این قصه سرگذشت دختری است که بیش از شش ماه نداشت که پدر و مادرش بعد از شروع جنگ مسلحانه فرقه رجوی او را ترک کردند و بعد از مدتی به پادگان نظامی اشرف در عراق رفتند. پدرش سال های بعد برای انجام یک عملیات تروریستی توسط مجاهدین خلق به داخل ایران فرستاده شد ولی در منطقه مرزی حین درگیری با نیروهای امنیتی کشته شد و مادرش در تشکیلات این فرقه کماکان در اسارت است.
یلدا بیش از 20 سال در نزد عمو و زن عمویش زندگی کرد و بدلیل عدم اطلاع از سرنوشت پدر و مادرش گمان می کرد که آنها پدر و مادر واقعی او هستند. سرنوشت تلخ و دردناک یلدا که همانند دهها کودک و نوجوان دیگر خانواده اش متلاشی و قربانی شهوت قدرت طلبی جنون آمیز رجوی شده اند، یکبار دیگر ماهیت ضدانسانی این فرقه را در انظار عمومی برملا می سازد. کودکانی که سالیان سرد و تاریکی را با آرزوی دیدن پدر و مادر و برخورداری از مهر و محبت آنها پشت سر گذاشتند تا رجوی با سوء استفاده از درد و رنج و آه و اشک و بغض در گلو خفه شده آنها به قدرت خیالی خود برسد. ولی چنین نشد و اراده خدا و بازی زمانه سرنوشت خفت باری را برای او رقم زد.
یلدا چند روزی بود که موضوعی را از پدر و مادرش مخفی میکرد و گوشه گیر شده بود، دوست داشت تنها باشد.هیچ میلی به خوردن غذا نداشت و پدر و مادرش بشدت نگران او شده بودند. گوشی اش لحظه ای از او جدا نمی شد. پدرش نگران عقب ماندن او از درسش بود که دیگر آن تمرکز اولیه را نداشت و به شدت حواس پرت شده بود. با خوابیدن پدر و مادر از زیر پتو و در تاریکی اتاق اینترنت گوشی اش را روشن کرد و سراغ صفحه فیسبوکش رفت.
به شدت بهم ریخته بود. بعد از سالیان یکی از آشنایانش به نام مهین، داستان واقعی زندگی اش را به او گفته بود. حالا او دیگر می دانست آنهایی که سالیان تصور می کرد پدر ومادرش هستند در حقیقت عمو و زن عمویش بودند. پدر و مادرش از شش ماهگی او را ترک و به گروهی بنام مجاهدین خلق پیوسته بودند. اولین بار بود که نام مجاهدین خلق به گوشش می خورد. برایش خیلی عجیب می آمد که چرا پدر و مادرش بخاطر این گروه باید او را درشش ماهگی تنها گذاشته و به عراق بروند؟! و از ذهنش گذشت پس چرا عمو و زن عمویش سالیان این موضوع را از او مخفی کرده اند. مهین از طریق فیسبوک بعد از سالیان او را با فردی که می گفت مادرش است وصل کرده بود! ولی هنوز نتوانسته بود صدای او را بشنود. احساس و شور و دلتنگی سالیان به مادرش او را کلافه کرده بود و در آرزوی شنیدن صدای مادرش بی تابی می کرد. چند بار بدلیل ضعیف بودن نت ارتباط فیسبوکش قطع شد. صدای تک سرفه ای در سکوت شب از محل پذیرایی خانه شان که حدس زد باید عمویش باشد خلوت او را درهم شکست. با عجله گوشی را خاموش و زیر بالشت مخفی کرد.
*در این داستان به درخواست یلدا و به دلایل امنیتی و برخی ملاحظات اجتماعی از اسم های مستعار استفاده شده است.
ادامه دارد…
اکرامی