راز وصل و جدایی من از مجاهدین خلق – قسمت سوم

در قسمت دوم خاطرات آقای علی اکرامی خواندیم: اکنون وقت آن فرا رسیده بود که در خلوت خودم و در محکمه وجدان و در منتهای صداقت قضاوت کنم که براستی مزدور کیست و مزدوری چیست؟ خیانت چیست و خائن کیست؟ همیشه گفته اند وجدان انسانها بالاترین قاضی است. در سکوت نیمه شب اشرف و خواب عمیق دوست همرزمم برای اولین بار تلاش کردم خودم را در مقابل این سوالات قرار دهم.

***

با ایجاد شرایط امنیتی و نظامی، بسیاری از هواداران برای جلوگیری از دستگیری مجبور به ترک شهر و خانه و خانواده شدند. من هم از 8 شهریور سال 60 که بصورت اتفاقی از دستگیری جستم، بدلیل نداشتن سرپناه خیلی از شب ها و روزها را در قبرستانها، کف خیابانها و بیابانهای اطراف شهر گذراندم. آن سالها بدترین و سخت ترین روزهای زندگی اعضاء و هواداران بود.

در چنین شرایطی و در نهایت ناباوری، از رادیو و تلویزیون اعلام شد مسعود رجوی به همراه بنی صدر در تاریخ ششم مرداد سال 1360 با هواپیمای بویینگ 707 و با هدایت سرهنگ بهزاد معزی به فرانسه فرار کردند و از آن کشور درخواست پناهندگی کردند.

با شوک عجیبی روبرو شده بودم رجوی که اعضا و هواداران را به مقاومت فرا می خواند و اعلام کرد جمهوری اسلامی در طی 6 ماه سرنگون خواهد شد! چگونه خودش صحنه مبارزه را ترک و یارانش را در سخت ترین شرایط تنها گذاشته بود؟ ما تمامی مشکلات و سختی آوارگی و بی سرپناهی در سرما و گرما و بدور از خانواده و عزیزان را فقط با این ذهنیت واعتقاد که برای آزادی و خوشبختی مردممان مبارزه می کنیم و در این راه مسعود رجوی را در کنارمان داریم، تحمل می کردیم. با فرار رجوی ضربه مهلکی به انگیزه و امید و اعتمادمان خورد و حقانیت استراتژی مجاهدین در ذهنمان در لحظه ای زیر سوال رفت!

فرار او از صحنه مبارزه و تنها گذاشتن نیروها در آن شرایط سخت برای من و احتمالا بسیاری از هواداران قابل توجیه نبود. سوال بزرگ در آن مقطع در ذهن من و بسیاری از هواداران این بود که اگر عمر رژیم 6 ماه است و آینده ای ندارد و مجاهدین بزودی حاکمیت را بدست می گیرد، پس چرا فرار رجوی؟ چرا درخواست پناهندگی از فرانسه؟ این اولین علامت سوالی بود که در ذهنم درمورد رجوی نقش بست و لحظاتی از ذهنم گذشت که رهبری مجاهدین با ما صادق نیست؟

و پس از آن فرار، ازدواج مسعود و مریم دومین ضربه سنگین روحی بود که به من وارد شد! برایم به هیج وجه قابل دفاع نبود که چرا ازدواج؟ آن هم در اوج دربدری، دستگیری و اعدام و داغ پدران ومادران؟ در حالیکه اشک در چشم و داغ بر دل خانواده های اعضا در سوگ عزیزانشان شعله ور بود. مسعود بساط بزم و پایکوبی ازدواج سوم را در مقراورسوراواز برپا کرده بود واین را نمی توانستم هضم و باور کنم.

براستی چگونه رجوی می توانست به چشمان مادران داغدار و موی سپید پدران اعضا نگاه کند؟ چگونه او می توانست به ازدواج سومی تن دهد درحالیکه بسیاری از هواداران زن و مرد جوان از حق ازدواج و تشکیل خانواده دست کشیدند و خود را فدایی او میکردند؟ این سوالاتی بود که حتی بعد از حضور در تشکیلات و توجیهات مسئولین و خود رجوی جواب قانع کننده ای برای آن نیافتم. توجیهات پوچ و ابلهانه رجوی که می خواست هوسرانی خود را به ضرورت مبارزه و سرنگونی ربط دهد،هیچگاه من را قانع و آرام نکرد.

ورود رجوی به خاک عراق و بستن قرارداد همکاری مشترک با صدام در جنگ تجاوزکارانه اش برعلیه ایران سومین خیانتی بود که در ذهنم نقش بست. سال 65 رجوی با وجود مخالفت های تمامی احزاب و شخصیت ها و سازمانهای سیاسی ایرانی مخالف جمهوری اسلامی و حتی تعدادی از متحدینش در شورای به اصطلاح مقاومت و شخص بنی صدر بعد از دیدار با طارق عزیز وزیر خارجه عراق تصمیم به انتقال به خاک عراق گرفت تا بقول خودش آتش جنگ را هر چه بیشتر برافروزد و تعادل قوای نظامی جنگ را به سود صدام رقم بزند. مخالفان وی در خارج کشور این اقدام رجوی را نوعی خیانت به مردم و میهن تلقی کردند.
ادامه دارد…
اکرامی

خروج از نسخه موبایل