در قسمت دوم تا جایی رفتیم که بعد از کلی گردش با ماشین که مشخص بود از زندانهای شاه یاد گرفته بودن بلاخره من را از ماشین پیاده کردند و تحویل دو شکنجه گر دادند. یکی مجید عالمیان و مختار جنت زاده که دو شکنجه گر و سلاخ بودند. وقتی تحویل این دو داده شدم مجید گفت مزدور تو رو هم گرفتیم که دست بند را باز کرد و گفت این لباس شرف و افتخار ما را دربیار مزدور. خودت را چگونه جا زدی که آمدی داخل ما که هر چند که ذهنم خیلی شلوغ بود و این چه کاری است و این حرفها چه هست ولی از حرف مجید شکنجه گر خندم گرفته بود.
لباسهایم را از تنم در آوردند و لخت مادر زاد در برابر آنها ایستاده بودم که مختار شروع به زدن من کرد و یک دست لباس خواب که مربوط به بیمارستان بود به من داد بدون لباس زیر و تنم کردم که چند مشت توی سرم زدن که فقط میترسیدم که مشت را روی زخم سرم بزند که جای خطرناکی بود که دستم را بالا بردم که با لگد زد توی کمرم که بعد رییس اصلی که بهش میگفتند کاک عادل امد اشاره کرد که ببریدش. روی چشمهایم را بستند و بعد از چرخاندن در محوطه اتاقها درب یک اتاق باز شد و چشم بند را باز کردند و مرا هول داد که وقتی چشمم را باز کردم دیدم توی همان اتاق نزدیک به ده نفر دیگه هستند که اکثرا کرد بودند و هم شهری های خودم و دو نفر هم ڵر بودند که در ورود برگشتم گفتم نگذاشتن کتلت شام پنج شنبه با نوشابه را بخوریم بعد بندازن توی زندان که همه نفرات خندیدن از یک طرف احساس راحتی میکردم ولی از طرف دیگر استرسی به جانم افتاده بود که نمیتوانستم کنترل بکنم فقط دنبال این بودم که علت این کار را پیدا بکنم .توی ان اتاق نفراتی بودیم که همه راننده زرهی یا توپچی زرهی بودیم و یا تعمیرکار که از هر کدام سوال میکردم که چکار کرده ای جوابی نداشتن و مشخص بود از دو یا سه هفته گذشته شروع به جمع اوری نفرات کرده اند و یک بار انها را جابجا کرده اند و از چند نفر هم بازجویی کردند.
نفراتی که در ان اتاق بودیم من و سعدالله صیفی، بهمن اعظمی، عادل اعظمی، محمود حافظ تقوی و سه نفر دیگر که اسامی انها یادم رفته که در حین فکر کردن بودم که علت چیست صدای درب امد که غذا را دادن داخل، اش بود و برای هر نفر یک تیکه نان که دیدم بچه ها زیر لب میخندند گفتم چیه نوشابه میخواد که صدای من را مختار شکنجه گر شنید که گفت کی بود که گفتم من بودم گفت بعد سراین حرفت حقت رو کف دستت میزارم سرم را پایین انداختم و گفتم دستم بسته است والا میدانستم چطوری بهت بگم حق چگونه است که رفت…
شام را خوردیم و ظرف را شستیم. زمان امار گیری بود همه به ستون سه در سه نشستیم و سر را پایین انداختیم. من که گوشه نشسته بودم از کنار چشم نگاه کردم ببینم چه کسی است که دیدم کاک عادل و یکی دیگر هستند که خوب دیده نمیشد. درب را بستن و رفتند و گفتند حق خاموش کردن چراغ را ندارید و یکی ضوابط را به نفرات جدید بگوید که یکی از نفرات به اسم حسین به من گفت ضوابط این است. یک روی پنجره نباید بری . دوم روی دیوار نباید چیزی بکشی . سوم یک تیغ اصلاح برای سه نفر . چهارم با کسی حق دعوا ندارید . پنجم کنار درب کسی نباید بشیند . ششم هر کسی کار دارد درب میزند و سرو صدا نمیکند . هفتم نفرات حق صحبت با هم ندارند .
من بعد از صحبت دوستم حسین رفتم درب زدم که کاک عادل آمد گفت چه میخواهی گفتم معده درد دارم دارو میخواهم و یک خودکار و یک کاغذ که گفت برای چه میخواهی گفتم میخواهم چند نکته بنویسم که خندید و رفت که من منتظر ماندم که بیاید اما خبری نشد یکی از بچه ها گفت چه میخواستی گفتم الکی گفتم دارو میخوام ولی دنبال کاغذ و قلم بودم که گفت برای چی میخواهی اعتراف بکنی گفتم اعتراف چیه میخواهم نامه برای رجوی بنویسم که گفت کاغذ نمیدهند ولی فردا میبرند تا بخوای کتکت میزنن و دمت میکنن که گفتم باشه با دست بسته هم من حرفم را میزنم که بعد متوجه شدم که یکی از نفرات دارد حرفهای من و دوستم را گوش میکند گفتم چیزی شده گفت نه که گفتم کنار بکش والا با من طرف میشوی که دیگر چیزی نگفت و رفت گوشه اتاق نشست. حسین گفت حواست باشه تمام نفرات را نسبت به هم انتن میزارن که هر حرفی بزنی سریع به انها میرسانند و از پا اویزانت میکنن انقدر با لگد میزنن که خون بالا میاری تا ساعت دو شب بیدار بودم که وقتی چشم باز کردم سریع صبح شد . که اول صبح صدایم کردند و صبحانه را صرف کردم که بعد شکنجه گر مجید عالمیان گفت نوبت تو هم میرسد و گذاشت و رفت و من منتظر بودم تا صدایم بزنند .