خاطره محمد رضا مبین از اولین دیدار با خانواده – قسمت 3

دیدار

در قسمت دوم توضیح دادم که لندکروز از مقر خارج شد و به جای دم درب اشرف، به سمت زندان اسکان پیچید، همه جا تاریک بود. هر چقدر جلوتر می رفتیم، به زندان اسکان نزدیک تر می شدیم، صد متر مانده به سه راهی آخر که به زندان می پیچید، می خواستم از ماشین بیرون بپرم، اما دو طرفم نفر نشسته بود، با خود می گفتم، بهتر است گریه کنم و التماس کنم که مرا دوباره به آن خراب شده نبرید، حاضر بودم هر کاری بکنم، اما دوباره به آن سکوت سیاه و تنهائی وحشتناک زندان های انفرادی رجوی نروم. هر چقدر به آن سه راهی آخر نزدیک و نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب من تندتر و تندتر می زد، قلبم کم مانده بود از دهانم بیرون بزند، نمی دانم این تجربه ی وحشتناک راچه کسانی در زندگی داشته اند، اما خدا این لحظات را نصیب گرگ بیابان هم نکند . . .

***
به سه راهی زندان اسکان در ضلع جنوب شرقی اشرف رسیدیم، ساعت از 7 عصر گذشته بود و همه جا تاریک بود. خودروی حامل ما به سمت چپ (خلاف مسیر زندان اسکان) پیچید و جواد گفت این ساختمان اول را الان هتل ایران می نامیم و خانواده ات آنجا هستند! این همان سالن غذاخوری پذیرش بالا بود، توضیح مختصر اینکه :

در حقیقت در سال 1375 و 1376 پذیرش به دو قسمت بالا و پائین در پادگان اشرف تقسیم شد، پذیرش پائین که دارای حدود 30 اتاق و چندین انباری و سالن غذاخوری بود به زندان تبدیل شد، زندان های انفرادی و تکی که اعضای ناراضی سازمان را در آنجا برای ماهها و شاید سالها زندانی می کردند. چون در سالهای قبل زمانی که مدتی در اشرف پنج شنبه و جمعه ها زن و شوهرها در این ساختمان ها به دیدار هم می رفتند، این ساختمان ها به اسکان (زندگی) معروف و مشهور بود، یعنی هر عضو سازمان که متاهل بود آخر هفته ها از مقرهای نظامی خود مرخص شده و با زنان خود در این ساختمان ها تا شنبه صبح همدیگر را ملاقات می کردند. بعدها که زندگی خانوادگی در اشرف ممنوع شد، این ساختمان ها به پذیرش ارتش تغییر کاربری یافتند. بعدها نیز که مسعود رجوی زندان کم آورد، این پذیرش را هم که در گوشه ی قرارگاه و دور از انظار بود به زندان اسکان تبدیل کرد و در خاطرات جداشدگان از این زندان به نام ” زندان اسکان ” نام برده می شود، اوج بلوغ این زندان، در سال 1376 و در جریان نشریه ی 380 بود که سازمان ناراضیان به مناسبات و انقلاب درونی سازمان را در این زندان های انفرادی شکنجه و زندانی می کرد. مسعود رجوی مطمئن بود که در این زندان ها هر جنایتی هم بکند، هرگز کسی از آن خبردار نخواهد شد، او هرگز نمی دانست و نفهمید که تعدادی از این زندانیان، روزی نجات خواهند یافت و به خصم مجسم علیه او مبدل خواهند شد و تمام جنایات شکنجه گران و زندان بانان رجوی را افشاء خواهند کرد.

برگردم به هتل ایران…
هتل که چه عرض کنم، چند ساختمان کهنه و یک طبقه که به هر چیز شبیه بود الا هتل! حتی در حد یک مسافرخانه روستائی هم نبود. هیچ استانداردی در این اقامتگاه وجود نداشت.
خودروی جیپ لندکروز در جلوی سالن غذاخوری پذیرش بالا متوقف شد، دقیقا همان نقطه ای که من در مهر سال 1376 از این نقطه به زندان انفرادی برده شده بودم. هر لحظه ی این دقایق برایم تداعی کننده ی زندان و شکنجه گاههای رجوی بود.

لعنت به مسعود رجوی که نام او و یاد او برای ما جداشده ها همواره بدبختی، شکنجه و زندان را یادآوری می کند. اگر نبود عهدی که با یاران از دست رفته در اسارتگاههای رجوی بستیم، مطمئن بودم هرگز تمایل نداشتم آن خاطرات سیاه را برای خودم مرور و یادآوری کرده و توضیح بدهم، گرچه شاید مرور این خاطرات بتواند شمع راهی در تاریکی و سیاهی های رجوی باشد و مانع تکرار اشتباهات ما برای نسل جوان کشورمان گردد.

وارد سالن شدم. هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی شکنجه گر و زندان بان نیز در دو طرفم مرا همراهی می کردند. تمام رفتارها و حرکاتم را تحت نظر داشتند. جواد کاشانی به پیرزنی مچاله شده و شکسته شده با چادرمشکی سیاه که پشت به ما و روی یکی از صندلی ها نشسته بود ، اشاره کرد و گفت: او مادرت است. در نگاه اول اصلا باورم نشد که او مادرم است، چرا که مادر من اینطوری نبود! مادر من راست قامت و استوارتر از این بود. مادرم برگشت و مرا دید و به زحمت برخاست، در حالی که بطرف من می آمد، در چهره اش خیلی چیزها را دیدم، چقدر مادرم شکسته شده بود، چقدر چین و چروک های جدید روی صورتش پدید آمده بود، رنگ رخساره اش زرد شده بود، حال خوبی نداشت. مادر نازنین من خیلی شکسته شده بود، آخر او 7 سال بود که مرا ندیده بود، هیچ خبری از من به او نرسیده بود، بارها خبر مرگ من به او داده شده بود. فقط یک مادر می تواند بفهمد که 7 سال گم شدن فرزند یعنی چه ؟ مادری که تحمل چند دقیقه گم شدن فرزندش را ندارد ، بهتر درک می کند که 7 سال بی خبری یعنی چه ؟ من که گرفتار شده بودم و رجوی ها هرگز اجازه ندادند با خانواده ام تماس بگیرم . مسبب اصلی این فراق و جدائی و رنج و شکنج ها شخص مسعود رجوی و مریم رجوی بودند. شاید دهها و صدها نامه و گزارش نوشتم که خبر سلامتی ام را به خانواده بدهم، اما هر بار که می نوشتم می گفتند ما می فرستیم اما رژیم نمی گذارد نامه ها به دست خانواده ها برسد! بعد هم که خیلی اصرار به ارسال نامه کردم ، مرا دستگیر و زندانی کردند و همانجا در زندان هم به من گفتند، مزدور فکر می کردی که ما اینقدر خام هستیم که پیام ها و اطلاعات تو از اینجا را دو دستی تحویل رژیم بدهیم. بازجوی من دستش را روی پرونده ای قطور گذاشت و گفت تمام پیام ها و خبرچینی های تو به رژیم همین جاست و تحویل ضد اطلاعات ارتش شده است!!! کورخواندی مزدور.

چون هوشنگ و جواد تمام رفتارهای من را مانیتور می کردند، مادرم را خیلی خشک و معمولی بغل کردم و حرفی نزدم، اما دلم می خواست به پاهایش بیفتم، آنها را ببوسم و مادرم را در آغوش بگیرم و عطر تنش را ببویم. سرم را روی شانه هایش بگذارم و های های گریه کنم. غم سالیان خود را روی شانه هایش تخلیه کنم. چه شب ها و روزهایی را در این اسارت سیاه و هولناک که فقط به عشق این دیدار تحمل نکردم، لعنت و نفرین به مسعود رجوی که تنها و تنها عامل و مسبب این فراق و سختی ها بوده است. لعنت به این مبارزه که یوغ بردگی را به گردن ما آویخته بود و همه در خدمت منافع کثیف مسعود رجوی عمرمان تلف شد.
در کنار مادرم نشستم. او خیلی محکم دستان مرا گرفته بود و با انگشتان نحیف خود آنها را فشرده بود، ول هم نمی کرد، گویا می ترسید دوباره مرا از دست بدهد!

مادرم اشاره به مردی بلند قامت کرد وگفت این هم داریوش برادر کوچکت است، اصلا باور نکردم، خیلی عوض شده بود. برای خودش مردی شده بود. چهارشانه و بلند قامت. برادرم را هم بغل کردم و بوسیدم. او تمامی این زحمات را کشیده بود که پدر و مادر پیرم را به دیدار من بیاورد. من تا ابد مدیون او هستم. چون گفته بودند پدرت هم آمده ، سراغ او را گرفتم. نگران بودم.گفتند بیرون سیگار می کشد. در همین لحظه که من سئوال می کردم، از درب سالن وارد شد. او هم شکسته و پیر شده بود. من او را هم شکسته بودم، بطرفش حرکت کردم. اما بغض شدیدی گلویم را گرفته بود، نفسم بالا نمی آمد. خواستم سلام کنم اما دیدم صدایم در نمی آید. او را بغل کردم، هرچقدر خواستم یک کلمه بگویم اما نتوانستم. او هم صدایش در نمی آمد، فقط همدیگر را بغل کردیم، او می گریست اما من نمی توانستم. صدای گریه اش هم در نمی آمد. من هم مثل مجسمه شده بودم. سرش را روی شانه های من گذاشت و فقط مرا غرق بوسه کرد. لبخندی از رضایت با چشمانی اشک بار بر چهره اش نقش بسته بود. صورتش خیلی زود از قطرات اشک های زیبایش خیس شد. مادرم هم از پشت، یکی از دست های مرا گرفته بود و نگه داشته بود. ول هم نمی کرد. من هم تمام سعی ام این بود که خودم را کنترل کنم ، تا از ادامه این دیدار توسط مزدوران رجوی محروم نشوم، فکر می کردم الان ما را از هم جدا خواهند کرد، جواد کاشانی مرا به کناری کشید و گفت الان شما را به اتاقی خواهند برد و دو یا سه روز با خانواده ات خواهی بود. شب ها اما برای عملیات جاری به قرارگاه می روی و بعد از نوشتن گزارش و فاکت های انتقادی از خودت، دوباره پیش آنها برخواهی گشت. ما را به اتاقی در یک ساختمان دیگر راهنمائی کردند و جواد و هوشنگ خداحافظی کردند. از آبدارخانه چند چایی ریختم و با پدر و مادر و برادرم به اتاق رفته و شروع به صحبت کردیم. مادرم هم فقط دست و پاهای من را چک می کرد که آیا سالم است، مصنوعی نیست؟ پروتز نیست؟ …
ادامه دارد . . .

محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی

خروج از نسخه موبایل