یک نگاهی به صورت مریم خانم انداختم. هرگز او را در چنان سکوتی ندیده بودم. اصلا سکوت برایش معنی نداشت. او یک سره شوق و ذوق بود. همیشه خندان و شاداب مینمود. غمی سراسر وجودم را گرفت. بطرف آبدارخانه که در گوشه سالن اجتماعات بود دویدم. مجددا گروه کُر را در بالای سن دیدم. حدود بیست نفر میشدند. همه از ملیت ها و نژاد های مختلف بودند. زبانشان هم با هم یکی نبود. اما یک صدا و همآهنگ با ارکستر ندا سر داده و به زبان فارسی میخواندند