در قسمت قبل مقاله می خوانیم: نشست های قرارگاهی که وارد یک وقفه چند روزه شد، تصور کردیم مثل همیشه یک موج گذرا بوده و پایان یافته و تا مدت ها از آن خبری نخواهد بود، ولی چنین نشد و تصورمان اشتباه بود. خیلی زود ابلاغ شد که آماده رفتن به یک مأموریت یکماهه باشیم! و وسایل مورد نیاز یکماه را به همراه ببریم!
***
گسترش محکمه ها در سراسر محوطه قرارگاه
پس از آنکه مسعود شخصاً این گروه از معترضان (که فرماندهان محورها و ستادها نتوانسته بودند آنان را جمع و جور کنند) را محاکمه کرد، صحبت های وی پیرامون چگونگی ادامه این نشست ها در مراکز فرماندهی آغاز شد و او رهنمودهای لازم را به فرماندهان داد. سخنان وی زمینه را برای متصل کردن تناقضات سیاسی-استراتژیک به تناقضات جنسی مهیا کرد که در این رابطه می توان به مجادله اش با «محمد.م» اشاره داشت که عملاً با همین هدف صورت گرفته بود. به این ترتیب، نشست عمومی مسعود که در آن نیروهای پذیرشی و پایین تر ازعضو حضور نداشتند به پایان رسید و از روز بعد محکمه های کوچکتری در جای جای قرارگاه باقرزاده برپا شد.
دادگاه های جمعی برای ما نیز همچون سایر قرارگاه های حاضر در «باقرزاده» با مسئولیت «ژیلا دیهیم» در سالن غذاخوری خاص خودمان برگزار گردید. حاضرین در این نشست جمعی بالغ بر 200 نفر بودند که تقریباً تمام پرسنل قرارگاه هفتم را شامل می شد (در این سلسله نشست ها نفرات جدید که پذیرشی نامیده می شدند و نیز کسانی که هنوز عضویت آنان در سازمان مجاهدین ابلاغ نشده بود حضور نداشتند و مسعود برای آنان نشست های دیگری برگزار کرده بود تا شوکه نگردند و متوجه نشوند در مناسبات مجاهدین چه می گذرد و در عین حال مسائل دیگری را برایشان مطرح کند که در ادامه شرح خواهم داد).
در اولین روز این دور از نشست، سه نفر جهت محاکمه انتخاب شده بودند، یکی از سه نفر من بودم که ظاهراً به دلایلی در اولویت قرار گرفته بودم. «ژیلا» در این محکمه نقش قاضی و دادستان را ایفا می کرد و نزدیک وی، در گوشه سالن، زنان فرمانده مرکز از جمله «رباب حقگو» از مرکز 42 ناظر آنچه می گذشت بودند. ژیلا از من خواست به جلوی جمع بروم و بعد صحبت هایی کرد که محرک هجوم دیگران به من باشد. از جمله گفت «چه مشکلی هست که تو همیشه طلبکار سازمان و رهبری هستی و کار خودت را خوب انجام نمی دهی و آنچه طی سالیان دراز از رهبری دریافت کرده ای (ایدئولوژیک) را پس ندهی»؟… و در ادامه باز هم حرف هایی زد که تقریباً برای تمامی سوژه ها مشابه بود و در پایان اشاره ای به مجموعه انتقاداتی که طی سالیان گذشته به برخی مسئولین کرده بودم داشت و با حالتی که حساسیت دیگران را برانگیزد گفت: «شنیده ام انتقادات قبیحی از خواهران می کنی؟…»
به او گفتم بله انتقاد می کنم ولی آن را قبیح نمی دانم. من از هرکسی که طی کارهای جاری نقد داشته باشم انتقاد می کنم، مگر رهبری نگفت انتقاد کردن یک ارزش است؟ خوب من هم انتقاد می کنم و نمی دانم منظورتان از قبیح چیست! (درست همین انتقاد را رباب حقگو چند ماه قبل در یک نشست کوچک از من داشت و واضح بود که طرح دوباره آن در یک نشست بزرگ با هدف ترسانیدن من از هرگونه نقد مسئولین سازمان در سطوح بالا صورت می گیرد).
با این گفته ها، تعدادی از نفرات که معمولاً در نشست ها برای گریز از عواقب بعدی، پیشتاز حمله به دیگران می شدند، به سمت من هجوم آوردند و با نعره زدن در گوش هایم و بیان سخنانی توهین آمیز که در نشست ها رایج بود، فضای رعب آوری را بوجود آوردند. جملات مطرح شده معمولاً ادبیات خاص خود را داشت و همگی پس از رسیدن «مهوش سپهری» به مقام هم ردیفی با مریم، در سازمان مجاهدین رایج شده بود که برخی از آنها عبارت بودند از: «بی شعور، خائن، کثافت، بی همه چیز، پاسدار، باید همه چیز را بالا بیاوری، بگو از جان رهبری چه می خواهی؟ تشکیلات را شخم زده ای، تو مرده ای، تبدیل به جسد شده ای، بگو دنبال چی بودی؟». البته از آنجا که جمع حاضر از من شناخت داشتند، از واژه های آرام تری استفاده شد ولی برای من تفاوت چندانی نداشت چرا که تحقیر شدن در چنین اجتماع بزرگی طبعاً بسیار بیش از واژه های بکار برده شده اثر می گذاشت و غرور انسانی سوژه را در هم می شکست.
این وضعیت تصور می کنم حدود 2 ساعت ادامه داشت و اگر می خواستم حرفی بزنم صدای فریادهای: «حرف نزن فقط گوش کن!» تمام سالن را می لرزاند، و اگر حرف نمی زدم و گوش می کردم، دوباره نعره های: «چرا ساکت شدی و حرف نمی زنی؟ بالا بیار…» به آسمان بلند می شد. بدتر از همه چند نفری بودند که پیرامون مرا گرفته و توی گوش هایم (که از نوجوانی تا همان اواخر چند بار توسط مشت و لگد نیروهای بسیج در مدرسه و خیابان و یا بر اثر موج انفجارهای ناشی از تمرینات غیر استاندارد درارتش آزادیبخش دچار آسیب شده بود) فریاد می کشیدند و سر و صورت مرا همراه با نعره هایشان غرق آب دهان می کردند… البته چند نفر هم تلاش داشتند به آرامی با من صحبت کنند و مرا وادار به گفتن چیزهایی بکنند که قبول نداشتم و از جمله تأکیدشان روی این مسئله بود که: «بگویم و خودم را خلاص کنم!». شاید این به نوعی ابراز دلسوزی از طرف کسانی بود که می خواستند مرا از آن مهلکه نجات دهند…
در این میان، ژیلا دیهیم تلاش می کرد هر از گاهی سالن را به سکوت وادارد و دوباره سوآلاتی بپرسد که تهاجم حول آن کانالیزه شود. هدف از این نشست ها همانطور که گفته بودم این بود که:
1) توجه نفرات از سوی مسائل سیاسی و منطقه ای به درگیری های درونی کشیده شود،
2) نفرات، بخصوص قدیمی ها، در برابر جمع آبروباخته شوند تا از این پس هرگونه اعتراض و انتقاد آنها نسبت به تشکیلات و یا شخص رهبری، مارک «جنسی یا امنیتی» بخورد و گفته شود این انتقادات و اعتراضات ناشی از این است که معترضین و منتقدین به جای وصل کامل به رهبر عقیدتی شان، درگیر مسائل جنسی یا امنیتی هستند!
به زبان ساده تر، مسعود می خواست تمامی انتقادات و اعتراضات را با یک مارک جنسی بپوشاند. در این نشست ها سوژه (که نهایتاً همگان را شامل می شد) بایستی زیر بار فشارهای سنگین ناشی از تهاجم جمعی به این اعتراف می کرد که انتقاداتش پوشال بوده و مشکل اصلی اش فکر کردن به خانه، خانواده، همسر و نهایتاً مسائل جنسی بوده است…
به هر حال، پس از مدت زمانی طولانی «جوشیده شدن در دیگ انقلاب ایدئولوژیک مریم» و اعتراف به اینکه احتمالاً انتقادات من به برخی مسئولین سازمان و معترض بودن به اجبارات و تحمیلاتی (که تحت عنوان عملیات جاری به خورد ما داده می شد) ناشی از عشق و علاقۀ من به یک دختر در نوجوانی بوده، ژیلا دیهیم تکلیف گذاشت که بروم فکت های بیشتری از خودم بنویسم تا در نشست های بعدی به وضع من رسیدگی ریزتر شود!… پس از اتمام محاکمۀ من، دو نفر دیگر هم سوژه شدند که همین وضعیت را تجربه کردند. نشست در آن روز تمام شد و ادامه آن به روزهای بعد موکول شد.
من که در این «کورۀ سوزان انقلاب رهایی بخش مریم» سرخ و گداخته شده بودم، از یک سو به خاطر گذار از این مرحله احساس سبکی و راحتی می کردم، چون آتشی بود که همه باید داخل آن سوزانیده می شدند و حداقل خیالم راحت بود که تا مدتی دیگر نوبت من نخواهد شد، ولی از سوی دیگر دچار آسیب روحی غیرقابل جبران شده بودم و شخصیت و غرور من بشدت درهم شکسته شده بود. من همیشه خودم را عاشق مریم و مسعود می دانستم و در کمتر عملیاتی بود که با نام آنها سختی ها و خطرات را با دل و جان پذیرا نشده باشم و چند بار برای انجام عملیات انتحاری در راه آنها اعلام آمادگی کرده بودم و به خاطر آنها (که تصور می کردم راهشان به آزادی، استقلال، برابری و عدالت همه جانبه منتهی می شود) از خانه، خانواده، دانشگاه، زندگی در آمریکا و دختری که بسیار مورد علاقه من بود گذشته بودم، اما بعد از اینهمه سال حضور در تمامی جنگ ها، مأموریت های خطرناک و مواجه شدن با مرگ در مقاطع مختلف، هرگز برایم قابل قبول نبود که مرا در مناسبات مجاهدین، به خاطر چند انتقاد ساده درهم بشکنند. هنوز تصورم این بود که خود مسعود و مریم از این وضعیت بی خبر هستند. به زبان دیگر، همیشه خود را فرزند سازمان می دانستم، لذا انتظار نداشتم «پدر و مادر عقیدتی ام» حتی اگر اشتباهی کرده باشم مرا با دست های خود بکشند!
شاید هموطنانی که هرگز مناسبات مجاهدین را از نزدیک تجربه نکرده باشند به خوبی متوجه این احساس نشوند، اما همۀ کسانی که سالیانی از عمر خود را در مناسبات مجاهدین گذرانده باشند به خوبی می فهمند که چه احساسی به انسان دست می دهد. هرکدام از ما در مقاطعی، از صمیم قلب عاشق مسعود و مریم بودیم و جان باختن در راه آنها را افتخاری عقیدتی (در راه امام حسین) برای خود می دانستیم، و هرکسی بهای سنگینی برای این دیدگاه خود پرداخته بود. در چنین وضعیتی، آنها را به عنوان پدر و مادر ایدئولوژیک، در مداری بالاتر از پدر و مادر حقیقی خود ستایش می کردیم. اوج جهالت (و خیانت) رهبران فرقه ها همین است که در غرق در غرور، تکبر و خودبینی، آنچنان فرزندان معنوی خود را درهم می شکنند که هیچ دشمنی قادر به شکستن آنها نیست. و البته نتیجۀ آن هم چیزی جز فروپاشی از درون نیست. من بارها در نشست های مختلف سوژه شده بودم. نشست های دیگ، دیگچه، عملیات جاری، صفرصفر و… اما این اولین بار بود که بنظرم می رسید در حق من ظلم شده است و به ناحق مورد تعرض قرار گرفته ام. غافل از اینکه هنوز چیزهایی در راه است که به این نشست غبطه خواهم خورد، که در مباحث بعدی به آن اشاره خواهم نمود.
در پایان نشست، به کارهای جاری و روزمره پرداختیم. نشست های بعدی در حجم کوچکتر و در ابعاد نشست مرکز برگزار شد. یعنی هر قرارگاه به سه یا چهار قسمت تقسیم گردید و فرماندهان هر مرکز مسئولیت نشست ها را بر عهده گرفتند. در عین حال به نحوی تقسیم بندی صورت گرفته بود که اعضای سازمان، معاونین بخش و معاونین ستادها در نشست های مجزا از هم باشند. در واقع هر مرکز نشست خود را در سه لایه برگزار می نمود و نیروهای پایین تر از عضو نیز سناریوی خاص خود را داشتند. ژیلا (با برنامه ریزی قبلی و هماهنگی با کادر رهبری سازمان) به عمد مرا در بین اولین گروه از سوژه ها قرار داد تا در برابر کل نفرات قرارگاه هفتم (حبیب) درهم شکسته شوم و دیگر نتوانم در برابر کسی سر بلند کنم. این موضوع هم، به صورت مضاعف اثر بدی روی من داشت، چون همانطور که گفتم همیشه خودم را یک عنصر تشکیلاتی و فرزند سازمان و از صمیم قلب عاشق مسعود و مریم می دانستم. این عمل شوکه آور بود چرا که تنها گناه من طرح چند انتقاد ساده به مناسبات و برخی مسئولین طی چندین سال بود و نیت من هم هرگز عناد با آنها نبود، بلکه آنرا با نیت خیر انجام می دادم. ولی به خاطر همان انتقادات، مرا در برابر صدها نفر که تقریباً همگی مرا دوست داشتند و مورد احترام شان بودم درهم شکسته بودند و طبعاً باعث شد که خیلی ها از من دور شوند و یا حداقل بترسند با من در تماس نزدیک باشند، چیزی که هیچگاه برایم قابل هضم نبود. ولی عجیب اینکه هنوز احساس می کردم مسعود و مریم را دوست دارم و ایراد به آنها نیست بلکه به مسئولین قرارگاه است که از من گزارشات منفی انعکاس می دهند!…
] لازم می بینم مجدداً به نکته ای اشاره کنم حول اینکه طی سال های 1365 تا 1372 که مریم از عراق خارج شد، آنچنان خود را به او نزدیک می دانستم که هیچ موضوعی، حتی شخصی ترین مسائل خودم را، از او پنهان نمی کردم و براحتی برایش می نوشتم. حتی موردی بود که مریم در برابر نقطه نظرات مسئولین، نظر مرا پذیرفته بود و آن را به اجرا گذاشته بود و بعد هم در یک پیام خصوصی که از طریق فرمانده ستاد به من رسید، از من تشکر کرده بود.
آن زمان به خاطر اینکه مریم به حرف هایم اهمیت داده و پیگیر قضیه شده بود، بسیار احساس خوشحالی داشتم و همیشه تصور می کردم اگر مشکلی وجود دارد ناشی از آن دو نیست، بلکه مدارهای پیرامون آنها هستند که برخی اجبارات را تحمیل می کنند و یا ما را تحت فشارهای روحی می گذارند. بعد از رفتن مریم به اروپا که تنش های من با مسئولین مختلف تشدید شد، تصورم همیشه این بود که علت این مشکلات ناشی از عدم حضور مریم در عراق است که مرا بخوبی می شناخت و از عشقی که به او داشتم آگاه بود. همین تصورات باعث می شد که مدام تضادهای خودم را درمدارهای پایین تراز مدار رهبری لحاظ کنم و در ذهن، انتقادها و اعتراض های خودم را هرگز به مدار آنها نکشانم. لذا هرگاه از دست مسئولین دچار ناراحتی یا تناقض می شدم، مستقیم به خود مسعود نامه می نوشتم. این کار تا سال 1374 ادامه یافت ولی در این سال همانطور که پیشتر اشاره کرده بودم رسماً بخشنامه ای صادر شد مبتنی بر اینکه هیچکس حق ندارد به شخص رهبری نامه بنویسد و از این پس مثل تمامی ادارات و احزاب، هر شخص موظف است به مسئول مستقیم خود گزارش بنویسد.
با توجه به آنچه شرح دادم، پس از سالها، باز هم در این دادگاه جمعی احساس می کردم ظلمی که در حق من شده ربطی به مسعود و مریم ندارد، و مشکل به مسئولینی است که دچار ضعف هستند. لذا همچنان خود را با رهبری سازمان یگانه می دانستم و تلاش می کردم گناهان را به سمت خودم بچرخانم و اینگونه به خودم القا کنم که ایراد به من است، و این من هستم که باید ضعف و کمبودهای خود را رفع کنم، و آنان همچنان مبرا از هر اشتباهی هستند. با این یادآوری خواستم به نکته ای اشاره کنم که می تواند در درک و تحلیل مسائل دیگر موثر باشد. [
نشست های «طعمه»
با شروع برگزاری نشست های کوچک، کلید نشست های موسوم به «طعمه» به صورت رسمی زده شد. از آن پس به صورت شبانه روزی در گوشه و کنار و زیر سایه بان های موجود در این قرارگاه کوچک نشست ها ادامه پیدا کرد. همانطور که پیش تر اشاره کرده بودم، قرارگاه باقرزاده، در محیطی کاملاً نظامی قرار داشت که یک طرف آن بیابانی و با فاصلۀ یک کیلومتر از جاده، و در دو سمت آن پادگان نظامی ارتش عراق، و در یک سو نیز منطقه ای متعلق به خانواده های نظامیان با فاصله ای حدود 500 متر بود. پیرامون قرارگاه دیوارهایی سیمانی با ارتفاع 4 متر قرار داشت که با سیم های خاردار پوشیده شده بود. با کلید خوردن نشست ها، مدام صدای فریادهای مختلف به شکل جیغ و داد، نعره و اهانت شنیده می شد که زمینه نگرانی و شگفتی برخی افسران عراقی را فراهم نموده بود بنحوی که پس از چندی اعلام شد نشست ها با صدای آرام برگزار شود چون عراقی ها تصور می کنند در آنجا دعوا است!
ابتدا در هر نشست کسانی سوژه می شدند که وضعیت بغرنج تری داشتند، یعنی همان منتقدین و یا معترضین و یا نیروهایی که در مورد آنها احساس خطر می شد، و پس از آن، دیگر نیروها سوژه می شدند. هر فرد می بایست در وقت آزاد بنشیند و پروژه نویسی کند. یعنی گذشته های خود را بازخوانی نماید و فراز و نشیب های تشکیلاتی خود را مرور کند و از درون آن فکت های مشخصی بنویسد و با گره زدن آنها به یکدیگر، به این نتیجه برسد که شخصیت متزلزلی داشته و به رهبری آسیب رسانده و در برابر خواسته های سازمان مقاومت داشته است. و نتیجه آن مقاومت، این شده که هیچوقت انرژی های وی صرف سازمان نشود و خط و خطوط سیاسی پیش نرود و سد راه آن باشد. آنگاه سوژه باید علت این مقاومت را پیدا می کرد که چیزی جز تنزل در امر انقلاب مریم و واگشت به بند الف و «طلاق» نبود. یعنی همان چیزی که نسبت به آن در برابر مسعود و مریم تعهد داشته است. در واقع سوژه ها باید اعتراف می کردند که گذر زمان و طولانی شدن مبارزه، آنان را در پیمان اولیه خود با رهبرشان (امضای خون و نفس) متزلزل کرده و به همین خاطر «تناقضات» خود را بیان نمی کرده اند و مدام بیشتر و بیشتر در «افکار جنسی» غوطه ور و بکلی از رهبری خود «قطع» شده اند و در برابر او «قد علم» کرده اند. که اینها معنی همان «جیم می دهد شیطان رجیم» بود که مسعود به دنبال آن می گشت!.
آنچه نوشتم مسیری بود که هرکدام از مجاهدین باید می پیمودند. البته کسی براحتی نمی توانست تمام معضلات، مشکلات و تناقضات خود (که اساساً مرتبط به مسائل سیاسی، استراتژیک و یا حتی ایدئولوژیک بود) را به حساب مشکلات جنسی بگذارد، ولی از آنجا که سوژه ها در برابر یک جمع قرار می گرفتند، قادر نبودند در مقابل فریادها، نعره ها و اهانت های مختلف که آنان را نشانه می گرفت، بیش از یک ساعت دوام بیاورند و تحت یک فشار بسیار سنگین روحی، غرور و اراده آنها در هم می شکست و بدون اینکه اعتقادی قلبی داشته باشند، به آنچه از سوی رجوی تحمیل شده بود تسلیم می شدند و با بیان اینکه مثلاً «در ذهن خویش، جنس مخالف را به تصویر می کشیده اند و یا در محیط کاری، به همسر سابق و یا حتی به یک زن یا مرد مجاهد (متناسب با جنسیت خودش) اندیشیده و در نتیجه رهبری خود را از یاد می برده اند»، خود را از آن جهنم می رهانیدند. اما قضیه به اینجا ختم نمی شد، و پس از اقرار و اعتراف، بر شدت داد و فریادها افزوده می گشت که مثلا:
«پفیوز بیشرف، اینها دیگر چیست که می گویی؟ خائن کثیف، بی همه چیز، تو پا روی خون شهدا گذاشته بودی، تو برادر مسعود را ذله کرده بودی، تو به رهبری خیانت کرده بودی، یاالله بالا بیاور که دیگر چه گندکاری در مناسبات پاک مجاهدین داشته ای؟ باید بگویی چرا دنبال ناموس رهبری بوده ای؟ مگر تو امضا نداده بودی؟ چرا مناسبات پاک سازمان را شخم زده ای؟ چرا اینطور بر و بر نگاه می کنی؟ همینجا تو را می کشیم. باید تعهد بدهی و تضمین بدهی که دیگر چنین گه خوری هایی نکنی. از این به بعد باید مثل اسب سرت را بیندازی پایین و کار کنی. این ذهن گشاد خودت را باید گِل بگیری. چشم هرزه ات را باید بپوشانی. اگر به ناموس برادر نظر داشته باشی چشمانت را در می آوریم. چرا خودت را به موش مردگی زده ای، تو که بیرون این نشست پای همه را محکم گاز می گرفتی؟ اینجا جای مظلوم نمایی نیست یاالله بالا بیار!. حق رهبری را از حلقومت بیرون می کشیم. هرچه طی سال ها خورده ای باید بالا بیاوری. مناسبات پاک مجاهدین را با سپاه پاسداران اشتباه گرفته ای. شعبه سپاه پاسداران زده ای توی مناسبات!. نقش پاسدار را بازی کرده ای اینجا!. بسکه مفتخوری کرده ای خونخوار شده ای!…»
به این ترتیب، با چنین اهانت ها و هتک حرمت ها که صورت می گرفت، شخص ناچار می شد از هر طریق ممکن به همین اتهامات که به سوی او روانه می شد مهر تأیید بزند و خود را از آن حالت خوفناک بیرون بکشد. من شخصاً در نشست های قرارگاه هفتم با کتک زدن کسی مواجه نشدم ولی در چند قرارگاه دیگر همان زمان اطلاع دقیق داشتم که تعدادی را زیر مشت و لگد گرفته اند. از جمله می توانم به «مهرداد.ف» و «مهران.ک» اشاره کنم که به آنها حمله شده بود. مسئول نشست در چنین مواقعی ابتدا اجازه می داد که سوژه توسط جمع بشدت خرد شود و شخصیت اش درهم بشکند، و آنگاه تلاش می کرد وضعیت نشست را کنترل نماید تا از دست در نرود. البته تعدادی هم با هوشیاری تلاش می کردند از حضور زنان استفاده کنند و اگر کسی بیش از حد نعره کشید و وضع را بهم زد، فوراً یقۀ او را بگیرند که: «چه خبر است جلوی خواهران حرمت را نگه نمی داری؟ این بازی ها دیگر چیست که در می آوری؟ دیگر حق نداری از این لات بازی ها در آوری…» و به این ترتیب سوژه را از هجوم چنین افرادی حفظ می کردند. به مرور، نفرات راه های مناسبی برای اینگونه تهاجم های بی در و پیکر در می آوردند و با خردمندی از شدت هجمه ها می کاستند، چون می دانستند که خود نیز فردا سوژه خواهند شد و بهتر است جلوی برخی زیاده روی ها گرفته شود.
زمانبندی نشست ها در ابتدا حد و حدودی نداشت و از 10 صبح آغاز و گاه تا 2-3 نصف شب ادامه می یافت، ولی کم کم برنامه ریزی جامع تری ریخته شد و نشست از ساعت ده صبح شروع و تا 11 شب با آنتراکت یکساعته شام و ناهار ادامه می یافت. کارهای جاری مقر مثل نگهبانی، هوشیاری و کارگری ها نیز در خارج از این زمانبندی انجام می گرفت و فرصتی هم برای نوشتن پروژه و آمادگی برای نشست بعدی به افراد داده می شد.
استارت مجدد نشست های عملیات جاری
به مرور نشست های طعمه برای افراد عادی شده بود، بویژه پس از اینکه هر فرد دور اول محاکمه اش تمام می شد، برای دور دوم تا حدودی خیالش راحت تر بود که افراد حرف جدیدی علیه او نخواهند داشت. برای نمونه دور بعدی محاکمه خودم در یک نشست محدودتر با مسئولیت «رباب حقگو» برگزار گردید. من نیز مثل بقیه برای گریز از هجمه دوباره، تعدادی فکت نوشته بودم که البته به این دلیل که عمدتاً تناقضات خودم از مناسبات تشکیلاتی را شامل می شد، مسئول نشست با کمی برافروختگی برخورد کرد که همین مسئله باعث شورش افراد علیه من گردید. می دانستم که این افراد هدفشان من نیستم و اساساً با این شور و هیجان می خواهند از تیغی که بعداً بخاطر سکوت کردن به سمت شان نشانه گرفته می شود بگریزند. به همین دلیل دیگر چندان اهمیتی به آن نمی دادم و ناراحت هم نمی شدم. عمده نفرات حاضر در نشست همسطح تشکیلاتی خودم بودند و تلاش می کردند زیاد متّه به خشخاش نگذارند تا وقتی محاکمه خودشان شروع شد، دیگران هم رعایت کنند و زیاد داد و قال نداشته باشند. در مجموع وضعیت بهتر از اولین نشست سرکوب بود.
اینگونه جلسات طولانی، خود یک شکاف عمیق شده بود تا هر نفر به مدت طولانی از سوژه شدن و هدف قرار گرفتن بگریزد و در امان باشد و همین مسئله باعث شده بود که مسعود از طریق شورای رهبری مطلع شود و چاره اندیشی کند تا کسی از فشارهای سهمگین «ایدئولوژیک» به دور نباشد. راه حل این بود که دوباره نشست های عملیات جاری برگزار شود تا در حین سرکوب «سوژه»، دیگران هم کماکان چماق تشکیلات روی سرشان تاب بخورد و رها نباشند!. طبعاً دوبل شدن سرکوب ها، قریب به اتفاق نیروها را مسئله دار می کرد که با وجود اینهمه سرکوب شبانه روزی در نشست های «طعمه» دیگر چه نیازی به نشست عملیات جاری است؟ اما کسی جرأت بیان آنرا نداشت و تنها به صورت تکه پرانی خود را نمایان می کرد.
بحث «سیتی زن»
به موازات سلسله نشست های «طعمه» که برای اعضا و کادرها برگزار می شد، در سطوح پایین تر نیز جلسات متعددی برای رده های زیر عضو در جریان بود. هنگامی که فرماندهان مراکز مشغول برگزاری نشست در مقرهای خود بودند، مسئولین قرارگاه ها نیز در کنار مسعود و مریم رجوی برای این افراد که عمدتاً از کشورهای اروپایی به عراق منتقل شده بودند، جلساتی پیرامون تابعیت آنها گذاشته بودند که بعداً به نام «سیتی زن» از آن یاد شد. در واقع این افراد پیش از ورود به تشکیلات «شهروند» کشورهای غربی بودند و از همین امتیاز می توانستند بعدها در صورت جداشدن از سازمان، به نفع خود استفاده ببرند و برای تشکیلات ایجاد مشکل کنند، به همین خاطر مسعود درصدد بود که این امتیاز را به هرشکل از آنها سلب کند. نشست های «سیتی زن» در همین راستا برگزار شده بود تا این افراد را با مغزشویی و فشارهای تشکیلاتی-ایدئولوژیک وادار کنند با نوشتن یک نامه، از وزارت کشوری که شهروند آنجا بودند، درخواست کنند تابعیت آنها را ملغی نمایند!.
مسعود به خوبی می دانست که این خط را چگونه پیش ببرد تا این افراد که عمدتاً زیر 30 سال داشتند راضی به از دست دادن حق شهروندی خود در کشورهای اروپایی شوند. وی انقلاب ایدئولوژیک را به مبحث «سیتی زن» پیوند می زد و به این جوانان القا می کرد که تابعیت خارجی آنها، یک راه گریز برای دور زدن انقلاب مریم و شل شدن پای آنها در مبارزه برای سرنگونی رژیم است!. در نهایت مسعود توانست با انواع نیرنگ ها، دستخط های رسمی و قانونی آنها را تحویل بگیرد و خیال آنها را از هرگونه تابعیت خارجی داشتن، راحت کند. در واقع تمامی پل های ارتباطی این افراد با خارج کشور را مسدود کرد تا راه برای سرکوب های آینده باز نماید.
اکثر نیروهای حاضر در این سلسله نشست ها، کودکانی بودند که در جریان جنگ کویت به اروپا منتقل شدند و پس از اندکی رشد، در سنین 15-16 سالگی، مجدداً به عراق بازگردانیده شده بودند. نقشه بازگردانیدن آنها توسط مریم رجوی کشیده شده بود و نحوه اجرا هم به این شکل بود که والدین آنها را تحت فشار گذاشتند تا از بچه های خود بخواهند به قرارگاه اشرف بازگردند. در واقع مریم با این کار هم کمبود نیروی جوان را تا حدی حل می کرد و هم به صدام حسین نشان می داد که هنوز عده ای در حال پیوستن به مجاهدین هستند!. برخی از این نوجوانان بعدها دست به خودکشی زدند که می توان به آلان محمدی و یاسر اکبری نسب اشاره نمود. به جز این نوجوانان، برخی از کادرهای سازمان نیز تابعیت دوگانه داشتند که از آنها نیز درخواست مشابه شده بود. بخش هایی از این نشست ها را به صورت ویدیویی برای ما پخش کردند تا در جریان قرار گیریم و هرگونه اندیشه از اینکه روزی تابعیت دیگری جز ایرانی داشته باشیم را از سر بیرون کنیم.
یازدهم سپتامبر و شکستن شاخ امپریالیزم!
با وجود بی پایانی نشست های سرکوب (که از ابتدا گفته شده بود یک ماه طول می کشد و اینک دو ماه را پشت سر می گذاشت) روزهای سخت و تلخی بر ما می گذشت که ثانیه های آن هم دیر می گذشت. قرارگاه باقرزاده همچون اسارتگاهی مخوف شده بود که در آن اسیران از آینده خود بیم ناک باشند و حتی ندانند کی آزاد خواهند شد. در کشاکش این محکمه های سرکوب، نشست هایی هم از طرف مسعود و مریم رجوی برای شورای رهبری و مسئولین سازمان برگزار می شد که برای نظرپرسی شرایط تشکیلاتی نیروها و دادن رهنمودهای جدید در راستای کنترل اوضاع بود. در این میان موضوع شعائر نیز بسیار حساس و جدی پیگیری می شد. تمام نفرات در نماز جماعت ظهر و شب شرکت می کردند و کسی جرأت نداشت در آن حضور نیابد چون می دانست که در اولین روز سوژه شدن مورد حمله و هجوم قرار خواهد گرفت. مسعود از همان روزهای نخست روی انجام شعائر، بخصوص روی برگزاری نماز تأکید ویژه داشت. وی معتقد بود که برگزاری نماز، مجاهدین را از منکرات و معضلات جنسی دور می کند و ترک آن اولین گام برای غوطه ور شدن در افکار و اعمال ناشایست جنسی است… در این راستا، افراد چهارچشمی یکدیگر را می پاییدند که مبادا کسی در نماز کوتاهی کند و شب ها به طور خاص در محوطۀ قرارگاه، روی جاده آسفالته موکت های زیادی پهن می شد تا همه نفرات در کنار هم به نماز بایستند!.
روزهای پنجشنبه هر هفته، بنا به روال عادی زندگی مجاهدین، فیلم سینمایی پخش می شد و افراد با مقداری آجیل، شیرینی و میوه سرگرم تماشا می شدند. فیلم ها عمدتاً فیلم های روز هالیوود بودند که از شبکه های ماهواره ای و یا سیمای آزادی ضبط (و بعد از سانسور بخشی که روابط زن و مرد را به شکل بوسه، در آغوش کشیدن و ابراز واژه های عاشقانه نشان می داد) به ستادها تحویل داده می شد. ترجمه آن توسط افرادی که مسلط به زبان انگلیسی بودند صورت می گرفت و گاه برای آن زیرنویس گذاشته می شد و یک نفر آنرا از داخل اتاق فرهنگی برای حاضرین می خواند تا تماشای فیلم برای افراد راحت تر باشد. هرگز زنان مجاهد را برای دوبله و ترجمه کردن استفاده نمی کردند (پیش از ورود به بحث های انقلاب ایدئولوژیک، در برخی نقاط برای دوبله صدای زنان هنرپیشه از زنان مجاهد استفاده می شد ولی بعداً این کار ممنوع گردید چون با اعتراض برخی مواجه شده بود. به نظر می رسید تحریک آمیز بودن صدای زنان برای برخی نفرات، علت اصلی قضیه باشد هرچند گفته می شد این کار به دلیل ارزش و حرمت زنان مجاهد است که نباید در حد یک هنرپیشه خارجی افت کنند. توجیهی که البته برای من و بسیاری دیگر از مجاهدین غیر قابل قبول بود اما اعتراض به تصمیم گیری ها نیز ممکن نبود).
در این میان، نفراتی که نگهبان و یا کشیک شب بودند از دیدن فیلم سینمایی محروم می شدند که این مسئله به صورت غر زدن پنهان و آشکار خود را نشان می داد چون تنها سرگرمی افراد در طول هفته همان دوساعت تماشای فیلم بود!. طبعاً در چنین ساعاتی مسئولین حواسشان جمع بود که از رده های تشکیلاتی بالاتر برای پست استفاده کنند که باعث بهم ریختگی تشکیلاتی افراد ضعیف تر نشود…
امور به همین شکل تکراری و خسته کننده می گذشت، افراد به فحش و ناسزا عادت کرده بودند و دیگر کسی به فکر مسائل سیاسی و منطقه ای نبود و مسعود با این سرکوب گسترده که پایان آن هم ناپیدا بود موفق شد اذهان را تحت کنترل درآورد. اما قرار نبود حوادث جهانی آنگونه که وی می خواهد به پیش برود. حادثه ای بزرگ در پیش بود که نه تنها سرنوشت مجاهدین، بلکه رخدادهای جهانی را هم تحت تأثیر خود قرار می داد و لاجرم مسعود را هم به سمتی می کشانید که هرگز طالب آن نبود. اما هرچه بود، موهبتی شد برای هزاران مجاهد که خود را از جهنم محکمه های رجوی نجات دهند.
یازده سپتامبر 2001، خبر حمله به برج های دوقلو در آمریکا ما را بهت زده کرد. همه به سالن اجتماعات فراخوانده شدیم تا به طور مستقیم اخبار «سی ان ان» برایمان پخش شود. فضا در عین بهت آور بودن، آمیخته به شادی بود. یعنی هم احساس ترس می کردیم و هم یک آرامش در درونمان حس می شد. یک فضای متناقض و مبهم که ناشی از سرنوشت آینده بود. بلافاصله خبر رسید که باید برای نشست رهبری آماده شویم…
سالن بزرگ آمادۀ پذیرایی از نشست مسعود شده بود، اخبار مستقیم شبکه خبری «سی ان ان» از تلویزیون ها و پردۀ بزرگ روی سن پخش می شد. همه با شور و هیجانی خاص منتظر بودیم تا مسعود یک خبر بزرگ به ما بدهد… وی مثل همیشه وارد سالن شد و مورد استقبال همگانی قرار گرفت. آنگاه آخرین وضعیت را از مسئولین مربوطه حول شرایط جهانی پرسید تا با پاسخ آنها بقیه افراد هم در جریان قرار گیرند. آرایش سالن به گونه ای بود که حالتی از یک جشن را تداعی می کرد. از همان ابتدا برای رخدادهای آمریکا شیرینی توزیع شد و مسعود نیز همزمان با خوردن شیرینی لبخند می زد و رخدادها را شرح می داد. وضعیت کلی نشست از آغاز تا پایان رقص، موسیقی، شادی و دست زدن بود و در کنار آن هم مسعود پیرامون مسائل سیاسی و استراتژیک مرتبط به 11 سپتامبر سخنرانی کرد.
وی ادعا کرد که پس از این حادثه که هنوز پایان آن مشخص نیست، توجه آمریکا از روی عراق برداشته خواهد شد و به سمت افغانستان خواهد رفت. و علت آن را انجام آن توسط القاعده می دانست که در افغانستان مستقر هستند. تأکید روی این موضوع بود که از آن لحظه تا مدت زمانی نامعلوم، فشارهای آمریکا از روی عراق برداشته می شود و ارتش آزادیبخش فرصت می یابد که کارهای خود را با وضعیت بهتری پیش ببرد چرا که این مسئله به نفع صاحبخانه پیش خواهد رفت. آنگاه تابلوهایی هم ترسیم نمود که در آن احتمالات مختلفی از جمله امکان کم شدن فشار روی عراق و حمله به افغانستان و وضعیت ارتش آزادیبخش در اشکال مختلف وضع شده بود. اولین دور از نشست تمام شد و نفرات به مقر خود برگشتند و کارهای روتین ادامه یافت در حالی که همه مجاهدین از این پیشامد خوشحال بودند و آنرا آغازی بر پایان نشست های سرکوب تلقی می کردند. چند روز بعد مجدداً نشست برگزار گردید.
در این نشست، مسعود اخبار ریزتری از حملات هوایی به برج های دوقلو را شرح داد و در مورد افرادی که حمله انتحاری کرده بودند سخنانی گفت که پیچیدگی عملیات آنان را به تصویر می کشاند. وی بعد از شرح مختصری از پیچیدگی عملیات و ریسک پذیری بالایی که نفرات در عملیات انتحاری از خود نشان داده بودند و نیز توضیحی پیرامون زندگینامه آنان، دست خود را به کمر زد و خطاب به جمعیت حاضر در سالن گفت:
“«برج های تجارت جهانی در واقع نماد شاخ امپریالیزم بود و با انهدام آنها در واقع شاخ امپریالیزم شکسته شد!. و ما می خواهیم بگوییم وقتی اسلام ارتجاعی بن لادن می تواند چنین کار بزرگی انجام دهد، صبر کنید ببینید اسلام انقلابی مجاهدین چه کارهایی انجام خواهد داد!” »
با این جمله، شور و هیجان افرادی که ماه ها خود را در قرارگاه باقرزاده زندانی می دیدند به آسمان برخاست. نشست با چند رهنمود مسعود به پایان رسید و قرار شد نشست های طعمه هرچه زودتر به پایان رسانده شود و افراد به حالت آماده باش درآیند و خود را برای شرایطی که بعد از این پیش می آید آماده کنند. در روزهای بعد، فیلم هایی هم از برخی عملیات های القاعده در افغانستان پخش شد که در آن کشته شدگان این گروه با عنوان «شهید» به ما معرفی می شدند.
تعهدنامۀ پایانی طعمه
وقت آن رسیده بود که به مفتضح ترین و فجیع ترین سرکوب همگانی در تاریخ خاتمه داده شود. برای اینکار سناریوی دیگری توسط زوج رجوی آماده شده بود و آن نوشتن یک تعهدنامه و خواندن آن در حضور افراد هر یگان بود. به این ترتیب، همه نفرات موظف شدند در یک فاصله زمانی مشخص تعهدنامه های خود را بنویسند و پس از خواندن در جمع و تأیید شدن توسط نفرات یگان، آنرا امضا کنند!. این حرکت نمایشی در سراسر قرارگاه باقرزاده به اجرا درآمد. موضوعات تعهدنامه به این ترتیب بود که هرکدام از ما در حد ماکزیمم یک صفحه کاغذ A4 شرح می دادیم که: «چگونه در درون مناسبات به خاطر فرورفتن در مسائل جنسی یا عشقی، دست به خرابکاری و اعتراض می زدیم، و این اقدام ما، چگونه در کارهای روزمره نمود عینی پیدا می کرده و جلوه گر می شده است. و آنگاه شرح می دادیم که چگونه بر این عمل خود فائق آمده ایم و از این پس چه تعهدی به سازمان، رهبری و جمع پیرامون خود خواهیم داد تا این خرابکاری ها تکرار نشود؟». هر فرد با خواندن این تعهدنامه باید منتظر می ماند تا بقیه نفرات نیز دیدگاه خود را نسبت به او و تعهداتی که داده و ضعف و کمبودهای آن بیان کنند. آنگاه سوژه باید مجدداً تعهدنامه خود را بر آن اساس تصحیح و تکمیل می کرد و پس از امضا در پای آن، دستنوشته را توسط سلسله مراتب فرماندهی به دست مسعود رجوی می رساند!.
البته این نمایش نفرت انگیز اعتراف اجباری که سوژه خودش هم به آن اعتقاد نداشت، با تنش هایی همراه شد، چرا که هرکس نسبت به شخصی کدورت یا تناقض قبلی داشت، تلاش می کرد آن را به سوژه تحمیل کند. با اینحال، پس از ماه ها سرکوب سنگین و غیراخلاقی، هرکس تلاش می کرد یک تعهدنامه صوری هم که شده بنویسد و هرچه زودتر خود را از این برزخ و جهنم بی پایان نجات دهد. برزخی که مسعود رجوی در قرارگاه مخوف باقرزاده تأسیس کرده بود تا مجاهدین را به زور سرکوب به بهشت موعود خود اعزام کند و یا در جهنم فشارهای روحی بسوزاند و خاکسترش را به استخبارات صدام در ابوغریب تحویل دهد.
مبحث «کتاب و اهل کتاب»
در طی مدتی که بین طالبان و آمریکا جنگ و جدال های لفظی وجود داشت و هر دو طرف رجزخوانی می کردند، بدستور مسعود رجوی، یک سری کلاس های مختلف آموزشی برگزار گردید که همه افراد موظف به شرکت در آن بودند. این کلاس ها بیشتر جنبه پر کردن وقت داشت هرچند که وی تلاش می کرد از همان هم به نفع خود استفاده کند و چیزهایی را به مجاهدین القا نماید. هر کلاس توسط یکی از مسئولین قدیمی سازمان برگزار می شد که شامل درس های زیر بود:
درس «انقلاب ایدئولوژیک» با مسئولیت مهدی ابریشمچی
درس «شعائر» با مسئولیت محمد حیاتی و جلال گنجه ای
درس «تاریخ تکامل» با مسئولیت محسن سیاکلاه
درس «تشکیلات» با مسئولیت زهره اخیانی و یکی دیگر از اعضای شورای رهبری
درس «اقتصاد» با مسئولیت عباس داوری
درس «سیاسی» با مسئولیت محسن عباسی
سالن میله ای و انقلاب ابریشمی!
کلاس انقلاب ایدئولوژیک که مهدی ابریشمچی پیرامون طلاق و ازدواج مریم قجرعضدانلو برگزار کرد، مهمترین و مبسوط ترین مبحث در میان سایر درس ها بود. این کلاس در محلی که به آن «سالن میله ای یا چهلستون» گفته می شد برگزار گردید و چند روز ادامه داشت. سالن میله ای در وسط قرارگاه قرار داشت و مسعود برای برگزاری نشست های کوچکتر با فرماندهان از آن استفاده می کرد.
در این کلاس، سوآلات و ابهامات مختلفی پیرامون «انقلاب مریم» مطرح گردید که اساساً در مورد مسائل زناشویی و طلاق بود. مهمترین مسئله ای که مهدی ابریشمچی مجبور به پاسخگویی پیرامون آن شد «سرنوشت خانواده، ادامه نسل و چگونگی روابط جنسی در صورت جهانی شدن انقلاب مریم» بود. مهمترین ابهامی که مطرح گردید این بود که:
«اگر قرار باشد تمام زنان و مردان جهان وارد انقلاب مریم شوند و از همدیگر طلاق بگیرند، پس چگونه نسل انسان می تواند پایدار بماند»!
مهدی ابریشمچی که قادر به پاسخگویی حول آن نبود، تلاش کرد با شوخی کردن صورت مسئله را بپوشاند و پاسخ داد:
«این ربطی به من و شما ندارد. باید ببینید مشکل خودتان کجاست که چنین بحثی به ذهنتان زده است؟ به فرض که طلاق هم نباشد، حالا مثلاً ما چه هستیم که دنبال ادامه نسل باشیم؟»
همچنین در پاسخ به این سوآل که: «خانواده ها در آینده به چه شکل خواهند بود؟» مهدی گفت:
«تا وقتی استثمار جنسی باشد خانواده نمی تواند وجود داشته باشد و باید چنین خانواده ای از اساس شکل نگیرد و منهدم گردد… بعدها که نمی دانم صدسال یا سیصدسال دیگر باشد، حتماً یک طوری خواهد شد و حالا ما به آینده کاری نداریم».
بدین ترتیب، تناقضات مهم و اساسی که افراد به سختی در کلاس مطرح می کردند، توسط مهدی با سخنان طنزآمیز و تکه پرانی به انحراف کشیده می شد. آشکار بود که مهدی نیز از همان آغاز نسبت به انقلاب مریم در تضاد و تناقض قرار داشته اما به خاطر منافع و امتیازهای بیشتری که دریافت کرد (ازدواج با دختر بسیار جوانی مثل مینا خیابانی و قرار گرفتن در جایگاه سوم سازمان پس از مسعود و مریم)، ترجیح داد که تناقضات خود را قورت دهد و از امتیازهای بدست آمده استفاده کند.
آموزش درس «اقتصاد» توسط «عباس داوری» که مسئول کمیسیون کار شورای ملی مقاومت بود برگزار شد، درسی که او می داد برگرفته از کتاب «اقتصاد به زبان ساده» بود که مجاهدین آنرا در زمان شاه تدوین کرده بودند. سخنان وی پیرامون چگونگی شکل گیری استثمار کارگران و اینکه چگونه باید پدیده استثمار را شناخت و با آن مقابله کرد بود. در همین رابطه وی به «تئوری ارزش اضافه لنین» اشاره داشت.
آموزش «شعائر» نیز از اساس حول نیاز انسان به پرستش، نماز و سایر مواردی بود که در فروع دین آمده است. محمد حیاتی چند جلسه را به این موارد اختصاص داد و به پرسش حاضرین نیز پاسخ می داد… سایر کلاس ها نیز به همین ترتیب طی می شد که عمده وقت نیروها را پر می کرد و با توجه به سایر امور جاری و اجرائی که باید به انجام می رسید، تقریباً زمانی برای فکر کردن به مسائل سیاسی روز باقی نمی ماند. با این حال همین کلاس ها نیز یک زنگ تفریح برای همگان به حساب می آمد تا از نشست های خوفناک چندماهه به دور باشند.
به موازات این کلاس ها، آموزش هایی هم پیرامون مضرات سیگار و تبعات آن توسط مدیریت بهداشت و پزشکی داده می شد تا افراد را به ترک آن تشویق نمایند. همانطور که در مباحث پیشین شرح داده بودم، قبلاً هم چنین وضعیتی بوجود آمده بود و تعدادی از نفرات سیگار را ترک کردند ولی با گذر زمان و تشدید فشارهای تشکیلاتی-ایدئولوژیک، دوباره به سمت آن بازگشته بودند تا خود را از فشار برهانند. تعدادی هم به مرور در تشکیلات سیگاری شده بودند. حال مجدداً به فکر بازنگری افتاده بودند تا عده ای را تشویق به ترک آن کنند. در آموزش جدید، عده ای که قبلاً سیگار را ترک کرده بودند، از تجارب خود می گفتند تا دیگران هم تشویق شوند.
نکته ای که اینجا قابل مطرح شدن است، سیگاری بودن مسعود رجوی است. طی سال های گذشته برخی در این رابطه تناقضات خود را بیان نموده بودند که: «چرا برادر مسعود سیگار می کشد؟… چرا برادر مسعود سیگار را ترک نمی کند؟…». طبیعی بود که هم در مبحث هم ردیفی مهوش سپهری و هم در این دوران، برای برخی تناقض بوجود آمده بود که «اگر سیگار بد است و یا می توان آنرا ترک کرد، چرا پیش از همه خود مسعود که مدعی انقلاب ایدئولوژیک و شاخص می توان و باید است و می گوید با انقلاب کردن هرکاری ممکن است، سیگار را ترک نمی کند؟». البته این تناقض را هیچکس نمی توانست به این شکل تند و تیز بیان کند و فقط برخی در حدی که دلسوزانه نشان دهد مطرح می کردند. تناقض به گوش مریم رسیده بود و نمی توانست کامل نادیده انگارد. لذا تنها در این حد افراد را قانع کردند که: «برادر مسعود میگرن و سردردهای شدید و کم خوابی دارد که این مشکلات را با سیگار حل و فصل می کند و نمی تواند سیگار نکشد»!
از کتاب تا اهل کتاب!
روزها می گذشت اما مسعود و مریم هم بیکار ننشسته بودند و در حال تدوین کتابی بودند که آن را به عنوان یک تئوری در تاریخ سازمان ثبت کنند. چندی پیش از این، مسعود بحث مفصلی تحت عنوان «کتاب» را مطرح نموده بود. این بحث از آنجا آغاز شد که در مناسبات ارتش آزادیبخش (بدلیل انبوه بی نظمی و عجله کاری در برنامه ریزی دستورات روزانه و مدیریت کارهای جاری) صدها مورد حوادث مهم و جدی ایمنی و امنیتی بوجود آمده بود که زمینه ساز کشته شدن، نقض عضو و جراحت های شدید بود. فکت های آن در تمام کار و مسئولیت ها و مأموریت ها (از میادین مین و تصادفات رانندگی ناشی از سرعت زیاد و بی خوابی تا انواع شلیک های ناخودآگاه، آتشسوزی، تخریب دستگاه ها و جنگ افزارهای مختلف) به چشم می خورد. به همین خاطر کمیته ای در ستاد تخصصی قرارگاه اشرف تأسیس شد که کار آن تدوین ضوابط و دستورالعمل های مختلف برای همه کارهای اجرائی و امنیتی بود… یگان ها و رسته ها موظف به تعطیل کارها تا زمانی شدند که ضوابط به صورت مکتوب تدوین شده باشد. مسلماً کاری بسیار حجیم و وقت گیر بود. همه رسته ها باید در این کار شرکت می کردند و نکات مورد نظر خود را ارائه می دادند. همه این ضوابط در یک کتاب قطور چاپ گردید که در بخش های مختلف سازمان توزیع شد و پایه و اساس انجام تمام کارهای سازمان گردید.
پس از این حرکت گسترده، تمامی افراد و تیم ها موظف شدند قبل از شروع هر کار، ابتدا ضوابط مربوط به خود را به صورت جمعی مطالعه و بعد دست به کار بزنند. مسعود خواندن این کتاب را مرز سرخ انجام هر کار می دانست و حول آن در یک نشست سخنرانی داشت و چنان ارزش و اهمیت آن را بالا برد که آن را با کتاب های آسمانی مقایسه کرد و گفت هیچ کاری بدون داشتن کتاب امکان پذیر نیست. از آن پس، به شوخی افراد را «اهل کتاب» صدا می زد. با گذر زمان به مرور این موضوع هم کمرنگ گردید و از اهمیت آن کاسته شد.
سال ها از بحث «کتاب» می گذشت و مسعود در حال تدوین کتاب دیگری بود که بتواند همچون «تئوری ارزش اضافه لنین» به ثبت برساند و به قولی در تاریخ جاودانه سازد. هدف از ذکر بحث «کتاب و اهل کتاب» این بود که بتوانم به بحث جدید پرش کنم. کتاب دیگری در حال ظهور بود که شاید سرنوشت مجاهدین را می توانست به گونه ای دیگر رقم بزند.
ادامه دارد….
حامد صرافپور