تا سقوط حکومت صدام، من و دیگر اعضای خانواده ام هیچ نامه ای یا تماس تلفنی از طریق برادرم سید مرتضی که از سال 1363 ایران را از طریق پاکستان ترک کرده و به همراه همسر و سه فرزند خردسال 5 و 3و 2 ساله اش به اردوگاه های مجاهدین رجوی در مرزهای ایران رسیده بود، نداشتیم. این برادر بد عاقبت من که اتفاقا اهل مزاح و نثار مهربانی بود، در ابتدا تماس های تلفنی با بستگان دور و یا افراد نوجوان خانواده به قصد جذب آنها به سازمان انجام داده بود که این تماس ها بهره ای نداشته و زمانی که با این دیوار مقاومت بستگان مواجه شده بود، آقا کاظم (مهدی ابریشم چی) راسا اقدام به این کار کرده بود که تیر او هم به خطا رفته بود و موفق به جذب فرد دیگری از خانواده ما نشده بود.
این ایام مترادف با سال هایی بود که من بعنوان عضو موثر خانواده گرفتار مسائل دیگری بوده و سازمان با استفاده از عدم دسترسی من به خانواده ام، حداکثر سوء استفاده را برای فریب بستگان من کرده بود. با رهایی من از مشکلات و گرفتاری هایم، کم و بیش در جریان این تلاش ها برای آدم ربائی های سازمان قرار گرفتم و نتیجه اش این شد که سازمان متوجه شد که با حضور من در جمع خانواده ، ابدا ممکن نیست که بتواند شکار دیگری از خانواده ی ما داشته باشد و از این رو بود که از حدود 1365 این تماس ها قطع شد.
این امر به نوبه خود سبب تشدید کینه حیوانی باند رجوی برعلیه من شد و بقراری که خواهد آمد، اثر سوء این کینه ی شتری در جریان 5 بار مراجعه ی من به کمپ اشرف و درخواست یک ملاقات با برادرم سید مرتضی و فرزندانش چهره نمود. بی اطلاعی مطلق ما از وضع سید مرتضی و فرزندانش ادامه داشت و فقط در سال 1368 از طریق تماس تلفنی سید مرتضی با یکی از بستگان دور ما در تهران اطلاع یافتیم که همسر حدودا 25 ساله ی او بنام خدیجه نیکنام که از یک خانواده ی کاملا سنتی برخاسته بود و تحصیلاتی درحد 4 ابتدائی داشت و چیزی از سیاست و سایر قضایا نمیدانست و برای تنها نگذاشتن همسرش همراه او و فرزندانش سر از اردوگاه های فرقه ی رجوی درآورده بود، در عملیات خائنانه فروغ جاویدان و در اطراف اسلام آباد کرمانشاه کشته شده است.
باند رجوی وصیت نامه ای از طرف این مرحومه مظلوم منتشر کرده که به هیچ وجه با سطح سواد، معلومات و گروه خونی او همخوانی ندارد و این وصیت نامه به نوبه خود میزان دروغگویی و حقه بازی مجاهدین خلق را نشان میدهد. ما این خبر شوم را به پدر مرحوم مان که انسانی متشخص در میان اقوام و حتی منطقه ی سراب بوده ومخالف اینگونه حرکات مجاهدین، نگفتیم.
اما او چند سال بعد قضیه را از زبان دیگران فهمید و سکوت مطلقی را که نشانه ی برباد رفتن پرستیژ بسیار مثبت اش درمیان مردم میدانست ، پیشه کرد که این لب بستگی او ظاهری بود وغصه های داخلی اش او را دچار سکته ی قلبی مهلکی کرد و او را که همان چند ماه پیش فرش های بزرگ و سنگین را جابجا میکرد و با بچه هایش کشتی میگرفت و …، زمین گیر کرد.
او مرگ اینچنینی عروس محبوب اش را لکه ی ننگی بر دامان خود میدانست و سرانجام این فرصت و شانس را یافت که با حمله ی آمریکا به عراق مسئله ی مرگ خدیجه را اینگونه مطرح کند که او بر اثر بمباران آمریکا کشته شده و مرگ او ارتباطی به حضور ولو اجباری در رکاب رجوی ندارد و بدین ترتیب در ظاهر هم که شده، تلاش کرد تا خود را قانع کند که عروس او نه در جنگ برعلیه مرزبانان کشور، بلکه براثر تجاوز کاری های آمریکا کشته شده است.
با این حال او که انسان فعال و موفقی در تامین معاش خانواده بود، بعد از این واقعه دلخراش هرگز دستش به کار نرفت و تمام اندوخته هایش را خرج نمود و سرانجام در 22 مرداد 1388- تنها سه سال بعد از خودسوزی نوه اش یاسر اکبری نسب در قرار گاه مخوف اشرف- دچار خونریزی معده شد و در حالی که در سن 80 سالگی هنوز عضلات محکم خود را که ناشی از تلاش و زحمت حلال برای تامین معاش خانواده و کمک به مستمندان بود، کاملا از دست نداده بود ، زندگی را که بیست و چند سالش پر ضربان و طاقت فرسا بود ، ترک کرد.
این نکته را یادآوری کنم که او بعد از مرگ دلخراش بزرگترین نوه ی پسری اش یاسر، هیچ شب و روزش بدون گریه و زاری سپری نشد و سه سال آخر زندگی اش واقعا دردآور بود. طوری دردآور که همه ی اعضای خانواده ی پر اولاد ما را به ستوه درآورد و از این رو نحوه مرگ این پدر درستکار و زحمتکش و مخصوصا یادآوری اشک چشمانی که سه سال برای یاسر سرازیر بود ، بعد از گذشت 12 سال هنوز هم برای تک تک ما ملال آور است.
رضا اکبری نسب
ادامه دارد