با سلام به همه هموطنان عزیز
ضمن تبریك به مناسبت سال جدید اینجانب موسی جابری فر متولد ۱۳۵۹ از تهران اعلام جدایی رسمی و همیشگی خود را از سازمان مجاهدین ( فرقه رجوی ) اعلام مینمایم . علت جدایی من از فرقه رجوی به دلیل عدم صداقت واعتماد و فریب کاری آنها می باشد . که به خروج کامل و بدون بازگشت از آنها مصمم شده ام.
جهت اطلاع شما هموطنان عزیز، مدتی پیش از طرف دفتر فرقه به من گفته شد که شما مرز سرخ را رد کرده اید چون با ایرانیان مقیم در تیرانا و اعضای انجمن آسیلا ارتباط دوستانه دارید. من قبول نکردم كه ارتباط با هموطنان و دوستان سابق و قدیمی مرز سرخ محسوب میشود. اما مورد قبول دیدگاه خصمانه آنها واقع نشد و به من ابلاغ شد که یک تعهد نامه باید امضا کنم و رابطه ام را با تمام افراد ایرانی در کشور آلبانی قطع نمایم. من بطور شفاها قبول کردم، علت هم این بود که شدیدا تضاد مالی داشتم و چاره ای نداشتم. ولی نوشتن این تعهد نامه و اعلام موضع گیری علیه انجمن قانونی آسیلا كه متشكل از دوستان سابق من در تیرانا بود به زمان دیگری موكول شد.
این ملاقات در دفتر فرقه تمام شد و گذشت ولی بعد هر چه به این موضوع فکر کردم که چرا باید بپذیرم و زیر بار زورگویی و فشار آنها بمانم و اجازه بدهم كه فرقه از این مستمری كه طبق قرارداد خودش با دولت آلبانی دارد من را برای مطامع رذیلانه خودش مورد سوءاستفاده قرار بدهد و بیایم علیه انجمن آسیلا به دروغ حرفهای آنها را بنویسم و امضاء كنم، وجدانم قانع نشد. بالاخره تصمیم قطعی خود را گرفتم که از انجمن آسیلا که حامی ایرانیان مقیم در آلبانی است کمک بگیرم و به آنها و سایر دوستان قدیمی خودم بپیوندم تا از بند و اسارت این فرقه بطور كامل خلاص شوم و آزادانه بتوانم برای زندگی شخصی خودم تصمیم بگیرم و نه اینکه در این کشور زیر سایه آنها با ترس و نگرانی مثل یك برده زندگی کنم و آنها بجای من و برای من تصمیم بگیرند و بیش از این من را مورد سوءاستفاده قرار بدهند .
در نوشته هایم اشاره به بحث اعتماد کردم، یک موضوع مشخص در رابطه با خودم از زمانی كه در عراق و در اسارتگاه اشرف بودیم بگویم كه البته یادآوری آن برای من خیلی تلخ و دردناك میباشد و قضاوتش با شما خوانندگان عزیز.
وقتی در اشرف بودیم من یکروز که با نفر دیگر در حال نگهبانی در یکی از اضلاع اسارتگاه اشرف بودم متوجه شدم مادر و برادرم برای دیدن من آمده اند و پشت سیم خاردارهای اسارتگاه اشرف هستند ولی آنها را بداخل راه نداده و حتی بمن هم اطلاع نداده اند. من آنها را بطور اتفاقی در پشت سیم خاردارهای اشرف دیدم اما از ترس مسئولین فرقه و نشستهای تحقیرآمیز تشکیلاتی به روی خودم نیاوردم . بعد از اتمام زمان پست نگهبانی مسئولین که بو برده بودند که شاید من موضوع را فهمیده ام مرا پیش فرمانده مقر که خانمی به اسم شیدا نام داشت بردند و او به من گفت صدایت کرده ام که اگر تضادی و یا مشكلی داری بگویی تا راجع به آن با هم صحبت و آنرا حل و فصل کنیم ، اما من از ترس و بنا بر تجربه که این موضوع را بر علیه من در نشستهای تحقیر آمیز تشكیلاتی به کار خواهند گرفت و چه بسا توهین ها و مارکهایی به من بزنند گفتم نه من تضادی ندارم و همه چیز خوب است. آنها هم در مورد آمدن خانواده ام اشاره ای نکردند.
حالا جالب اینکه خودشان می گویند بر روی سر در سازمان پر افتخار ما نوشته فدا و صداقت؟ حال آنکه شعاری بیش نبود و نیست . البته به نوعی راست میگویند چرا که من و امثال من صداقت مطلق به این گروه داشتیم ولی آنها از صداقت ما سوء استفاده میکردند.
و اما چگونگی وصل من به این گروهک اینگونه بود که من یک دوستی داشتم به اسم مهدی رجبی که خارج از ایران بود، یک روز خانمی به من زنگ زد گفت من از آشنایان دوستت هستم چون او نمیتواند با شما تماس بگیرد از من خواسته شده با شما صحبت کنم. دوست شما در یونان میباشد و مشغول کار است. او به من گفت مثل اینكه شما با مهدی قرار داشتید که هر وقت مهدی به شما بگوید پیش او بیایید برای كار و من که سه چهار ماهی بود که كارت پایان خدمتم را گرفته بودم و بیکار بودم فرصت را غنیمت شمردم که به خارج دنبال کار بروم. آن خانم به من گفت شما اول بیایید ترکیه تا من آنجا بقیه کار شما را انجام دهم تا به یونان بروید. خلاصه من رفتم ترکیه و با آن خانم تماس گرفتم یک نفر را فرستادند دنبال من و من را به خانه ای بردند تا کارهایم برای رفتن انجام شود. او بعد به من گفت یک ایمیل از طرف مهدی برای شما هست که بروید و آن را ببینید. دقیقا نوشته های او را بیاد ندارم ولی به من گفت به من اعتماد کن و هرچه آنها گفتند انجام بده. چون من اعتماد کاملی به دوستم داشتم همه چیز را پذیرفتم ، تا این که به من یک پاسپورت عراقی داده شد تا به عراق بروم .
چون آدم زیاد سیاسی نبودم اصلا متوجه نبودم به كجا میروم ولی اعتماد كردم چون دوستم آنجا است. خلاصه وقتی وارد عراق شدم رفته رفته دیدم نه مثل اینكه من کاملا اشتباه کردم که به دوستم اعتماد کردم ولی دیگر دیر شده بود و گرفتار شده بودم و چاره ای جز ماندن نداشتم. چندین بار در طی ۱۳ سالی که در فرقه بودم در خواست رفتن و جدایی کردم اما با نشست فرماندهان فرقه و شستوی مغزی نظر مرا عوض کردند.
علت اصلی ماندنم ترس از بیرون آمدن از آنجا بود که ما را مغز شویی کرده بودند که اگر بروی بیرون گرفتار میشوی و غیره ….. تا اینکه در سالهای آخر توانستم با کمک سازمانهای بین الملی و پناهندگان وارد خاک آلبانی شوم اما باز به نوعی گرفتار آنها بودم به علت وضع مالی چرا که آن زمان فرقه پول بیشتری نسبت به کمیساریای پناهندگان میداد. به نوعی با پول ما را خریدند و در این هشت سال گروگان آنها بودم. تا اینکه از این وضعیت خسته شدم چرا که همیشه فکر میکردم باز هم داخل فرقه هستم و هیچ آزادی ندارم که تصمیم به جدایی كامل از فرقه رجوی و پیوستن به انجمن آسیلا گرفتم.
لذا بدین وسیله جدایی رسمی و کامل خودم از این فرقه جهنمی را اعلام می کنم تا بتوانم خودم برای خودم تصمیم گرفته و دنبال ساختن زندگی خودم باشم. زندگی که این فرقه آنرا از بین برد و عمرم را تلف کرد.
موسی جابری فر – آلبانی – تیرانا