدیم حدوداً ۵۰۰ متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم بهخاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر.
عصبانی بودم، ناراحت که چهجوری به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: «بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی؛ مسئولیت با منه.« گفت: «به خدا من میترسم؛ من اگر بزنم، اینها خودیاند، ما را میبرند دادگاه انقلاب.»
حالا کار خدا را ببینید! مجاهدین مثل این که متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به این که میخواهیم بزنیم آنها را، مجاهدین سر لولهی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. اینها مثل این که وارد هم نبودند، زدند. گلوله، ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: «دیدی خودیها را؟» اینها بچهی کرمانشاه بودند، با لهجهی کرمانشاهی گفتند: «به علی قسم الان حسابش را میرسیم.» سوار هلیکوپتر شدند و رفتند.
اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان، خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هرچه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند. بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میکشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلاً فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: «زری، زری! من بهگوشم.» التماس، درخواست، چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود.
به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیهی شریفه، عمل کرد که خداوند در آیهی شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهم.» و نقطهی آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (مجاهدین ) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما، یک پیروزی عظیمی بود.»