ملاقات با فرزندان و خانواده و کسانی که روزگارشان محدود به چهاردیواری است به نام زندان اشرف، حق تمام خانواده هاست.
سالها پیش ، عصر یک روز سیاه و تاریک، در پادگان مخوف اشرف در عراق، تنهاتر از همیشه بودم، مدتی هم بود که دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت و دیگر از همه چیز مایوس شده بودم، همیشه و هر روز به این مسئله فکر می کردم که همه من را فراموش کردند و دیگر از خاطره ها هم حذف شدم.
پنجم دی ماه 1382 یکی از روزهای فراموش نشده در تاریخ کشور ما ایران و زندگی من است ، چرا که زلزله ی وحشتناک بم در این تاریخ اتفاق افتاده است و یکی از اتفاقات مهم زندگی من هم مصادف با این روزها بود، که درادامه خواهم نوشت که چرا؟…
کار اصلی من در تشکیلات کارهای خدماتی بود مثل سایر بچه ها، اما یک مسئولیت دیگر هم داشتم که به دستور تشکیلات هر از چند گاهی در برنامه های هنری ترانه های آذری می خواندم!
اولین بار که روی سن سالن اجتماعات ترانه ای اجرا کردم و از سیمای سازمان پخش شد، تن واحدی داشتم که بیشتر اوقاتم را با او سپری می کردم، به من گفت: محمدرضا تو آنتنی شدی و حتما آشناهایت در ایران تو را یا خواهند دید و یا خبر سلامتی و زنده بودن تو توسط واسطه ای از دوستان و فامیل به خانواده ات خواهد رسید.
او نمی دانست که تمام تلاش های سالیان من فقط به این خاطر بود که خبر سلامتی خودم را از این طریق به خانواده ام برسانم. بیش از 5 سال تلاش کرده بودم که به این نقطه برسم. بیش از 5 سال!
کاری هم که اجرا کردم، خیلی گرفت و مورد استقبال مخصوصا بچه های تازه از ایران آمده قرار گرفت. در همان برنامه فهیمه اروانی (از مسئولان تشکیلات فرقه ) پیش من در پشت صحنه آمد و از نزدیک به سایر مسئولین دستور داد که درهر برنامه ای یک ترانه ی آذری از من بگنجانند! آن شب بعد از رسیدن به مقر خودمان و آسایشگاه بعد از خاموشی چشمانم را بسته بودم و فقط به پدر و مادر و سایر اعضای خانواده ام در ایران فکر می کردم، با خود می گفتم آیا آنها زنده اند؟ آیا سالم هستند؟ خیلی نگران بودم! آخر می دانید من پس از یک خروج ناگهانی از ایران و وصل شدن به سازمان در یکی از کشورهای همسایه ، دیگر غیب شده بودم! نزدیک به 6 سال بود که هیچ ارتباطی با خانواده ام نتوانسته بودم بگیرم. آن شب بعد از زلزله ی بم بود که من برنامه اجرا کرده بودم و برای همین این تاریخی است که خانواده ی من بعد از سالها از خبر زنده بودن من و اینکه کجا هستم مطلع شده بودند.
هیچ کدام از ما ( منظورم خانواده ام و من ) از وضعیت همدیگر خبر نداشتیم. آن شب خیلی با خودم درگیر بودم و هیجان و استرس داشتم، به خدا التماس می کردم که خدایا برای تو که فرقی نمی کند، من اینجا گرفتار و دست بسته هستم، من اینجا سالهاست که با دنیای بیرون ارتباط ندارم، اکنون که بعد از سالیان توانستم با انطباق کار کردن و هزار بازی و ادا و اصول، موفق شدم تصویرم در سیمای سازمان پخش شود، یک کاری بکن خانواده ام از زنده بودن و سلامتی من باخبر شوند.
گویا آنشب خدا هم دلش به حال من و به بدبختی های من سوخته بود.
بعدها که خانواده ام از ایران به ملاقات من در پادگان اشرف آمدند، مطلع شدم که یکی از دوستان بسیار دور برادر بزرگم، بطور کاملا اتفاقی مرا در حین اجرای این ترانه در سیما دیده است و بلافاصله به برادرم زنگ زده و گفته است که محمدرضا زنده است، محمدرضا زنده و سالم است! محمدرضا در عراق است.
این خبر برای خانواده ام مثل بمبی بود که منفجر شده باشد، بعد از سالها که هفت خوان رستم را طی کرده بودند و به هر دری زده بودند، از من خبری پیدا نکرده بودند، بارها خبر مرگ من به آنها رسیده بود! اما مادر همیشه می گفته است که نه ، محمدرضا زنده است، اگر او مرده بود حتما در خواب هم که شده ، از من خداحافظی می کرد! پسرم با من خداحافظی نکرده است، شاید بقیه مرگ من را باور کرده بودند، اما مادرم هرگز نخواسته بود که این خبر را باور کند! آخر می دانید مادرها خیلی عاطفه و احساس دارند، هرگز نمی توانند مرگ عزیز خود را باور کنند، مادران مظهر مهر و عاطفه ، عشق و احساس و محبت و صفایند، حقیقت زندگی مادران ما، عشق ورزیدن ، دوست داشتن و فداکاری است. بله مادرم تنها کسی بود که عمیقا پرونده ی زندگی و زنده بودن مرا مفتوح و باز نگه داشته بود! او امیدش را از دست نداده بود.
خلاصه مادرم از آنروز به بعد به شیرزنی مبدل شده بود که برای دیدار فرزند، لحظه شماری می کرد، مادر فداکار من ، مادر بی همتای من، دیگر تاب ماندن نداشت و در سر، سودای آمدن و سفر به عراق و دیدن فرزندش را داشت. آنروزها حال و هوای عراق هم بسیار متلاطم و در جنگی بسیار عظیم و گسترده بود. نیروهای ائتلاف و آمریکا به عراق حمله کرده بودند و ما نیز در قرار گاه اشرف محصور تر از همیشه جمع آوری شده و خلع سلاح هم شده بودیم .
برگردم به پاراگراف اول این نوشته، بله آنروز من حدود ساعت چهار یا پنج بعد از ظهر بود که در اتاق کارهای هنری تنها نشسته بودم و روی یک آهنگ کار می کردم تا آنرا طبق درخواست مسئولم برای یک برنامه آماده کنم.
شما فرض کنید که بعد از شش یا هفت سال دوری مطلق از خانواده و عزیزان خود ، در یک کشور غریب ، بعد از بمباران های متعدد و دیدن صحنه های جنگ و خونریزی، چه حالی باید داشته باشید؟
مادرم ، پدرم ، برادرم، بعد از سالها دوری و فراق قصد عزیمت به عراق و دیدار با من را کرده بودند، آنها بعد از مشقت های بسیار فراوان، بعد از گذر از مرز با قاچاقچی ، بعد از عبور از میدان های مین ایران و عراق ، بطور معجزه آسایی توانسته بودند خود را به درب اسارتگاه اشرف برسانند و با نشان دادن عکس من به نگهبانان دم درب اشرف ، به آنها گفته شده بود که بله صاحب این عکس را می شناسیم ، او محمدرضا است و در همین اشرف الان حضور دارد، آنها را بعد از ساعت ها معطلی از صبح، آورده بودند داخل محلی در درب اشرف…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین، از نجات یافتگان از فرقه مخوف رجوی