ملاقاتی که هیچ وقت میسر نشد

من طاهره خمر یادگار، همسر غلام سنگبری از شهرستان زابل هستم. همسرم یک ارتشی بود که در زمان جنگ ایران و عراق اسیر شد و بعد از سالها فهمیدم در اسارت فرقه رجوی گرفتار شده است. هنوز از اینکه چطور و چرا سر از مقر فرقه در عراق درآورد اطلاعی ندارم. اسرا پس از جنگ همه به کشورمان بازگشتند اما همسر من پس از گذشت 33 سال از پایان جنگ همچنان در اسارت است.

از همان اولین سفر خانواده ها به عراق تا آخرین مرحله من همسفر و همراه خانواده ها بودم تا شاید بتوانم خبری از همسرم در اسارتگاه رجوی بدست آورم. خدا می داند در تمام سالهای نبود همسرم، چه بر من و دخترم گذشته است و تنها و در اوج شرایط بد مالی و بیماری های جسمانی سختی زندگی را به دوش کشیدم تا دخترم کمبود پدرش را احساس نکند. هر بار که به عراق می رفتیم به دخترم امید می دادم که انشالله این آخرین بار است که می روم و حتماً این بار با پدرت بر می گردم. در گرمای طاقت فرسای عراق پشت درب اسارتگاه اشرف صدها بار، غلام را صدا زدم، از دردهایم گفتم، از غم سالهای دوری و اینکه حالا یک نوه هم دارد گفتم. شاید همسرم صدایم را نمی شنید اما صدها نفر از مسئولین و محافظان آن اسارتگاه بخوبی صدایم را شنیدند. اما دریغ از ذره ای عاطفه و انسان دوستی از سوی آن ها!

نه تنها صدایم را و پیامم را به گوش همسرم نرساندند که با فحش و پرتاب سنگ جوابم را دادند و با شنیع ترین بد و بیراه ها می خواستند ساکت باشم. چندین سال متوالی در پشت درب های اسارتگاه اشرف فقط خواهان ملاقات کوتاهی با همسرم بودم اما آن ها اجازه ملاقات به من ندادند. نه تنها به من که به هیچ کدام از صدها خانواده که تنها خواسته شان یک ملاقات کوتاه بود اجازه داده نشد.

 

خروج از نسخه موبایل