به یاد قربانیان دروغ و فریب فرقه رجوی – احمد توکل

احمد توکل از اهالی شهرستان بندر ماهشهر در استان خوزستان متاهل و دارای دو فرزند بود. وی هیچ گونه آشنایی قبلی با فرقه رجوی نداشت و اصولا فردی سیاسی نبود. احمد بواسطه رابطه خویشاوندی خانواده همسرش با خانم معصومه ربیعی با فرقه رجوی آشنا و در ادامه با فریب و وعده اقامت کوتاه مدت در عراق و سپس انتقال به یک کشور اروپایی با همسر و دو فرزندش توسط تیم های قاچاق انسان به عراق برده شدند.

او در ابتدا در قسمت پذیرش قرارگاه موسوم به حنیف در منطقه ابوغریب سازماندهی گردید و بعد از اتمام دوره پذیرش به گردان سه که فرماندهی آن با پرویز کریمیان (جهانگیر) بود منتقل شد. احمد به لحاظ خصوصیات فردی و اخلاقی فوق العاده احساسی و عاطفی بود و بخصوص وابستگی شدیدی به دو فرزندش که در آن موقع کودک خردسال بودند، داشت و برای رسیدن روز پنجشنبه که بچه هایش به دیدنش می آمدند لحظه شماری می کرد.

در اوایل خیلی شاد و سرزنده و بمب خنده برای بچه های جنوب و بخصوص ماهشهری که در شام های جمعی دور هم جمع می شدیم بود. صدای خنده های او تمامی فضای سالن غذاخوری را پر می کرد. با بیان خاطرات گذشته در شهر زادگاهش ماهشهر با لهجه شیرین ماهشهری همه را به آن دوران می برد و آن خاطرات را برای همه زنده می کرد و این چیزی بود که مسولین تشکیلات را بشدت عصبانی می کرد . چون احمد که اسم مستعارش مهدی بود همه را به آن دوران و یاد خانواده و زادگاهشان می انداخت.

در نهایت فرماندهان گردان سه به او تذکر جدی دادند که مناسبات محفلی و غیر تشکیلاتی اش را کنار بگذارد و فردی کاملا جدی و تشکیلاتی شود. در یکی از شام های جمعی که او را برخلاف همیشه ساکت دیدم علت را سوال کردم که با لهجه ماهشهری بطوریکه دیگران متوجه نشوند به آهستگی درگوشم گفت: کرومم کردند ( کروم دراصطلاح ماهشهری یعنی داغ کردن) و توضیح داد که از طرف جهانگیر فرمانده گردان سه به او اخطار داده شده که مناسبات و فرهنگ جامعه عادی را کنار بگذارد و تشکیلاتی شود.

بعد از آن احمد دیگر آن شور و حال گذشته را نداشت و در لاک خود فرو رفت. با سازماندهی در گردان سه که ارپی جی زن گردان شده بود بیشتر وقتش صرف شرکت در مانورهای نظامی میشد. گردان سه که جدیدترین گردان قرارگاه حنیف بود و بدلیل تنوع قومیت های مختلف و نفرات جدید به گردان عشایر معروف بود، خودش را برای اولین عملیات های معروف به تپه زنی آماده می کرد. هر چه زمان عملیات نزدیک تر میشد غم و اندوه بیشتری احمد را فرا می گرفت. یک هفته بخاطر شرکت در مانور بچه هایش را ندیده بود که حسابی کلافه شده بود. بچه هایش هم عجیب دلتنگ او شده بودند چون حتی به نسبت مادرشان بیشتر به او وابسته بودند.
یک هفته قبل از عملیات گردان سه در سالن غذاخوری و شام جمعی او را سر میز با بچه هایش دیدم. هر دوی آنها را روی پاهایش نشانده و می بوسید. درست بخاطر ندارم ولی فکر کنم این آخرین دیدار احمد با بچه هایش بود. روزی که احمد بهمراه دیگر نفرات گردان سه در میدان صبحگاه با دیگر نفرات خداحافظی می کردند، فضای سنگینی بر همگان سایه انداخته بود. همه یک بار از ذهنشان گذشته بود که این ممکن است آخرین دیدار باشد.

احمد در سکوت عمیقی فرو رفته بود. دیگر از آن لبخند همیشگی و چهره بشاش خبری نبود. مستمرا سرش را به اطراف برمی گرداند شاید بدنبال خانواده و بچه هایش بود تا آخرین وداع را با آنها انجام دهد. ولی خبری از آمدن بچه هایش نبود. با همه خداحافظی کرد، نوبت به من که رسید، گرم تر از همیشه من را درآغوش گرفت و زیر گوشم گفت برایم دعا کن و سلام من را به همسر و بچه هایم برسان. خیلی دلم می خواست این لحظه آخر در کنارم می بودند. لبخند تلخی زد و در حالیکه کوله موشک های ارپی جی اش را بدوش می گرفت گفت: به امید دیدار و شاید هم دیدار به قیامت.

سرانجام احمد در عملیات منطقه میمه در سن 32 سالگی قربانی جاه طلبی رجوی شد. بی شک او در آخرین لحظات زندگی و در حالیکه به آرامی چشم هایش را فرو می بست چهره های خندان بچه هایش از مقابلش می گذشت و خاطرات سالیان زندگی با آنها برای آخرین بار برایش تداعی میشد. ننگ بر رجوی که این چنین داغ دیدار فرزندان و خانواده را بر دل احمد و صدها احمد دیگر گذاشت، در حالیکه خودش در کنج ذلت جان بی ارزشش را بدست گرفت تا چند صباح دیگر به زندگی خفیف و خائنانه اش ادامه دهد. بی شک اه و نفرین و این افراد او و فرقه منحوسش را خواهد گرفت و آن روز چندان دیر نیست.

اکرامی

خروج از نسخه موبایل