در قسمت ششم توضیح دادم که من درحالی خانواده ام را در اشرف می گرداندم و حقایق را نمی گفتم که درونم می سوخت، اما این اولین بار بود که من می توانستم به بهانه ی آمدن خانواده ام در پادگان جهنمی اشرف ، آزادانه بچرخم و از دور زندان هایی را نظاره کنم که در روزگاری در آنجا زندانی بودم و وحشت بر تن و جان من و دیگران می انداخت!
مادرم خاموش در ردیف پشت نشسته بود و زندان و شکنجه گاههای پسرش را با نگرانی تماشا می کرد . . .
***
خیابان های سرد و بی روح اشرف که نشانگر روابط به غایت فرقه ای و سرکوبگرانه بود، در حالی میزبان ما بود که به هر جا می پیچیدم، بن بست بود و با حصارها و راه بند های متعدد مسدود شده بود. گویا ما در کویری بی آب و علف بودیم که هیچ جنبنده ای حضور نداشت.
سر نهار که به مهمانسرای اسارتگاه مخوف اشرف برگشتیم، هوشنگ دودکانی هم بود، حین نهار مرا به بیرون صدا کرد و گفت:
” برنامه ی بعد از ظهر این است که خانواده ات را باید به پارک مریم ببری، یکی از بچه ها هم می آید و چند عکس یادگاری از تو و خانواده ات می گیرند تا موقع رفتن به آنها بدهی، ضمنا محمدرضا خودت می دانی که اینجا کارهای بسیار مهم تری داریم و ما برای مهمانی و مهمان بازی اینجا نیامدیم، امروز با خانواده ات مطرح کن که دیگر فردا باید از اشرف بروند! تو هم به مقرت برگردی و کارهای مهم مان را انجام بدهیم!”
همه ی این حرفها مثل پتک توی سرم زده شد، خیلی به من برخورد، من بعد از 8-7 سال ، بیست و چهار ساعت نبود که مادر و پدر و برادرم را می دیدم، هنوز هیچ حرفی نزده بودیم، من چطور باید به آنها می گفتم باید بروند؟ مگر ما چه کار مهمی داشتیم که حضور فقط چند روزه ی خانواده ی من مانع انجام آنها می شد؟
مگر چه کار مهمی در مقرها داشتیم؟ بخصوص بعد از خلع سلاح و محاصره شدن اشرف، دیگر هیچ تانک و زرهی و نفربری هم نبود که برای آماده سازی و لیف کشی آنها فرستاده شویم.
کارهای مهم ما ، نظافت مقر، کارگری در آشپزخانه، کارگری در نانوائی، علف کنی خیابان ها، جاروکردن خیابان ها، جمع کردن ته سیگارها در محوطه، هرس درختان و مرتب کردن باغچه، سرویس کولر آبی، جارو کردن آسایشگاه ، شستن سرویس های بهداشتی و از این قبیل کارهای پوشالی بود.
هیچ کار ما جنبه ی نظامی نداشت و در راستای هیچ امر مهمی هم نبود! ما برده هائی بودیم که حتی داشتن عواطف و احساسات و غرائز انسانی و حتی حیوانی( با عرض پوزش از خوانندگان) را هم نداشتیم! در دوران برده داری قرون وسطی، برده ها حق داشتند با دوستی، همسری، درد دل کنند و خود را خالی کنند، ما این حق را هم نداشتیم، همه چیز را باید به درون خودمان می ریختیم و خود را می پوساندیم! ما در زیر مینیمم های حقوق انسانی بودیم، نه تفریحی ، نه سرگرمی ، نه مصاحبت، نه روابط اجتماعی ، نه گردش ، نه رفتن به پارک و نه هیچ چیز …هیچ اختیاری نداشتیم، من خودم سالها در حسرت خوردن یک آبمیوه، یک ساندویچ، یک رفتن به رستوران، قدم زدن در ساحل، پیاده روی با کسی که دوست داشته باشم، و… بودم. شاید در نظر خوانندگان عزیز، همه ی این حسرت بدلی ها پیش پا افتاده باشد، اما برای ما که در اشرف در اسارت بودیم، بزرگترین حسرت به دلی ها بود.
من تعادلم با این حرفهای هوشنگ دودکانی کلا بهم ریخت! آیا در بین این همه مهمان های عراقی که صد تا صد تا به اشرف آورده می شدند و یا مهمان های اروپائی مسعود رجوی که بعد از مراسمات گسترده برای آنها ، با اسکورت و بصورت ویژه به بغداد برده می شدند و هفته ها بصورت مهمان در عراق نگه داشته می شدند ، این خانواده ی سه نفره ی من زیادی بود؟ و بعد از 24 ساعت می گفتند در فکر بیرون کردن آنها باشم!
هیچ عدالتی در این میان نبود؟
برای شخص مسعود رجوی فقط نگه داشتن ما بهر قیمت در عراق مهم بود و اینکه باید برای او جان بکنیم.
عصر خانواده ام را به پارک بی آب و علف مریم در خیابان 100 اشرف بردم، به جز من و پدر و مادرم، هیچ جنبده ی دیگری در این پارک نبود! برادرم گفت: شما اینجا در اشرف چند نفر هستید؟
گفتم : حدود 5 هزار نفر! گفت : پس چرا هیچ کس را ما از دیروز که اینجا هستیم نمی بینیم؟ چرا هیچ کس در این پارک نیست؟ کجا هستند این 5 هزار نفر؟ چرا دوستان تو را نمی بینیم؟ چرا…
جواب منطقی برای سئوالات او نداشتم. تنها پاسخ دادم ما اینجا کارهای بسیار مهمی داریم، آموزش های خیلی مهمی داریم، جلسات بسیار مهمی داریم(جلسات مغزشوئی و سرکوب را عرض می کنم)، و همه مشغول انجام مسئولیت هایشان هستند، در قیافه اش یک حالت بیهودگی و مسخرگی را می دیدم! به وضوح می شد فهمید که جواب های من برایش به هیچ عنوان قانع کننده نبوده است.
محسن سیف از دور پیدا شد با یک دوربین عکاسی در دست!
سلام کرد و نزدیک شد، چند عکس مزخرف با خانواده ام گرفتم، مادرم خیلی ناراحت بود، او بخوبی می دانست که شاید برای سالها دیگر مرا نخواهد دید و فقط این عکس ها مونس تنهایی های او خواهد بود! مادر من دریای غم بود، مادر من می دانست که بزودی باید از همدیگر جدا شویم، اصلا نمی خندید، هر کاری می کردم خنده روی لب هایش نقش نمی بست، پدرم هم مدام سیگار می کشید، برادرم هم هاج و واج فقط اطراف را نگاه می کرد، گویا به یکی از دیدنی ترین غارهای غیرمسکونی دنیا قدم گذاشته بود.
محسن از ما خداحافظی کرد و رفت و باز هم ما تنهاتر شدیم، گویا اینجا ته خط بود، گویا ما در انتهایی ترین نقطه ی دنیا قرار داشتیم، حتی یک پرنده هم در این به اصطلاح پارک پر نمی زد! حتی یک سگ یا گربه هم در این پارک وجود نداشت ، سکوت بود و سکوت . . .
ادامه دارد . . .
محمدرضا مبین، عضو نجات یافته از فرقه ی مخوف رجوی