محکمه های اولیه و پاکسازی رعب آور
نشست های قرارگاهی که وارد یک وقفه چند روزه شد، تصور کردیم مثل همیشه یک موج گذرا بوده و پایان یافته و تا مدت ها از آن خبری نخواهد بود، ولی چنین نشد و تصورمان اشتباه بود. خیلی زود ابلاغ شد که آماده رفتن به یک مأموریت یکماهه باشیم! و وسایل مورد نیاز یکماه را به همراه ببریم!
خبر خوبی نبود، چون زمان زیادی از نشست مسعود نمی گذشت و چند نشست دیگ هم برگزار شده بود… هر زمان بحران های خارجی گریبان سازمان را می گرفت نشست های درونی شدت پیدا می کرد و بر سرکوب ها افزوده می شد تا بدین وسیله حواس ها از مسائل سیاسی دور، و به دعواهای داخلی کشیده شود (مسعود سالها پیش از آن گفته بود هرگاه دنیا در جنگ و جدل است مجاهدین با آسودگی در داخل به کار و آموزش مشغول می شوند و برعکس هرگاه دنیا آرام می گیرد مجاهدین شرّ و شور بپا می کنند!)، گویا باز هم «شرّ و شور» برای مجاهدین آغاز شده بود و مشخص نبود کی پایان گیرد!.
در هر صورت به قرارگاه باقرزاده منتقل شدیم، اقدامات امنیتی شدیدتر شده بود. سلاح ها جلوی درب ورودی تحویل گرفته می شد و دقیقاً مثل شرکت های هواپیمایی، کلیه وسایل انفرادی از زیر دستگاه عبور می کرد و یک بازرسی شخصی انجام می گرفت و آنگاه بداخل قرارگاه می رفتیم. البته اینها بازرسی اولیه بود، چون برای رفتن به سالن نشست بایستی یکبار دیگر ریز به ریز بازرسی انجام می گرفت و از قبل هم گفته می شد چه وسایلی را می توان به همراه برد. اینبار برخلاف گذشته که مجاهدین برای استراحت به شکل فله ای در سه سوله جاسازی می شدند، برای هر قرارگاه محل خاصی مشخص شده بود. ساخت و ساز فراوانی در قرارگاه باقرزاده (که طول و عرض آن حدود 500 در 1500 متر بود) انجام شده بود. مقر قرارگاه هفتم در انتهای این قرارگاه و در یک قلعه کوچک قرار داشت. این قلعه دارای تعدادی اتاق نسبتاً بزرگ و یک مجموعه بهداشتی بود، اما سالن غذاخوری مان با یک فاصله 600 متری در وسط قرارگاه واقع شده بود. گرچه وضع همچنان اسفبار و استفاده از سرویس های بهداشتی با آنهمه جمعیت مشکل بود ولی قابل تحمل تر از دوره های قبلی به حساب می آمد. طبعاً مسعود با هدف آسایش و رفاه نفرات دست به ساخت و ساز و گسترش نزده بود، بلکه قصد داشت تا با برگزاری یک سلسله سرکوب گسترده، نیروهای خود را دچار رعب و وحشت کند که زمان زیادی می برد و ناچار بود با گسترش قرارگاه، سرکوب ها را نیز در سطح وسیع تری برگزار کند و تمامی شورای رهبری را در این امر شریک نماید. جداسازی مقر قرارگاه ها نیز با همین هدف انجام شده بود تا نیروها قادر به برقراری ارتباط با یکدیگر در سطح گسترده نباشند و کنترل روی آنها بیشتر شود.
پس از 2-3 روز آماده سازی، کلید اولین سرکوب زده شد تا یک دستگرمی برای نشست های بزرگتر با حضور خود مسعود و مریم رجوی باشد. محل برگزاری این سلسله نشست ها در سالن غذاخوری قرارگاه ها بود و هر نشست با حضور 2 قرارگاه در کنار هم انجام می گرفت تا جمعیت بیشتری حضور داشته باشند. موضوع اولین نشست ها رسیدگی به وضعیت کسانی بود که درخواست جدایی نوشته بودند. قرارگاه ما با مسئولیت «ژیلا دیهیم» کوبل قرارگاه دهم شده بود که فرمانده آن «سمیرا» نام داشت. اولین سوژه این محکمه بزرگ، یکی از نفرات قرارگاه هفتم به نام «کمال» بود که در سال 1368 از اردوگاه عراق به مجاهدین پیوسته بود و لذا 12 سال از حضورش در مجاهدین می گذشت و یک عضو رسمی مجاهدین به حساب می آمد و در تمام این سالیان در موضع مسئولیت راننده تانک قرار داشت. جرم وی درخواست جدایی از سازمان مجاهدین در شرایط مبهم و دشوار سیاسی-تشکیلاتی موجود بود! و اینک باید حساب پس می داد که چرا می خواهد از سازمان مجاهدین جدا شود؟! البته درخواست او عمومی نشده بود و تنها چند نفر از آن باخبر بودند که در این نشست همگانی شد. شکل محاکمه به همان صورتی انجام گرفت که پیش از آن «محمد جواد» محاکمه و سرکوب شده بود، با این تفاوت که نشست حاضر بسیار گسترده تر و خشن تر انجام می گرفت.
ژیلا ابتدا چند جمله توضیح پیرامون وضعیت کمال گفت و اولین حمله را کلید زد و سپس «خواهران مجاهد» با آموزش های قبلی وارد عمل شدند و با فریادهای کر کننده او را آماج حملات خود قرار دادند. تقریباً 10 زن دور تا دور او را گرفته بودند و با نهایت خشم و برافروختگی از وی می خواستند تا درخواست جدایی خود را پس بگیرد و توبه کند!. به مرور بر شدت حملات افزوده شد و واژه های «نامرد، بی شرف، بی همه چیز، خائن، بریده» را علیه او بکار گرفتند. چهره کمال در این شرایط بسیار اسفبار بود و (در میان جمعیتی چند صد نفره، زیر بار هجوم زنان و تعدادی از مردان) گاه بشدت سرخ می شد و گاه لبخندی تلخ بر لب می آورد و گاه نیز حالتی افسرده به خود می گرفت. یاران سابق او، اینک همچون دشمن پیرامون وی نعره می کشیدند و او را به جرم درخواست جدایی، به هر واژه سخیفی مزین می کردند.
دلم برای کمال می سوخت و از دور تنها نظاره گر این هجوم نابرابر و غیراصولی بودم که از اخلاق کاملاً تهی بود. بسیاری دیگر نیز حالت مرا داشتند و کلافه و مستأصل از اینکه با چنین برخوردها و صحنه های جدیدی مواجه شده اند، در سالن قدم می زدند و همگی نگران از اینکه سوژه بعدی خودمان باشیم!. کسی حق بیرون رفتن از سالن را نداشت. سوژه و حاضرین هر دو در ترس و نگرانی بودند و همین نکته دقیقاً خواست مسعود رجوی بود تا آنچنان رعب و وحشت حاکم باشد که کسی به خود اجازه ندهد درخواست جدایی بنویسد و یا حتی اعتراض و انتقادی به سازمان داشته باشد.
کم کم مردانی که اوضاع را وخیم دیده بودند و می دانستند اگر به کمک «خواهران» نروند بزودی مارک بی ناموسی خواهند خورد، جایگزین زنانی شدند که پس از یکساعت داد زدن از اینکه نتوانسته بودند کمال را به توبه وادار کنند خسته و مستأصل شده بودند. البته زنان نیز چنین لحظاتی را قبل از ما تجربه کرده بودند و می دانستند اگر در اینجا خود را حل شده در خواست مسعود و مریم نشان ندهند و به دشمن فرضی نتازند، بزودی باید در نشست های زنانه زیر ضرب مهوش سپهری، فهیمه اروانی و همترازان ایشان بروند.
(چندی پیش از آن، در کنار اتاق حمیدۀ شاهرخی شنیده بودم که خطاب به یکی از همین زنان می گفت: «ما با هرکس شوخی داشته باشیم، با شما که دیگر تعارف نداریم…» منظورش این بود که اگر با مردان هم مقداری مدارا کنیم ولی از شما زنان بدلیل موقعیت تشکیلاتی نمی توانیم بگذریم و بشدت زیر ضرب خواهید رفت… در واقع زنان بطور مضاعف اسیر سیاست های مسعود بودند. آنان علاوه بر اینکه در حصار و سیاج قرارگاه اشرف قرار داشتند، پیرامون مقر خودشان نیز حصارکشی و سیاج کشی شده بود که از آن محدوده نتوانند خارج شوند. زنان مجاهد، زندانی در زندان دیگر داشتند… یکی از دوستان خاطره ای برایم گفت از اینکه در کنار مقر خواهران متوجه دختری می شود که خود را از سیاج آویزان کرده بود تا از آن بالا رود و خارج شود، در همین حین که فرمانده اش او را به پایین می کشد، دختر فریاد می زند که: «ولم کنید بروم بیرون، من سالهاست یک مرد ندیده ام»… و با اینکار اعتراض خود را به زندانی شدن در یک محیط بشدت بسته بیان می کند. کلیه زنان و دختران -بجز تعدادی از فرماندهان- همگی در حصارهای محدود زندانی بودند و حق نداشتند در محیطی قرار گیرند که مردان مجاهد کار می کنند).
با ورود مردان به صحنه، بر شدت حملات علیه کمال که اینک از نظر مسعود نقش یک پاسدار در تشکیلات را بازی می کرد افزوده گردید. در گیر و دار این تهاجم گسترده، و هنگامی که مشاهده شد کمال حاضر به عقب نشینی نیست، «کبری رحیمی = پری» وارد گود شد و به سوژه گفت:
“من مسئول تشکیلات این قرارگاه هستم، اگر می خواهی بروی مهم نیست و اجباری هم نداری ولی باید هرچه می گویم را روی کاغذ بنویسی. این به نفع خودت است… من کاغذ می آورم و روی آن باید بنویسی که من توان زندگی در شرایط سخت را نداشته ام و می خواهم به دنبال زندگی خودم بروم و اگر بعد از خروج هر حرفی علیه سازمان مجاهدین گفتم از خودم نیست و آنرا وزارت اطلاعات برای من دیکته کرده است… فقط با نوشتن این جملات است که می توانی از اینجا بروی و به نفع خودت است که بعد از رفتن به دامان خمینی نیفتی و طعمه رژیم نشوی – نقل به مضمون”
(طی سال 79 تا 80 سازماندهی تشکیلات در سطوح بالا مقداری تغییر داشت. برای نمونه «مریم اکبرزادگان» که مسئول تشکیلات قرارگاه بود جای خود را به «کبری رحیمی» داد. در مراکز سه گانه هم «ربابه حقگو» بجای «فهیمه ماحوزی» فرمانده مرکز 42 شد. همچنین برای مدت کوتاهی «پروین صفایی» بجای «افسانه» فرمانده کل قرارگاه شد که بعد جای خود را به ژیلا دیهیم داد).
از آنجا که کمال بخاطر نوشتن متن دچار تردید شده بود، باز در سالن همهمه و شورش شد و عده ای با همین کوتاه آمدن پری هم مخالفت کردند ولی مسئول تشکیلات (پری) گفت: «ما نمی توانیم کسی را به زور نگه داریم اما اگر کسی بخواهد جدا شود باید ابتدا بهای این جدا شدن را جلوی چنین جمعی بدهد. یعنی کامل درهم بشکند که بعد نتواند جلوی سازمان قد علم کند و تازه بعد از آن هم باید چند کاغذ امضا کند و بعد از طی دوران حضور در خروجی او را تحویل استخبارات می دهیم تا خودشان اقدامات قانونی انتقال وی را به ایران انجام دهند». اصطلاح خروجی، به معنای زندانی شدن در یک اتاق بود (پری در حالی به او می گفت اجباری به ماندن نیست که کمال از مدتها قبل تحت برخورد قرار داشت و اینک هم برای او دادگاه و شکنجه روحی برگزار شده بود).
شخصیت کمال طی چند ساعت توهین، تهدید و تهمت با فریادهای بلند، کاملاً خرد و مچاله شده بود و گاه برخی می خواستند او را زیر مشت و لگد بگیرند. در چنین شرایطی رضایت داد تا کاغذها را امضا و خود را از آن «جهنم رهاییبخش» آزاد کند. بعد از کمال 3-4 نفر دیگر از قرارگاه هفتم و دهم سوژه شدند و همین بلا بر سر آنان نازل شد. اولین روز دادگاه جمعی بپایان رسید در حالی که دلهرۀ عجیبی وجود تمامی افراد را فراگرفته بود…
در این شرایط دلهره آور، تمام «مسائل سیاسی روز» از یاد نفرات رفته بود و دیگر کسی در این میانه نمی توانست به خود فرصت دهد به اوضاع جهانی و بویژه به اوضاع عراق و منطقه فکر کند. در نتیجه، حتی یادآوری حملات موشکی و آنچه مسعود در مورد دولت خاتمی گفته بود، غیرممکن می نمود. اینها تازه نوید سحر بود و هنوز آفتاب انقلاب مریم کامل طلوع نکرده بود.
روزهای بعد کلید سلسله نشست هایی خورد که سوژه هایش متفاوت بودند. در واقع اگر پروسۀ یکماهه را مرور کنم، بعد از مرز سرخ اعلام کردن «هرزه گردی سیاسی» توسط مسعود، نخستین مرحله کار وی کشانیدن زنان شورای رهبری و به موازات آن بالاترین رده از مردان سازمان به نشست طعمه بود تا مهمترین مدارهای پیرامون خود را آبندی کند و در ضمن آموزشی باشد برای برگزاری نشست های مشابه برای مردان و نیز دختران مجاهدی که در رده های پایین قرار داشتند. در مرحلۀ دوم افرادی دستچین شدند که در مناسبات فعال نبودند و یا احتمال می رفت دست به فرار بزنند. این نشست یک دستگرمی و آموزش اولیه بود برای سایر افراد تا خط برخورد با سوژه ها را یاد بگیرند. در مرحلۀ سوم مسعود دومین مدار مردان مسئول را به صلّابه کشید تا راه هرگونه مدعی و رقیب برای قد برافراشتن جلوی خودش (بخاطر شکست در عرصۀ نظامی و سیاسی) را بگیرد. در مرحله چهارم تکلیف هرگونه اعلام جدایی را مشخص کرد که دیگر کسی به راحتی در آن شرایط متزلزل اعلام جدایی نکند. و اینک مرحله پنجم برای کسانی رسیده بود که در مناسبات به عنوان «مدعی» شناخته می شدند. چنین افرادی بطور ویژه از مدتی قبل تحت برخورد قرار داشتند که اشاره ای کوتاه به آن کرده بودم.
معمولاً نفرات جدید و یا نفراتی که تا آن زمان عضو سازمان محسوب می شدند مشکل جدی برای مسعود و تشکیلات ایجاد نمی کردند چرا که نداشتن سابقۀ کافی بهترین مانع بود که کسی نتواند جلوی رهبر تشکل بزرگ قد علم کند. پس، مشکل از جایی آغاز می شد که افراد پرسابقه با نگرش های متفاوت از درون یک سازمان قد علم کنند و رهبری یک حزب و سازمان را در مورد گذشته شان مورد سوآل قرار دهد…
نخ وصل
پیش از ادامه، به موضوعی اشاره می کنم که جدا از بحث اصلی نیست و بخشی از همان انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین برای قطع کامل ارتباط بین مجاهدین و خانواده هایشان بود. این بحث از آنجا مهم و قابل توجه است که طی سالیان گذشته رهبران مجاهدین مدعی ارتباط فعال اعضا با خانواده هایشان بودند و بشدت این موضوع که سازمان مجاهدین اجازۀ دیدار خانواده ها نمی دهند را تکذیب کرده اند.
در همین دوران (اواخر بهار تا اواسط تابستان 1380) بحثی به اسم «نخ وصل» مطرح گردید. دقیقاً یادم نیست این بحث در کدام نقطه و در ارتباط با چه موضوعی مطرح شد ولی هرچه بود صورت این مسئله بعد از نشست سیاسی مسعود رجوی مطرح گردید. «نخ وصل» به این معنا بود که هر مجاهدی علاوه بر رهبری عقیدتی خودش به جایی دیگر هم وصل است و همان وصل بودن باعث می شود که نتواند تمام عیار به رهبری خودش وصل باشد. علت طرح این بحث چه بود؟
حوادث ماههای اول سال 80 از یکسو، مبهم بودن چشم انداز سیاسی مجاهدین و فشارهای طاقتفرسای تشکیلاتی که مدام خشن تر می شد از سوی دیگر باعث شده بود که برخی از پدر و مادرهای حاضر در مناسبات بخاطر داشتن دلگرمی و بروز عواطف و احساسات انسانی به نامه نگاری برای فرزندان خود دست زدند، و برخی هم درخواست تماس تلفنی با خانواده شان داشتند. این موضوع در جوانترها که در خارج کشور دوست و اقوام و خانواده داشتند و نیز در بین والدینی که اکثرا فرزندان شان در خارج سکونت گزیده بودند تشدید می شد. باید توجه داشت که اگر کسی می توانست با خانواده خود تماس برقرار کند، دست سازمان برای سرکوب او بسته تر بود بویژه اگر خانواده در اروپا و یا آمریکا سکونت داشت. یک نمونه از همین ارتباطات مربوط به حسین (محمد.م) از اعضای قدیمی سازمان می شد که در مناسبات دچار مشکلات تشکیلاتی شده و بطور مخفیانه تلاش کرده بود از طریق وصل شدن به پسر خاله اش در خارج، خود را از این اسارت نجات دهد.
حسین را پیش از آن (سال 1376) در مرکز ششم می شناختم و در همانجا هم تحت برخورد بود ولی روحیه ای مهاجم داشت. یکبار با معاون عملیاتی مرکز (اکبر عباسیان) درگیری لفظی پیدا کرده و در همین رابطه به صورت یکی از نفرات سیلی زده بود. بعدها به خاطر وضعیت تشکیلاتی اش، او را در قرارگاه بدیع زادگان محبوس کرده بودند. در همانجا با طرح یک نقشه پرمخاطره، کولر گازی «دفتر» فرماندهی را بیرون می کشد و به داخل اتاق می رود و با استفاده از تلفن موجود، با خانواده اش تماس برقرار می کند و وضعیت خود را به پسرخاله اش اطلاع می دهد و درخواست کمک می کند. این رخداد خیلی زود لو رفت و حسین بشدت تحت برخورد قرار گرفت و زندانی شد. در نهایت هم در سلسله نشست های سرکوب مسعود رجوی محاکمه گردید که شرح مفصل آنرا در ادامه خواهم داد.
بنا به این وضعیت، مسعود رجوی به این جمعبندی رسیده بود که بحث «نخ وصل» را بعنوان بخشی از بندهای انقلاب مریم مطرح نماید. از آن پس همۀ مجاهدین بایستی در پروژه نویسی های خود مشخص می کردند با چه کسی یا چه کسانی نخ وصل داشته اند و از این ارتباط فیزیکی یا حتی ذهنی چه هدفی را دنبال می کرده اند؟ و در ادامه نیز می باید شرح می دادند که چگونه به این ضرورت رسیده اند تا این نخ وصل را بکلی پاره کنند و تمام عیار به مسعود و مریم وصل شوند؟ معنای دقیق این پروژه خوانی چیزی نبود جز قطع کامل ارتباط با اعضای خانواده برای همیشه… چندی پیش از طرح بحث «نخ وصل»، خود من نیز برای برون رفت از آن شرایط تلاش کرده بودم از طریق مسئولینم با خانواده تماس بگیرم. دلیل پیگیری این امر هم به این برمی گشت که طی جمعبندی چند ساله به نظرم رسیده بود که افراد مرتبط با خانواده (در خارج ایران) از شرایط تشکیلاتی بهتری برخوردار هستند و فشارها روی آنها کمتر است. در نتیجه از فرمانده مرکز درخواست کردم کمک کند تا شماره تلفن خانواده را پیدا نمایم و با آنان تماس بگیرم. البته بعد از این درخواست که به صورت مکتوب هم ارائه نمودم، نگاه مسئولین کمی نسبت به من تغییر کرده بود البته هیچ پاسخی به خواسته من ندادند تا اینکه بحث «نخ وصل» پیش آمد که همانجا دلیل آن تغییر نگاه ها را فهمیدم و قضیه درخواست من هم منتفی گردید و دیگر هرگز مسئله را دنبال نکردم چون عواقب آن مشخص بود.
از آن پس نفرات مختلف در پروژه خوانی ها به نخ وصل خود اشاره می کردند. برای نمونه برخی ضمن اشاره به همسران سابق و یا فرزندانشان که در اروپا بودند می گفتند که فرزندان خود در کشورهای غربی را بعنوان یک ابزار برای روز مبادا نگه داشته بودند. برخی از این افراد هر از چندی با فرزندان خود تماس می گرفتند و یا نامه نگاری می کردند. البته حضور غیرمادی همان فرزندان موجب می شد که زن و شوهرهای سابق کماکان یک رابطۀ زودگذر قلبی هم با یکدیگر داشته باشند که برای تشکیلات مسعود خطرناک بود، چرا که یادآور دوران های پیش از «بند الف» بود و می توانست یک احساس و عواطف ناپیدا در میان خانواده شکل دهد که از نظر مسعود بازگشت به دنیای کهنه و آغاز فساد و انفعال از مبارزه! معنا می داد. لذا با طرح این مبحث از بندهای انقلاب، حرکت خزنده ای که به مرور پایه های انقلاب مریم را متزلزل می کرد بکلی از حرکت بازماند و دیگر هیچکدام از مجاهدین جرأت طرح نامه نگاری و یا تماس تلفنی با فرزندان و خانواده پیدا نکردند و شریان این به اصطلاح فساد بسته شد تا شریان حیات مسعود رجوی همچنان به خونرسانی ادامه دهد.
مسعود و مریم بارها ادعا کردند که جمهوری اسلامی و دولت عراق اجازۀ دیدار مجاهدین با خانواده هایشان را نمی دهند!، اما واقعیت این بود که آنها هرگز اجازه نمی دادند مجاهدین با خانواده های خود ارتباط داشته باشند و حتی کسی مجاز نبود در ذهن نیز به یاد خانواده باشد. مسعود به همراه شورای رهبری خود طی سال های طولانی هرگونه تماس و فکر کردن به خانواده را حرام اعلام کرده بودند و چنین افرادی را متهم به بریدگی و خیانت متهم می کردند. گاه داشتن این رابطه را تحت عنوان «محبت طلبی» سرکوب می کردند و گاه به اسم «نخ وصل» آنرا نکوهش می کردند. لذا هرگونه ادعای رهبری مجاهدین در این زمینه فریب و ریاکاری است!.
در مباحث بعدی خواهم نوشت که مسعود رجوی چه اقدامات گسترده ای انجام داد تا از آمدن خانواده ها به اشرف جلوگیری کند ولی نهایتاً موفق نشد و بناچار تلاش کرد از این فرصت پیش آمده به نفع خود استفاده ببرد…
نشست های «طعمه»
دادگاه های جمعی و فرود آوردن «مشت آهنین»
چند روز پس از نشست تصفیه حساب با افرادی که خواهان جدایی بودند، کلید برنامه های مسعود رجوی زده شد. مثل همیشه لیست وسایل مجاز برای بردن به داخل سالن نشست ارائه گردید و با تدابیر امنیتی بسیار شدید نفرات به داخل سالن عمومی منتقل شدند.
نحوه بازرسی افراد حین ورود به نشست رجوی!
شکل و سازمانکار حفاظت و امنیت به این ترتیب بود که تعدادی از فرماندهان یگان و دسته، از درون ستادها و مراکز فرماندهی انتخاب و توسط فرماندۀ حفاظت شخصی مسعود رجوی توجیه می شدند. افراد منتخب کسانی بودند که از یکسو ردۀ تشکیلاتی آنها کمتر از مسئول بخش نباشد، و از سوی دیگر در مناسبات جزو نیروهای اکتیو بوده باشند. برای انجام کار، یک سوله بازرسی به زنان و یک سوله نیز به مردان اختصاص داده می شد. نفرات گزینشی به دو گروه نگهبان و چک کننده تقسیم می شدند. در بازرسی، باز هم نفرات به دو گروه تقسیم می شدند. افرادی که در موضع بالاتر قرار داشتند بعنوان ناظر و نفرات پایین تر در گروه های 3 نفره تحت نظارت آنها قرار می گرفتند تا به کار بازرسی مشغول شوند. ناظران مراقب بودند کسی نتواند بدون بازرسی از شکاف ها عبور کند و در ضمن کار تفتیش با کیفیت بالا انجام شود. علاوه بر این دو گروه، افراد اصلی ستاد حفاظت نیز بر این کارها نظارت داشته و کل سالن بازرسی را تحت نظر می گرفتند. در این میان، ابزار بازرسی (میزها، ددکتور، پارتیشن ها و…) بگونه ای چیده می شد که کسی نتواند از بین میزها بدون بازرسی عبور کند. افراد هنگام بازرسی شدن بایستی از میز هم فاصله می گرفتند که دست هایشان به شخص دیگر نرسد که چیزی با هم رد و بدل کنند.
بازرسی شوندگان کفش، کمربند، کاپشن و ژاکت خود را بیرون می آوردند و بقیه لوازم همراه خود را که از قبل اعلام شده بود در سبدی می گذاشتند تا جداگانه چک شود. آنگاه تمام بدن نفرات از داخل موها و داخل دهان تا نوک انگشتان بازرسی می شد که طی دو مرحله بطور کاملا آرام و دقیق از جلو و عقب انجام می گرفت. شلوارها به شکل کامل لمس می شد که شامل زیپ، درز کمربند و اطراف کمر بود. دستها بداخل شلوارها نیز می رفت تا بخوبی بدن را لمس کند.
بعد از این مرحله، یکبار نیز با ددکتور کل بدن تست می شد. علاوه بر این، داخل کفش، خودکار، فندک و پاکت سیگار یا دارو نیز با چشم رویت می شد و لوازم غیر ضروری در همانجا داخل یک نایلون قرار می گرفت و نام شخص روی آن ثبت می گردید تا در پایان نشست تحویل بگیرد. حتی عبور دادن کلید، سنجاق و شانه هم ممنوع بود… از آن پس کسی حق نداشت بدون اجازه مسئولین از سالن نشست و محوطه مربوط به آن خارج گردد تا زمانی که نشست پایان گیرد مگر با برگۀ مکتوب از شورای رهبری بخش و ستاد خودش.
(چنین بازرسی بسیار دقیق و شگفت آور که در هیچ سیستم امنیتی جهان جز زندان ها دیده نشده بود در حالی انجام می گرفت که تمامی افراد موجود هرکدام سال های طولانی در قرارگاه های مستحکم مجاهدین محصور بودند و هیچ رابطه ای با جهان خارج نداشتند و در عین حال جزو نیروهای وفادار مسعود رجوی به حساب می آمدند. ترس و وحشت مسعود به حدی بود که نزدیک ترین یاران خود را هم با چنین وضعیتی بازرسی و تفتیش می کرد تا بتواند چند ساعت «از یک فاصله 30 متری کاملاً حفاظت شده» برایشان سخنرانی کند).
مدت زمان برگزاری نشست ها از 6-8 ساعت تا 18 ساعت طول می کشید و به همین ترتیب گاه تا چندین روز متوالی ادامه داشت… بطور معمول مسعود یا مریم حدود 2 تا 3 ساعت بعد از شروع بازرسی ها به سالن وارد می شدند، مثلا اگر شروع بازرسی در ساعت 8 صبح بود، آنها حدود ساعت 11 صبح به سالن وارد می شدند که زمانی طولانی، بسیار خسته کننده و اجباری بود. در طول نشست ها، هر 2 ساعت یکبار پذیرایی با شیرینی و میوه صورت می گرفت که گروه هایی از قبل برای کار در نظر گرفته شده بودند. در صورت برگزاری نشست های طولانی، یک آنتراکت 1.5 ساعته برای ناهار و نماز داده می شد تا نیاز به جابجایی نباشد و چند ساعت در زمان نشست صرفه جویی شود.
در این سلسله نشست ها، به مدت چندین روز ناهار در محوطه بزرگ سالن غذاخوری توزیع می گردید و هر قرارگاه دیگ های بزرگ غذا را به حیاط منتقل می کرد و افراد در صف های طولانی غذاهای خود را در ظروف یکبار مصرف تحویل می گرفتند و حدود 1.5 تا 2 ساعت بعد نشست دوباره آغاز می شد. نظافت و جمع آوری این همه دیگ، قابلمه و ظروف بلافاصله بعد از نشست و تا پاسی از شب ادامه می یافت که خستگی شدیدی برای نیروها ایجاد می کرد چون صبح روز بعد می باید برای نشست بعدی آماده می شدند.
افتتاحیه برای سرکوب سراسری!
با ورود مسعود و مریم به سالن، شور و هلهله افراد آغاز شد و آن دو نیز به سیاق همیشگی شروع به تعارف کردند. آنگاه مسعود سخنان خود را آغاز کرد و بعد از ساعاتی یکسری اسامی را صدا زد تا به صندلی ردیف های جلو بیایند و بنشینند. صندلی ها بگونه ای چیده شده شده بود که تداعی کننده دادگاه برای مجرمان باشد. دلهره تمام نفرات حاضر را گرفته بود (به جز کسانی که مسلماً می دانستند قضیه چیست)، تا جایی که به یاد دارم تعداد این افراد بالای 20 نفر بود. دو نفر از آنها را مسعود صدا زد و گفت این ها درخواست داده اند تا «کبد» شان به خواهر حمیده تقدیم شود! (حمیده کوزه گر، فرمانده یگان و عضو شورای رهبری مجاهدین بود که از چندی قبل در بیمارستان طباطبایی بغداد با سرطان کبد دست و پنجه نرم می کرد و مدت زیادی از عمرش باقی نبود). مسعود ضمن اینکه از آنان تشکر کرد توضیحاتی داد و آنها هم چند جمله ای صحبت کردند و رفتند. کمی خیال ما راحت شده بود که احتمالاً بقیه هم مورد جدی ندارند که به آن محل منتقل شده اند اما هیچگاه از قرار گرفتن در تیررس مسعود احساس مثبتی نداشتیم بویژه با دیدن نمونه های پیشین.
ترس ما بی مورد نبود و مسعود یک به یک آنها را طی چند ساعت اولیۀ نشست صدا زد و با سخنانی که برای ما پر از ابهام بود چیزهایی از آنان پرسید و پاسخ شنید. برخی از این افراد در قرارگاه هفتم بودند از جمله «حمید.ه» که در بخش سررشته داری با خودروهای سنگین و کمرشکن سر و کار داشت. مسعود تذکراتی به وی داد و او نیز با حالتی که مشخص بود از چیزی نگران است پاسخ هایی داد که به ظاهر مسعود را راضی کرد و بیش از این وارد جزئیات نشد که بدانیم مسئله از چه قرار است. اما لحظاتی بعد اوضاع به طریق دیگری چرخید که برای همۀ ما بهت آور و نگران کننده بود (بعدها «حمید.ه» رابطۀ نزدیکی با من برقرار نمود و مسائلی را به من گفت که تا آن زمان مطلع نبودم. اولین بار او بود که برای من پرده از راز شکنجه های مخوف و زندانی شدن های سال 1373 گشود و یکی از کسانی بود که سه سال بعد از نشست با هم از پادگان اشرف فرار کردیم و در بازداشتگاه یا اسارتگاه نیروهای آمریکایی گرفتار شدیم).
از این نقطه، مسعود کسانی چون فتح الله فتحی، ابراهیم سعیدی، مسعود ضرغامی، محمد(حسین).م ش، مهدی افتخاری، جواد فیروزمند، هادی روشن روان، غلامعلی علیپوریان، اردشیر پرهیزگاری و… را بر روی صندلی محاکمه نشاند و برای هر کدام ساعت های طولانی دادگاه مجزا تشکیل داد. البته برخلاف تمامی دادگاه های جهان، نه از وکیل مدافع خبری بود و نه از هیئت منصفه. تنها کسانی که در این میان فراوان یافت می شدند، افرادی بودند که خود مسعود مشخص کرده بود تا جهت برانگیختن احساسات دیگران و ایجاد زمینه برای تهاجم لفظی و تهدید و توهین بپا خیزند و علیه محکومین بخروشند. در کنار آنها، یک هیئت از بازجوها شامل «فهیمه اروانی، مهدی ابریشمچی، محمد سیدالمحدثین، عباس داوری، نادر رفیعی نژاد، مهدی براعی و…» نشسته بودند تا هرگاه مسعود کم آورد و یا خسته شد، به کمک او بشتابند و با فریاد، فحاشی و تهدید، سوژه را به عقب نشینی وادار کنند. در رأس این افراد فهیمه اروانی بود که بقیه را هم تشویق و ترغیب به حمله می کرد.
مسعود با سناریوی از قبل مشخص شده تک تک این افراد را بگونه ای که صلاح می دید در زیر پای خویش قربانی می کرد. البته توصیف چنین دادگاهی ساده نیست و اگر بخواهم وارد جزئیات شوم خود کتابی طولانی خواهد شد، اما بطور کلی تلاش کرد اعتراضات، انتقادات و مشکلات این افراد را تا جایی که می تواند به مسائل اخلاقی و جنسی متصل نماید و هرکجا هم چنین توانی در خود نمی دید و یکی از آنان براحتی نمی پذیرفت، وضعیت آنان را به مسائل امنیتی ارتباط می داد. گناه این افراد چیزی نبود جز «منتقد بودن به مناسبات سازمان بعد از انقلاب ایدئولوژیک – درخواست برای خروج – داشتن تناقض راهبردی». اینها البته گناهی نابخشودنی کسانی بود که هرکدام بیش از دو تا سه دهه همراه با سازمان مجاهدین پیش آمده بودند و در نتیجه خطا و انحراف مسعود از خواسته اولیه بنیانگذاران سازمان را به روشنی می دیدند.
نمونه دادگاه ها در بیدادگاه های رجوی !
چند نمونه از محاکمه ها را به صورت مختصر شرح می دهم با این یادآوری که هرکدام ساعت ها به طول انجامید:
نمونه 1: در مورد «حسین.م ش» شرح مختصری داده بودم که چگونه از مدت ها قبل تحت برخورد قرار داشت و چگونه در قرارگاه بدیع زادگان توانسته بود با یک نقشه پرریسک وارد دفتر فرماندهی شود و با اقوام خود تماس تلفنی برقرار کند. وی اینک رو در روی مسعود رجوی محاکمه می شد. مسعود تلاش کرد در یک بحث و جدل او را وادار به عقب نشینی کند و درخواست رفتن را از او بازستاند. حسین نمی خواست به ایران برود و مسعود هم تمام راه ها را برای رفتن به خارج بسته و بطور تیز و قاطع گفته بود که هیچ جداشده ای را به خارج نخواهد فرستاد و به هیچ کس هم اجازه نخواهد داد پایش به اروپا برسد و به افشای مناسبات مجاهدین بپردازد (به نقل از خودش، در خدمت وزارت اطلاعات قرار گیرد). واقعیت این بود که مسعود نمی توانست براحتی او را تحویل استخبارات دهد چون موفق به تماس با اقوام خود شده بود. برای همین تلاش داشت او را متقاعد کند که از سازمان جدا نشود و هشدار می داد که به دلایل زیاد نمی تواند او را به خارج بفرستد…
حسین (محمد) به این راضی شده بود که هرچقدر زمان لازم باشد در یک اتاق زندانی شود با این شرط که یک دستگاه تلویزیون برای او در نظر گرفته شود تا حداقل یک سرگرمی برای خود داشته باشد. برای مسعود چنین شرط ساده ای هم قابل قبول نبود و تلاش می کرد او را از خودکشی بترساند و مدام شرح می داد که:
“تو نمی توانی مدت زیادی را به این شکل بگذرانی و در نهایت، عاقبت چنین کسانی خودکشی خواهد بود”
بحث ادامه داشت و مسعود مسائل جنسی را پیش کشید و اینکه اگر به انقلاب مریم تن ندهد نخواهد توانست در این دوام بیاورد. اما حسین بر این مصّر بود که نمی خواهد و نمی تواند در مناسبات مجاهدین باشد لذا یا بایستی به خارج برود و یا در یک اتاق محبوس شود، ولی به ایران نخواهد رفت. مسعود که متوجه شد نمی تواند او را متقاعد کند از راه دیگری وارد شد که او را جلوی جمع تحقیر و درهم بشکند. برای همین، مسئلۀ جنسی را برجسته کرد و او را به سوآل و جواب کشید. البته در این میان گاه و بیگاه تلاش می کرد تا جمع را نیز علیه او برانگیزاند و به همین خاطر هر از مدتی صدای هلهله افراد در سالن می پیچید که به او توهین و یا تهدیدش می کردند.
مسعود رجوی در ادامه جدل حسین را وادار نمود تا به صورت مکتوب روی یک کاغذ یادداشت به این سوآل پاسخ دهد که به چه علت درخواست تلویزیون داده است؟ (توضیح: حسین متوجه شده بود که محکوم به ماندن در اشرف است و براساس بخشنامه ای که رجوی صادر کرده بود لاجرم باید به مدت دو سال در یک اتاق زندانی شود، به همین خاطر برای سرگرمی درخواست یک دستگاه تلویزیون داده بود تا در اتاق دچار افسردگی زودرس نشود… مسعود رجوی آگاهانه این کار را ممنوع کرده بود تا کسی نتواند به مدت دو سال دوام بیاورد و ترجیحاً به خودکشی دست بزند و یا به درون مناسبات بازگردد). حال، هدف از طرح چنین سوآلی در برابر جمع این بود که وی را با نسبت های جنسی تحقیر کند، لذا پس از اینکه حسین دلیل آنرا در یک کلمه روی کاغذ نوشت و به مسعود داد، وی با لحن خاصی که همگان را تحریک کند با صدایی بلند گفت: «آیا کل مشکل تو همین بوده است؟» و چون محمد پاسخ مثبت داد مجدداً با تشر به وی گفت:
«خاک برسرت، آیا تو مرا به این ترجیح دادی و می خواستی مرا به خاطر این کار ترک کنی؟»
از این نقطه به بعد محمد سخن زیادی بر زبان نیاورد و مسعود رجوی را نگاه می کرد که مشغول حرف زدن بود. مسعود نیز حدود یکساعت راجع به این موضوع بر روی تابلو نکاتی را حول مسائل جنسی شرح می داد و دست نوشته حسین را نیز با چسب به تابلو چسبانده بود. دیگر کسی نبود که نداند وی بر روی کاغذ چه نوشته است. وی بخوبی دریافته بود که ساعت ها هم بحث کند مسعود رجوی او را رها نخواهد کرد جز اینکه دلیل استفاده از تلویزیون را به مسائل جنسی ربط دهد. به همین خاطر به جای بحث و جدل بی پایان راحت به این نکته اشاره کرده بود که تلویزیون را بخاطر خود ارضایی نیاز دارد!.
مسعود رجوی به شیوه ای غیراصولی، غیراخلاقی و غیر انسانی (که تنها یادآور تفتیش عقاید در قرون وسطا بود) با این به اصطلاح مناظره چند هدف را پیش برده بود:
نخست حسین را در دید انظار تحقیر کرده بود و از آن پس وی براحتی قادر نبود جلو مجاهدین سر بلند کند و یا حتی مدعی مسائل تشکیلاتی و یا استراتژیک باشد.
دوم پیام خود را به این شکل به همه کسانی که خواهان جدایی بودند رسانده بود که در صورت زندانی شدن از هیچ امکان رفاهی حتی یک تلویزیون هم خبری نخواهد بود.
سوم فهماند که هرکسی درخواست جدایی از مجاهدین داشته باشد به مشکل جنسی مرتبط است، و تماشای هر کانال تلویزیونی بجز سیمای آزادی مجاهدین، با اهداف شهوانی و جنسی صورت می گیرد نه سیاسی و یا برای سرگرمی، و لذا در مناسبات هم هیچکس نباید خواهان تماشای برنامه های ویژه در تلویزیون باشد.
چهارم پیشبرد خطی که در ادامه بحث به آن خواهیم رسید…
در همین نقطه از نشست، مسعود جملۀ کلیدی زیر را روی تابلو نوشت که مقدمه ای برای اقدامات بعدی بود و به آن خواهم پرداخت:
«جیم می دهد شیطان رجیم»
خلاصه و مفهوم جمله ذکر شده این بود که اگر مجاهدین تناقضات جنسی خود را ننویسند به مرور مبدل به شیطان خواهند شد و کارهای شیطانی بیشتری انجام می دهند!. مسلماً طرح این مسئله خلق الساعه نبود و مسعود ماه ها روی آن کار کرده بود، ولی بهترین نقطه برای طرح آنرا در همین نشست یافته بود. وی بعد از محاکمۀ محمد به این مسئله اشاره کرد که مسائل و مشکلات کلیۀ نفرات چیزی جز مسائل جنسی نیست و اگر تناقضات آن گفته نشود پس از چندی مبدل به مشکلات تشکیلاتی خواهد شد که نهایتاً راه به تناقضات استراتژیکی خواهد برد. وی معمولاً در چنین مواقعی هوشیارانه، ضمن اشاره به یکی از اعضای مجاهدین در زمان شاه که در زندان تغییر ایدئولوژی داده بود و مواضع محمد حنیف نژاد اشاره می کرد و با شانه بالا انداختن و درست در کمر زدن می گفت: «طرف بلد نبود تنبان خود را بالا بکشد و می رفت توالت و بیرون می آمد و تغییر عقیده می داد…».
نمونه 2: ابراهیم سعیدی از عکاسان حرفه ای بخش تبلیغات، یکی دیگر از محاکمه شوندگان این دادگاه جمعی بود. اتهام وی عدم فرمانپذیری مطلق و پرخاش به «خواهران مسئول» بود. معنی پرخاش، ایستادگی در برابر دستورات صادر شده و اعتراض به برخی مسائل تشکیلاتی و اجرائی بود. مسعود تلاش داشت از مجموع سخنانی که می شنود در نهایت چیزی بیرون بکشد که رنگ و لعاب جنسی داشته باشد. بنابراین همینکه از همکاران ابراهیم شنید که او در برابر دستور زنان شورای رهبری مقاومت می کند، با لحنی که موجب برانگیخته شدن خشم دیگران شود گفت: «چشم ما روشن! پس برادران ستاد شما کجا بودند که همانجا توی دهانت بکوبند؟ چرا برادران مسئول این ستاد نرفتند یقۀ این شخص را بگیرند و افسار بزنند؟ غیرت کجا رفته است؟ جلوی خواهران عربده کشی می کند و هیچکس صدایش در نمی آید؟…».
با این کلام، باز صدای فریاد جمیعت که علیه ابراهیم شعارهای توهین آمیز می دادند به آسمان رفت. ناسزاگویی و محاکمه ساعت ها به درازا کشید و طی آن ابراهیم به طرز تأسفباری درهم شکسته شده بود و دیگر توان سر بلند کردن جلوی جمع را نداشت. محاکمه او در حالی پایان یافت که ابراهیم از سوی مسعود مقید شد از آن پس هرچقدر «خواهران مسئول» به او فحش دادند سرش را پایین بیندازد و حرف نزند و اگر «برادران ستاد مربوطه» جز این حرکتی مشاهده کردند در همان جا او را سرجایش بنشانند…
نمونه 3: مسعود ضرغامی نیز از زمره کسانی بود که در این دادگاه فرمایشی محاکمه گردید. وی چندی پیش از آن (بعد از اعلام بند همردیفی مهوش سپهری) حاضر به شرکت در یکی از نشست های عمومی نشده بود و مسعود رجوی در همان زمان این قضیه را مطرح کرد تا وی را در برابر دیگران درهم بکوبد. شیوه کار مسعود رجوی مثل همیشه مظلوم نمایانه بود تا احساسات دیگران را علیه وی به صورت حداکثری برانگیزاند. وی در همان جلسه گفت: «یکی از نفرات یک سیلی محکم به گوش من زده است، مسعود ضرغامی حاضر نشده به نشست من بیاید و اینکار او مثل سیلی زدن به گوش من است!»…
با این سخن، آه از نهاد خیلی از افراد حاضر در نشست برآمد. در واقع مسعود از همان ابتدا نفرت او را در دل افراد انداخت تا کسی جرأت دفاع از وی پیدا نکند. البته بعداً هرطور بود او را به نشست آوردند و مسعود رو در رو با وی صحبت کرد و با مقداری تعریف و تمجید، او را مورد دلگرمی قرار داد تا کدورت های وی برطرف گردد. واضح بود که در نشست های دیگ همان زمان، او را بشدت سرکوب کرده بودند وگرنه به این راحتی در نشست جمعی تسلیم نمی شد.
از آن زمان چندسالی می گذشت و مسعود ضرغامی را دوباره به کار و مسئولیت بازگردانید بودند. اینک بعد از چندسال باز هم او در برابر مسعود رجوی قرار داشت و به خاطر وضعیت تشکیلاتی اش (که گویا مجدداً هوای خروج از مناسبات به سرش زده بود) مورد محاکمه قرار می گرفت. وی از زمره کسانی بود که بعد از انتقال مریم به پاریس، به اروپا اعزام شده بود تا در آنجا فعالیت کند، به همین خاطر مسعود رجوی شیوه دیگری در مورد او بکار برد و تلاش می کرد در عین به صلابه کشیدن، دل او را نیز بدست آورد.
ساعاتی بعد از هجمه و رگبار ناسزا به سمت وی، مسعود رجوی با طرح این مسئله که او در زمان حضور در اروپا بخاطر «چشم پاک بودن» مورد تمجید زنان غیر مجاهد قرار داشته و حتی یکی از زنان به مریم گفته که: «این آقا خیلی چشم پاک است و نگاه کردن او حالتی دارد که در آن هیچ برق بدی دیده نمی شود!» تلاش کرد دل وی را بدست بیاورد و او را به درون مناسبات بازگردد. البته مسعود رجوی می دانست که این سخنان هیچ پایه و اساسی ندارد ولی بدنبال پاشنه آشیلی می گشت که با آن وی را نرم و آمادۀ ورود به مناسبات سازد…
نمونه 4: غلامعلی علیپوریان (ملقب به غلام روابط) در بخش روابط خارجی (عراق) کار می کرد و از نامزدهای سازمان در مجلس اول شهرستان میانه و از روحانیونی بود که لباس روحانیت را کنار گذاشته به مجاهدین پیوسته بود. وی به خاطر تسلط به زبان عربی از زمره مترجمان سازمان به حساب می آمد و به مسعود رجوی نیز نزدیک بود. اتهام وی انتقاد به سیاست های سازمان و نوشتن این انتقادات روی تابلو اعلانات سالن غذاخوری ستادشان بود. وی بر اساس تخصصی که در امور مذهبی و آیات قرآن داشت، نشست های عملیات جاری و برخی دیگر از عملکردهای مسعود و سازمان را به چالش کشیده و مورد غضب قرار گرفته بود و چون کسی حریف تخصص مذهبی او نمی شد او را به محاکمۀ جمعی کشانیده بودند تا مسعود شخصاً او را سرکوب کند.
به محض اینکه مسعود او را صدا زد، غلامعلی شروع به لرزیدن کرد و با دست لباس و پوست شکم خود را فشرد و چهره اش رو به زردی رفت، و حالت بشدت ناراحت کننده و تأسفباری پیدا کرد. مسعود با دیدن این وضع، با صحنه سازی همیشگی و با چهره ای محزون از او پرسید: «چی شده آغا؟ چکار می کنی، خودت را اذیت نکن حالت بد می شود»… این سخن به نحوی ادا شد که من هم متعجب شدم که چقدر مسعود نگران حال او شده است!.
اما مسعود در ادامه گفتگو به شکلی زیرکانه شروع به کوبیدن او نمود و با سخنان همیشگی تلاش کرد اقدامات او را به همسویی با جمهوری اسلامی ارتباط دهد. در همین هنگام نفراتی از ستاد روابط به سوی او پریدند و با داد و فریاد و ایجاد رعب و وحشت تلاش کردند او را درهم بشکنند. یکی از آنان خطاب به مسعود گفت که او یک اعلامیه با این محتوا که «در نشست عملیات جاری فحش دادن ممنوع، انتقاد با صدای بلند ممنوع، داد زدن ممنوع…» روی تابلو اعلانات سالن غذاخوری چسبانیده است (گفته شد در این اعلامیه حدود 20 نکته مورد اشاره قرار گرفته است). در واقع غلامعلی به دلیل اعتراض به نحوه اداره نشست های سرکوب عملیات جاری در این نشست محاکمه می شد.
به احتمال زیاد این خبر همان زمان به گوش مسعود رسیده بود اما وی بگونه ای واکنش نشان داد که گویی تازه به چنین خبری دست یافته است لذا با عصبانیت گفت: «اینکار جرم است، مگر نمی دانی که چنین عملی به معنای اطلاعیه دادن علیه سازمان مجاهدین است؟ این عمل جرم مشخصی دارد و هرکس چنین عملی مرتکب شود بین 2 تا 6 ماه به جرم نوشتن اطلاعیه علیه مجاهدین زندانی خواهد شد».
محاکمه غلامعلی هم ساعت ها ادامه داشت و مسعود در همانجا توضیح داد که هرگونه «دست نوشته» ای در مناسبات علیه سازمان مجاهدین مجازات بدنبال خواهد داشت. در طول محاکمه، غلامعلی نیز با آیاتی از قرآن ضمن به چالش کشیدن مسعود، او را بیشتر به خشم می آورد، چرا که از دید او، کسی جز خودش صلاحیت تفسیر آیات قرآن نداشت. در پایان برای غلام تعهد گذاشته شد که دیگر هرگز چنین اعمالی انجام ندهد و در نشست های عملیات جاری نیز مدام سوژه شود.
(نکته قابل توجه اینجاست که مسعود رجوی که در سال های اولیه انقلاب هزاران میلیشیای مجاهد دانش آموز را روانه شعارنویسی علیه بهشتی و سایر مسئولین حکومتی می کرد و آنها را در معرض انواع خطرات قرار می داد و در این سال ها نیز تیم های مختلفی با کمک مریم رجوی برای شعارنویسی علیه جمهوری اسلامی آموزش داده تا در خیابان های شهر پلاکاردنویسی و دیوارنویسی کنند و مدام دم از آزادی بیان می زند، در مناسبات داخلی سازمان خودش در خاک عراق، هرگونه اعتراض و دستنوشته انتقادی را ممنوع و جرم اعلام کرده بود.)
نمونه 5: سوژه دادگاه بعدی مهدی افتخاری بود، پیش از این در مورد وی نکات زیادی نوشته بودم. بنظر می رسید «فرمانده فتح الله» طی این سالیان و بویژه بعد از موشکباری جمهوری اسلامی و پیروزی مجدد خاتمی، با قدرت بیشتری در برابر رجوی قد علم کرده و خشم او را برانگیخته باشد. چندین محاکمه پیشین توسط مسئولین بالای سازمان از جمله «مهدی ابریشمچی، مهدی براعی، فهیمه اروانی» نیز نتوانسته بود این مرد را به زانو درآورد و همچنان جلوی انقلاب ایدئولوژیک مریم و قدرت مطلقۀ مسعود رجوی ایستادگی می کرد. محاکمۀ او از مدتی قبل آغاز شده بود یعنی پیش از شروع جابجایی افراد به قرارگاه باقرزاده ولی به جایی نرسیده بود و اینک مسعود اراده کرده بود تا این پیرمرد جسور و مقاوم (که فرمانده فراری دادن او از ایران بود) را در یک دادگاه کاملا نابرابر و ضدانسانی درهم بشکند. کسی که در برابر مسعود رجوی ایستاده بود، دو دهه پیش لقب «فرمانده فتح الله» را نصیب خود ساخته بود و اینک توسط کسی که این لقب را به وی داده بود به بدترین شکل ممکن تحقیر می شد!. تا آن زمان هرچه مسعود در چنته داشت خرج درهم شکستن او کرده بود: «ترسو خواندن وی، اتهام مخفی کردن مواد غذایی در زیر زمین از ترس بمباران، اتهام عمل جنسی به شیوه های نامتعارف با همسرش و انواع اهانت ها و هتک حرمت ها در حضور جمع و عجیب تر از همه نادیده گرفتن خدمت بزرگ وی در فراری دادن مسعود از ایران»، هیچکدام نتوانسته بود خللی در عزم مهدی افتخاری ایجاد نماید و باعث شود در برابر انقلاب ایدئولوژیک مریم زانو بزند.
مسعود به شکلی مستأصلانه در برابرش وامانده بود و چاره ای جز اینکه در برابر هزاران نفر او را تحقیر نماید تا اقتدار خود را به رخ او بکشد نداشت. بدین ترتیب وی در اوج غرور و سنگدلی، آن پیرمرد لاغر و ضعیف الجثه را برای ساعت های متمادی در جایگاه محاکمه سرپا نگه داشت و او را متهم به خیانت و قرارگرفتن در جبهۀ رژیم نمود. مسعود در همان نشست از وی خواست که به ایران برود و به او گفت رژیم منتظر تو است، اما مهدی همچنان ایستاده بود و با چشمان نافذ خود به مسعود می نگریست (و شاید هم در دل به حقارت او می خندید). در این میان صدای کر کنندۀ فهیمه اروانی که بطرز شگفتی به او تهاجم می کرد فضای سالن را تسخیر نموده بود. تهاجمات فهیمه زمینه را برای تهاجم دیگر مسئولین فراهم می کرد و تک تک مسئولین قدیمی و کادرهای رهبری سازمان ناچار بودند برخاسته و ابراز نظر نمایند و موضع خود را در قبال مهدی افتخاری مشخص کنند، از جمله مهدی ابریشمچی که در رأس قرار داشت. تنها کسی که در این میانه خاموش و ساکت اوضاع را نظاره می کرد «مریم رجوی» بود. مریم بخوبی می دانست که در چنین موقعیتی هرگونه موضعگیری، ضعف خودش را بارز می کند. چرا که اساساً مهدی در برابر پدیده ای به اسم «انقلاب مریم» ایستاده بود و بخاطر آن سالیان دراز تحقیر می شد.
در هرصورت، جمع چند هزار نفره موظف بودند تا یکصدا برخاسته و با صدای بلند از مهدی افتخاری اعلام برائت کنند و شعارهای «خائن، خائن» سر دهند. دست های گره کرده هزاران زن و مرد همانند کسانی که «مرگ بر آمریکا» سر می دهند، مستمر به سوی مهدی افتخاری حرکت می کرد و طنین «خائن، خائن» فضای بسته سالن را به حد انفجار رسانیده بود (مشخص بود 80 درصد آنان فقط برای تظاهر و برای فرار از ابتلائات بعدی و کم کردن جرم خودشان در دادگاه هایی که در پیش بود چنین می کنند). مسعود مغرور از اقتدار پوشالی خود بر بالای جایگاه ایستاده و نظاره گر این شعارها بود و در دل می خندید، غافل از اینکه سرنوشت بزودی همه چیز را تغییر خواهد داد و کمتر از یکسال و نیم بعد، نه از صدام حسین خبری خواهد بود و نه از استخبارات عراق و نه از «مشت آهنین»!. مسعود در چنین نقطه ای قرار گرفته بود. وی می خواست سرکوبی انجام دهد که تا ده سال کسی نتواند سر بلند کند. خودش در سال 1374 گفته بود که نشست حوض تضمینی است برای دهسال آینده، ولی حوادث سیاسی و منطقه ای چنین فرصتی به او نداد تا سال 1384 صبر کند و در کمتر از 7 سال او را وادار نمود سرکوب های جدیدی را آغاز کند، به این خیال خام که چنین سرکوب خونین و دلهره آوری می تواند ده سال آینده را بخوبی تضمین کند و غافل بود که دو ماه دیگر حادثه ای جهان را تغییر خواهد داد… محاکمه مهدی مدت زمانی بس طولانی به درازا کشید و حداقل یکساعت تمام هزاران نفر مشغول شعار دادن علیه او بودند تا دل مسعود خنک شود و مقتدر جلوه نماید… اما در پایان نشست هم چیزی تغییر نکرده بود و مهدی افتخاری در برابر این اقتدار سر خم نکرد.
نمونه 6: جلسه بعدی دادگاه مربوط به جواد فیروزمند می شد. پیش از آمدن اش مسعود برای آنکه سناریو را به شکلی که می خواهد به پیش ببرد از مسئولین پرسید نوبت چه کسی است و وقتی به او گفته شد افشین (نام تشکیلاتی جواد)، بناگاه با حالتی که مرا بهت زده کرد گفت: «لاحول ولا قوه الا باالله…». من لحظاتی ترسیدم که چه خبر شده است؟ و بی شک همه حالت مرا پیدا کرده بودند که چه خبر شده و چه کار نابخشودنی صورت گرفته است که مسعود از همان ابتدا فاتحۀ او را خوانده است؟… در این هنگام جواد را وارد محکمه نمودند. مسعود مختصراً اشاره کرد که او در بغداد با یک خودرو فرار کرده و توسط استخبارات دستگیر شده است. بعد هم گفت کسی نمی تواند فرار کند چون ما سریع به استخبارات اطلاع می دهیم و آنها هم براحتی می توانند او را دستگیر و به ما برگردانند.
بحث و جدل زیادی در طی چندین ساعت محاکمه جواد فیروزمند صورت گرفت و در این میان رجوی گاه و بیگاه نفرات حاضر را تحریک می کرد تا برخاسته و فریادهای «خائن، خائن و یا اعدام، اعدام» سر دهند. به هرحال مسعود ترجیح می داد که جواد و بقیه در این دادگاه ابراز ندامت کنند و دوباره به دامان «انقلاب مریم» بازگردند، چرا که این برایش تأثیر بیشتری داشت تا جداشدن این افراد که هرکدام چند دهه سابقه تشکیلاتی داشتند. به همین خاطر در عین پیش بردن محاکمه تلاش می کرد در برخی نقاط کمی فتیله را پایین بکشد تا جا برای بازگردانیدن افراد باز بماند… جواد در بخشی از نشست با خواست خود مسعود به جمله ای اشاره کرد که پیش از آن در گزارش نوشته بود. وی گفت: «من می گفتم اگر اینهمه معتقدید که افراد در اشرف به اجبار نگهداشته نشده اند، درب قرارگاه را باز بگذارید و ببینید چند نفر در اشرف باقی می مانند»… این گفته که نقل قولی از گذشته بود خیلی به رجوی برخورد و فوراً شروع به لاپوشانی موضوع کرد تا آنرا بی اهمیت جلوه دهد و بگوید چنین نیست و مجاهدین کسی را به زور نگه نمی دارند…
من (نگارنده) از مسعود رجوی انتظار داشتم که بگوید: «اگر چنین است که جواد می گوید، پس درب اشرف برای کسانی که خواهان رفتن هستند باز است و هرکسی می خواهد برود» (و اتفاقاً این تناقض ذهنی ام را روز بعد برای فرمانده مرکز خودمان «رباب حقگو» نوشتم و گفتم اگر کسی در اشرف بزور مانده باشد به چه درد می خورد؟ چنین کسانی را باید بیرون انداخت، و برای یکبار هم که شده درب اشرف را باز کنید که هرکس نمی خواهد بماند برود…). اما مسعود چنین حرفی را بر زبان نیاورد چون بخوبی می دانست که اگر چنین کاری انجام گیرد و رفتن افراد به دلخواه خودشان باشد، با یک فروپاشی مواجه خواهد شد. هرچند که بسیاری هم آنجا می ماندند ولی اینکار یک خودکشی محسوب می شد و در تفکر صدام نیز تأثیر منفی می گذاشت و نگرش دیگری نسبت به نفوذ پذیری مسعود پیدا می کرد… اما من شخصاً در آن زمان از این مسئله غافل بودم.
نمونه 7: در این نشست از دیگر کسانی که مورد محاکمه شخص رجوی قرار گرفتند و به یاد دارم «اردشیر پرهیزگاری» از نیروهای مجروح و از اعضای قدیمی سازمان بود. وی با صندلی چرخدار به محاکمه آورده شده بود. مسعود تلاش کرد هرچه می تواند او را تحقیر و تهدید کند تا از مسیری که در پیش گرفته بود صرفنظر نماید ولی اردشیر سخت سرانه ایستادگی می کرد و برای جداشدن از سازمان مصّر بود. بعد از ساعت ها حمله و هجوم، او را در حالی از سالن بیرون بردند که مسعود در اوج استیصال همگان را تحریک کرده بود تا با فریادهای «خائن، خائن – اعدام، اعدام» بدرقه اش کنند. در این وضعیت پر دلهره اردشیر را برای تحویل دادن به استخبارات عراق از سالن خارج نمودند.
نمونه 8: فتح الله فتحی از اعضای قدیمی سازمان نیز در این محکمه به محاکمه کشیده شد. وی نیز متهم بود که با وجود سابقۀ تشکیلاتی درخواست خروج از مناسبات داشته است. از مدتها پیش، وی در حال محاکمه شدن توسط فهیمه اروانی و مهدی ابریشمچی و سایر مسئولین سازمان بود. فهیمه او را تهدید کرده بود که از استخبارات عراق خواهد خواست تا به وی تجاوز کنند و مهدی ابریشمچی نیز او را تهدید به قتل کرده بود ولی موفق نشده بودند او را از خواسته خود منصرف کنند. در این دادگاه، مسعود ساعت های طولانی فتح الله را مورد تهاجم قرار داد و نهایتاً چون نتوانست او را قانع نماید، در حالی که فریادهای «خائن، خائن» تمام سالن را در برگرفته بود به بیرون سالن منتقل و بعد از مدتی توسط مهدی ابریشمچی و فهیمه اروانی تحویل استخبارات عراق گردید و به ابوغریب منتقل شد. در مورد فتح الله قضیه به اینجا ختم نشد و در مراحل بعدی راجع به او صحبت خواهم کرد.
فتح الله فتحی بعدها در خاطرات خود نکاتی را یادآور شده است که به گوشه هایی از آن اشاره می کنم. وی می گوید:
“ابریشمچی این موجود کثیف در ساختمان ستاد قرارگاه باقرزاده، با مشت زیر چانه و توی دنده هایم می زد و می گفت خودم می کشمت!، صدیقه حسینی سیم میکروفن را دور گلویم پیچیده بود و داد می زد خودم خفه ات می کنم!، و فرشته یگانه داد می زد توی دهانت نارنجک می کشم!، و فهیمه اروانی می گفت مثل دستمال مصرف و رژیم مال ات می کنيم تا حرفهایت خریدار نداشته باشد!، و نسرین با چوب توی سر و صورتم می زد و می گفت انتقام فلانی را از تو می گیریم و از برادر مسعود برایت درخواست اعدام کرده ایم!.
امروز من هستم، سلامت، محکم، و مقتدر .اما از رجوی خبری نیست! و در حفره و مخفی گاه خود پنهان شده و از دردهای بی درمان و بی شمار بر خود می پیچد. چه سر نوشت زیبایی! .
فتح الله فتحی بیدادگاه های رجوی
مطلبی که نوشتم مربوط به سالن میله ای قرارگاه باقرزاده نیست. بسیاری آنجا حضور داشتند و وحشی گری رجوی علیه مرا به چشم دیدند و البته بدستور رجوی فیلمبرداری هم شد!. در همان سالن بود که از من امضای «نفوذی وزارت اطلاعات رژیم» گرفتند! و به دستور نسرین، دالان تف و پس گردنی برایم درست کردند!!
ماجرای یادداشتم برمی گردد به ساختمان ستاد باقرزاده. در قسمتی از قرارگاه باقرزاده دیواری بلند کشیده بودند و به کسی اجازه ورود به آنطرف نمی دادند .آنجا ساختمان ستاد و سالن دوم شورای ملی مقاومت و دفاتر کار شورای رهبری بود. و همانجا بود که در یک جلسه (یک هفته بعد از دستگیری ام) حدود هفتاد نفر از مسئولین سازمان به ریاست نسرین ریختند روی سرم، و بیش از ده ساعت زیر شکنجه بودم. بدستور رجوی، جهنمی را در آن شب براه انداختند که در تصور هیچ انسانی نمی گنجد. همه بر سرم فریاد می زدند اعدام، اعدام، اعدام !!!.
و من هرگز و هرگز و هرگز فراموش نخواهم کرد و نخواهم بخشید .
در نشست آخر سالن میله ای باقر زاده که فکر می کنم چند صد نفر حضور داشتند ( چون آنقدر زیر فشار فیزیکی و روانی بودم دقیقا نمی دیدم چه تعداد نفرات را آوردند برای اینکه مثلا به حساب من برسند) بچه های زیادی هستند که الان جدا شدند و در اون جلسه حضور داشتند . شاید یه روزی کسی در باره اون شب بنویسد که چه گذشت و رجوی با من چه کرد، اما نکته ای که بعد از گذشت بیش از بیست سال دوباره ناراحتم کرد چه بود؟!
قبل از پایان شکنجه من در آن شب ، و قبل از اینکه بدستور رجوی که نسرین صحنه گردان اون شب بود ، دالان توف و پس گردنی برایم درست بکنند .نسرین رو به جمعیت کرده و داد می زد و فحش می داد که بیشرف های آشغال، هر کسی توی مناسبات ما پاشو کج بگذاره همین بلا رو سرش می آوریم که سر پاسدار فتحی آوردیم و دارید می بینید!. و گفت: «به ستون شده و از جلوش رد بشوید و هر چه دلتون می خواد بهش بگید تا ما مطمئن بشویم شما مثل پاسدار فتحی نیستید!».
یکی یکی آدمها از جلوی من رد می شدند و بدترین و شدیدترین حملات رو به من می کردند!، بعضی ها هم از سر اجبار می آمدند یه چیز الکی می گفتند و زود رد می شدند. در بین نفرات فرمانده تانکی به اسم «م الف» با قد کوتاه بود که سالیان با یکدیگر هم یگان بودیم. فردی سر تا پا متناقض به همه چیز در سازمان بود. در ضمن، آن شب سمت چپ و راست من ابریشمچی و فکر می کنم عباس داوری، شکنجه گرهای بی رحم نشسته بودند و آتش بیار معرکه بودند. وقتی «م الف» به من رسید آنچنان مشتی به صورتم زد که من افتادم روی داوری یا یک شکنجه گر دیگر.
مشت او به صورتم درد داشت، اما دردناکتر از درد مشت او، تمام وجودم بود که درد گرفت و من در خودم گریستم که رجوی با نسل ما چه کرد؟ با افراد خودش و با نیروهای خودش چه کرد؟!!! چطور ممکن است این فرد با سابقه سالیان رفاقت، چنین مشتی به صورتم بزند؟!!!
اسم او را نمی گویم چون نمی دانم الان کجا هست، و چون می دانم او خود یک قربانی و اسیر در دستان رجوی بود. همان شب در حالی که می گریستم، او رابخشیدم، اما هرگز رجوی را نخواهم بخشید!. و هر گز فراموش نمی کنم که چه بلایی سر من و ما آورد. برای همین هست که رجوی فرار کرده و مخفی شده . رجوی از ترس رژیم مخفی نشده، بلکه از دست ما (یعنی نیروهای که به اسارت گرفته بود) فرار کرده و مخفی شده است، چون می داند با ما چه کرد!”
«پایان نقل قول از فتح الله فتحی»
صحبت از تک تک محاکمه های این روزهای تاریک، طولانی است و البته همه را هم به یاد ندارم جز بخش هایی از آن که در خاطرم مانده است و امیدوارم روزی نوارهای آن اگر از بین برده نشده باشد (همچون نوارهای ملاقات های مخفی مسعود با صدام) به دست مردم بیفتد تا مردم خود از نزدیک شاهد دیدن این جنایت ها باشند!.
ادامه دارد….