هنگامیکه عوامل مجاهدین خلق برای سربازگیری به سراغ او آمدند، احسان نوجوان با مادر و خواهرش در سوئد زندگی میکرد. او با القائات عوامل مجاهدین مجاب شد که برای انتقام خون پدرش برای پیوستن به ارتش به اصلاح آزادی بخش مجاهدین به عراق برود. بدین ترتیب، طولی نکشید که او به عنوان نیروی میلیشیا یا به عبارت بهتر کودک سرباز، تحت آموزشهای نظامی و ایدئولوژیک در کیش شخصیتی رجوی در عراق قرار گرفت.
احسان شاکری خیلی زود متوجه شد که زندگی نظامی در ساختار ایدئولوژیک، شرکت در جلسات خودانتقادی، فراموش کردن خانواده و عشق و زندگی، در نظام ارزشی مجاهدین خلق را بر نمیتابد. دلتنگ مادر و خواهرش بود و بنابراین درخواست خروج از مجاهدین و بازگشت نزد خانوادهاش را داد. این آغاز روان شدن سیل اتهامات علیه او بود چرا که او برای فرماندهاش ژیلا دیهیم به عنصری مسئله دار تبدیل شده بود.
رضا گوران و امیر صیاحی از اعضای جدا شده از مجاهدین خلق در مطالبی مفصل از رنجهایی که احسان شاکری در تشکیلات مجاهدین خلق کشید، نوشتهاند. امیر صیاحی درباره او مینویسد: « اغلب که او را میدیدم، دوست داشتم بیشتر با او صحبت کنم. چرا که احساس میکردم احسان کشش روابط تشکیلاتی را ندارد و خود را تنها احساس میکند. میخواستم او را از تنهایی درآورم. بارها با چشمانی اشکآلود در صحبتهایش این موضوع را عنوان میکرد که من نمیتوانم این گونه ادامه دهم. برایم سخت و غیرممکن است.»
گوران درباره او مینویسد: « احسان با دلی پر و خونین از دست ژیلا دیهیم بد جوری شاکی بود. چرا که بارها درخواست خروج از سازمان را نوشته و تحویل مسئول خود داده بود و گفته بود من مخالف این طرز رفتار وحشیانه شما با نیروها هستم و بگذارید به سوئد برگردم. اما در مقابل او را به زندان انفرادی منتقل کرده بودند و با توهین و فحاشی و تهدید و لگد و مشت و سیلی های پی در پی شکنجه کرده بودند و مدتی در سلول انفرادی قلعه ای در کنار خیابان 400 نزدیک مشروب آب اشرف در حبس نگه داشته بودند. هر زمان از بلاهایی که بر سرش آورده بودند می گفت بر افروخته و عصبی می شد و زار زار می گریست.»
احسان ماجراهای زیادی در این مسیر از سر میگذراند، مادرش برای دیدار با او دو بار به عراق می آید اما احسان هرگز اجازه نمییابد به راحتی درباره تمایلش به ترک سازمان با او صحبت کند. او دائما از طرف فرماندهاش به وعدهها و تنبیهها، به بازی گرفته میشود ولی اجازه خروج نمیگیرد.
در ژوئن سال 2004 احسان شاکری موفق میشود به کمپ موقتی آمریکاییها در جوار کمپ اشرف به نام تیف برود. این کمپ را آمریکایی ها برای اسکان افراد جدا شده و تعیین تکلیف آنها برقرار کرده بودند و افراد در آنجا خارج از مناسبات تشکیلات رجوی امید به زندگی در جهان آزاد را در سر میپروراندند.
از آنجایی که احسان بزرگ شده اروپا بود و زبان انگلیسی را به خوبی میدانست، در تیف به کار مترجمی گماشته شد. اما ژیلا دیهیم در تیف او را راحت نگذاشت. مدام به سراغ او میرفت و با بهانههای مختلف از او میخواست که درباره دیگر جدا شدهها اطلاعات بدهد. امیر صیاحی در این باره مینویسد: « ژیلا نه برای کمک به او بلکه تخلیه اطلاعاتی او به ملاقات او میآمد تا مختصات تیف و ساکنان آن برایشان روشن شود. او از عدم پختگی احسان و اشتیاقش به ترک عراق حداکثر سوءاستفاده را میکرد. احسان را هر از گاهی به اشرف میبردند. تردد او به قدری شده بود که برخی شایع کردند او خبرچین مجاهدین است. این شایعات به گوش آمریکاییها که رسید باعث شد که او کار مترجمی خود در تیف را از دست بدهد که خود برای او ضربهای به لحاظ روحی بود.»
رضا گوران که در آن زمان در تیف بود، از احسان حمایت میکند و به نوشته خودش مانند یک برادر کوچکتر هوای او را دارد. در فرایند خروج از شرایط سخت تیف احسان تنها راه را بازگشت به ایران میداند و همین موضوع بیشترین سوخت را به ماشن تبلیغاتی مجاهدین میریزد تا اتهام مزدوری به احسان شاکری را با آب و تاب فراوان ادامه دهند.
احسان مدت کوتاهی پس از اقامت در ایران راهی سوئد میشود تا به زندگی عاطفی و خانوادگی خود در دوران پیش از کودک سربازی بازگردد اما رسانههای مجاهدین تبلیغات منفی خود علیه او را گستردهتر میکنند. رضا گوران در جلسه دوم کودک سربازان سابق در کلاب هاوس از احسان شاکری به عنوان یکی از این کودک سربازان مجاهدین نام میبرد. به گفته امیر صیاحی و رضا گوران، احسان که در پی اتهامات مزدوری از جانب مجاهدین تحت فشار شدید روحی و روانی قرار گرفته بود، نهایتا در سوئد دست به خود کشی زد.
امیر یغمایی که او نیز از کودک سربازان سابق است و پس از جدایی از مجاهدین در سوئد زندگی میکند، در تکمیل صحبتهای رضا گوران در کلاب هاوس از مشاهدات خود درباره احسان شاکری میگوید: « رضا (گوران) واقعا او را زیر پر و بال گرفته بود و از او حمایت میکرد. آن زمانی که احسان رفت ایران متاسفانه از انفرادی رفت. بخاطر اتفاقاتی که در آنجا افتاده بود آمریکایی ها او را در انفرادی انداخته بودند. ناچار بعد از حدود یک ماه وقتی راه ایران باز شد، رفت ایران و بعد از آنجا آمد سوئد. و چقدر سازمان مارک مزدوری به او زد. هی توی سایتهایش اطلاعیه داد. بعد از مدتی توی 2009 – حالا من نمیخواهم بگویم صرفا بخاطر مارک مزدوری سازمان بود– ولی فشارهای روحی زیادی روی او بود و نهایتا همانطور که رضا گفت، در همین جنگلهای سوئد خودش را دار زد… او از بچههای خودمون بود. پدرش کشته شده بود. خواهر و مادرش در سوئد زندگی میکردند. و سازمان هی مزدور بارونش میکرد. هی مزدور مزدور مزدور. من تنها شاهدی بودم اینجا که از نزدیک دیدم که او چه کشید. شاید منم جای احسان بودم آن موقع میرفتم ایران…حالا از ایران آمده سوئد تلاش کرده که زندگیاش را از نو بسازد و سازمان هی اطلاعیه علیه اش میدهد.»