ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت پنجم

در قسمت قبل گفتم زنی که روی صندلی در ابتدای سالن نشسته بود و بر تمام سالن نظارت میکرد، مرد حدودا 40 ساله ای را پیش من که به میزهای مختلف سرک میکشیدم تا علت نیآمدن برادرم سید مرتضی را بپرسم، فرستاد و او علت جنب و جوش مرا جویا شد…

***

در آستانه ی خروج از سالن ملاقات، کورسویی از امید درمن وجود داشت و آن اینکه خواهم کوشید با آقای حیاتی که یکی از کادرهای قدیمی و مهم سازمان و در ایام اقامت در ایران مسئول روابط عمومی این جریان بوده ، گفتگویی داشته باشم تا بلکه او را قانع کنم تا با استفاده از موقعیت اش ترتیب ملاقات من با برادر و برادر زاده هایم را بدهد.
در خروجی آخر سالن جلویش را گرفته و ضمن معرفی خودم، درخواست کمک کردم که او جواب داد وقتی خودش نمی آید، کاری ازدست من ساخته نیست که گفتم اگر واقعا تصمیم شخصی خودش است، کاری برخلاف پرنسیب های سازمان های سیاسی که ادای احترام و برقراری ارتباط صمیمانه با خویشاوندان و مردم را حیاتی میدانند، دستور تشکیلاتی به او بدهید که بیآید که حیاتی بطور وقیحانه ای جواب داد که در اینجا هیچ دستور تشکیلاتی به کسی داده نمیشود!

من یک عالمه مستندات داشتم که ارائه داده و به او بگویم که دروغ وقیحانه ای را مطرح میکند که برای خرابتر نشدن وضع دندان روی جگر گذاشته و نگفتم.
حیاتی که حیله گری از چشمانش میبارید بمن پیشنهاد داد که نوشته مختصری با محتوای اینکه من با فشار دولت ایران به اینجا آمده ام و دولت پول قابل توجهی هم از این بابت از من گرفته ، بنویسم تا به برادرم نشان دهد و او را قانع سازد که به ملاقات من بیآید!
دراینجا بود که من خویشتنداری قبلی خود را کمی از دست داده و گفتم که اولا اعمال فشاری برای آمدن من به اینجا وجود نداشته و اگر همراه جمع به این مکان مراجعه نموده ام ، بعلت اوضاع نا امن عراق بوده و ثانیا برمن روشن نیست که شما این نوشته را در تلویزیون خودتان نمایش نداده و جرمی برعلیه من درست نکنید تا پس از برگشت به ایران تحت تعقیب قضائی قرار گیرم.
ثالثا منهم در سال 1350 و زمانی که دانش آموز کلاس ششم ریاضی بودم، با نوشتن و پخش وسیع یک اعلامیه که با کمک دوستان که یک محفل مطالعاتی ما را بهم نزدیک میکرد و موضوع بیانیه دراعتراض به برگزاری جشن های 2500 ساله ستمشاهی وهزینه ی سنگین آن برای ملت بود، بازداشت شده و تحت شکنجه ی شدید قرار گرفته و یکسالی در زندان بودم و یکی دو ماه بعد از آزادی درسر کلاس درس دستگیر شده و روانه ی سربازی شده و سپس دربدری ها و محرومیت های زایدالوصف درکار بوده و من بین سال های 1350 تا 1355 نه اجازه ی تحصیل یافتم و نه کاری پیدا کردم .
درس ام را در روستای زادگاهم و در خانه خواندم و با زحمت زیاد بطور متفرقه درامتحان شرکت کرده و دیپلم ام را بعد از 5 سال وقفه اجباری گرفته و بلافاصله در کنکور تربیت دبیری شرکت کرده و قبول شدم و به یمن فشاری که ازاواسط 1355 بر روی شاه وارد شد، توانستم در دانشسرای تربیت دبیر راهنمائی درس خوانده وهمراه آن حقوق هم گرفته و مزاحم خانواده ام نباشم.

بنابراین شما که خود درهمان موقع زندانی بوده ای باید این نکته را بدانی که از کسی میخواهی چنین نامه ای بگیری که به اندازه ی خودت سابقه سیاسی دارد و این دراصل توهینی به شعور من است!
حیاتی که قافیه را تنگ یافت، صورت مرا بوسیده و گفت که فردا بصورت انفرادی مراجعه کن و برادرت را ببین!
من منطقا به قول او باور نکردم اما خصلت انسان درمانده طوری است که حاضر است روی هر احتمال کاملا ضعیف، حساب بازکند و من بعنوان یک انسان مستاصل همین کار را کردم!

به هتل محل استقرارمان که رسیدیم، اغلب خانواده ها با وجود اینکه موفق به ملاقات شده بودند، پریشان حال بودند.
ازآن جهت پریشان حال که هم زیادی توی صف ها ایستاده بودند، هم وقت ملاقات کم بوده وهم بجای صحبت با بچه هایشان، بیشتر به شنیدن حرف های فرماندهان بچه هایشان گوش داده بودند و این بچه ها که دیگر پا به سن گذاشته بودند، طبق توصیه های قبل از ملاقات فرماندهان خود ، هم حرف های دیکته شده را تکرار کرده بودند وهم با چهره غیر شاداب خود، اعضای خانواده ها را نا امید تر کرده بودند.
اغلب آنها، طبق دستور به خانواده هایشان گفته بودند که بزودی ایران را فتح خواهند کرد و احتیاجی به مراجعه شما به کمپ اشرف وجود ندارد.
خانواده ها که واقع بین تر از فرزندان خود و فرماندهان آنها بودند، از اینکه در اینجا کسی در باغ نیست ، نومید و پریشان بودند.
شاید هم این دیدار کوتاه ، شوق آنها با بچه هایشان بودن را بیشتر کرده بود :
” گفتم ببینمش مگر این شوق اشتیاق / ساکت شود، بدیدم ومشتاق تر شدم ”
یا اینکه حق با نویسنده ی معروف آندره ژید است که گفته : ” اندوه چیزی جز شوق فرونشسته نیست ”

در هر صورت، جریان ملاقات طوری نبوده که امیدواری چندانی دربین خانواده ها بوجود آورده باشد وحتی یکی ازاین خانواده های تبریزی بمن میگفت که من با تعدادی دیگر ازهمشهریانم که دربین ما هستند صحبت کرده ام و نتیجه گرفته ایم که این فرزندان ما بدجوری گرفتار شده اند و امیدی به دیدار مفصل و آزادتر و تماس تلفنی یا مکاتبه ای با آنها نیست.
وضع من تنها از این بابت که باتوجه به گفته های آقای حیاتی متوجه شده بودم که کسانم در بمباران های آمریکا کشته نشده اند، کمی بهتر از چند روز قبل بود و مخصوصا اینکه وعده داده شده بود فردا ملاقات خواهم داشت و بطور طبیعی وقت این ملاقات خصوصی طولانی تر خواهد بود ، باانگیزه تر بودم.
گرچه با توجه به تجربه روزی که این سان بر من و ما گذاشت ، شک و تردیدهایی نسبت به برآورده شدن آرزوهایم داشتم…

ادامه دارد

رضا اکبری نسب

خروج از نسخه موبایل