همه می دانیم که پس از مرگ، نمی توان به زندگی عادی برگشت. بیشتر مردم نمی دانند که دنیای مرگ چیست و افراد خیلی کمی، زندگی بسیار سخت پس از مرگ را تجربه کرده اند. در قرنی که زندگی می کنیم، این افراد دوباره زنده شده در میان ما کم نیستند و با اندکی تدبر و تفحص می توانیم به آنها دست بیازیم، براستی آیا هستند انسان هائی که مرگ و فنای خود را تجربه کردند و این شانس را پیدا کردند که دوباره به مسیر زندگی انسانی قدم بگذارند؟
این سئوالی مهم است که در این مقال سعی شده است بدان پرداخته شود:
در تاریخ معاصر ما، مقطعی وجود دارد که یک سازمان فرقه ای در پی قطع شدن خود از جامعه و پس از شکست های متعدد، دست به یک آدم ربائی گسترده زده است، سازمان مجاهدین خلق به رهبری شخصی بنام مسعود رجوی این تراژدی تلخ تاریخ معاصر ایران را رقم زده است ، او با دجالیت خاص و ضدانسانی خودش صدها و هزارها انسان را بکام مرگ فرستاده است و یا در حالت مرگ و در یک جمود فکری همه اعضای خود را نگه داشته است، سازمان مجاهدین در گرماگرم انقلاب ضد سلطنتی ایران در سال 1357 فرصتی یافت تا بیشتر به منصه ظهور برسد و در بین جوانان پرشور آن دوران بقول معروف اسمی در کند، خیلی از جوانان نیز که به دنبال ایفای نقشی در انقلاب بودند، به تور جذب این سازمان گرفتار شدند، رهبر این سازمان مسعود رجوی هم که شیفته قدرت بود، تمام تلاش شیطانی خود را مبذول داشت تا با یک موج سواری و یک ظاهر سازی مذهبی بر اریکه قدرت در دستگاه جدید تکیه زند، اما این تمامیت خواهی او منجر به تضاد با مردم و حکومت مذهبی جدید شد و شخص مسعود رجوی دستور نبرد مسلحانه و شروع فاز نظامی را در سال 1360 اعلام کرد، متاسفانه جوان های ناآگاه بسیاری نیز در این برهه گرفتار این شتابزدگی سیاسی شده و به دستور مسعود رجوی دست به سلاح برده و ترور و ناامنی در جامعه آنروز را به اوج شدت و حدت خود رساندند، مسعود رجوی از ایران فرار کرد و در سال 1364 با صدام حسین در حال جنگ با ایران، پیمان همکاری و مزدوری امضاء کرد!
سازمان مجاهدین خلق ، از این تاریخ به بعد دچار یک دگردیسی ضد مردمی گردید و رودرروی مردم ایران صف بست. متاسفانه عده ای نیز فریب سیاست های جدید سازمان را خوردند و به این سازمان در حال فرقه شدن پیوستند، این اعضای جدید پیوسته که در کشور عراق منجر به تشکیل یک گروه نظامی خشن گردید چند دسته بودند:
دسته اول کادرهای سازمان بودند که به خارج از ایران گریخته بودند که مسعود رجوی این گروه را تک تک جذب کرده و به عراق فرستاد که همه در اردوگاهی بنام پادگان اشرف تجمع کردند.
دسته دوم هوادارانی بودند که در ایران و در فاز سیاسی با سازمان همراهی کرده بودند و سازمان ضمن تماس های گسترده به آنان اعلام می کرد که حکومت مذهبی و ارتجاعی جدید در پی شناسایی، دستگیری و عاقبت اعدام آنان است و به سرعت باید شهر محل زندگی خود را ترک کنند و به نوار مرزی ایران و عراق و پادگان اشرف عزیمت کنند.
دسته سوم اسرایی بودند که علیرغم اعلام آتش بس ایران و عراق ، هنوز در سردرگمی کامل یکساله در اردوگاههای اسرای جنگ ایران و عراق در اسارت مانده بودند و نمایندگان سازمان با وعده در سبز بهشت آنها را از اردوگاههای عراق به کمپ اشرف منتقل می کردند.
دسته چهارم زندانیان عفو شده از زندان جمهوری اسلامی بودند که توسط سرپل های سازمان، ترسانده می شدند که جانشان در خطر است و بلافاصله باید کشور را ترک و به پادگان اشرف بروند.
دسته آخر، وابستگان اعضای سازمان بودند که از طریق فامیل های خود ، جذب سازمان می شدند. در بین این دسته فریب خوردگان دیگری هم بودند که از طریق سیستم ستاد داخله این سازمان فریب داده شده و با وعده های سرنگونی فوری و … به پادگان اشرف کشانده شده بودند.
تمام جذب شده های این دسته های پنج گانه، پس از ورود به اشرف و در طی یک پروسه نرم ، مغزشوئی شده و می باید هویت قبلی خود را بصورت کامل از دست می دادند، یعنی در درجه اول می بایستی تمام خانواده و گذشته خود را نابود کرده و به اعضای بدون گذشته مبدل می شدند که فاقد هر گونه نخ وصل به گذشته باشند، دگردیسی سازمان و فرقه ای شدن آن محصول چند سال تلاش های شیطانی شخص آقای مسعود رجوی بود که از روانشناسان متعددی نیز در این مسیر یاری می جست. این روند تخریب گذشته و ربات شدن تمام جذب شدگان، به انقلاب درونی مجاهدین موسوم به انقلاب ایدئولوژیک مشهور است.
در حقیقت همه این پیوستگان می باید مرگ را تجربه می کردند، همه می باید جمود فکری را شروع می کردند، هیچ تعقل و تدبری نمی باید در وجود آنان باقی می ماند، تمام دربهای خروج فرقه نیز بسته شده بود و هر ندای مخالفی در نطفه سرکوب شده و با زندان های انفرادی و شکنجه های طویل المدت پاسخ داده می شود، حکومت خشن عراق و شخص صدام حسین نیز اصلی ترین کاتالیزور این فعل و انفعال ضد انسانی بود .
نیروهای کشته شده به لحاظ فکری و درونی ، به نقطه ای رسانده شده بودند که حتی حاضر به فدای جان نیز بودند. همه در ظاهر نفس می کشیدیم، اما زنده نبودیم.
سازمان مجاهدین خلق، دیگر به طور کامل به یک فرقه مخرب فکر و ذهن تبدیل شده بود، رهبر این فرقه که صاحب خون و نفس همه نیز تلقی می شد، حتی از صدور احکام مرگ و اعدام برای مخالفان درونی این فرقه نیز ابایی نداشت.
سالها بدین منوال می گذشت و همه در حالت مرگ نگه داشته شده بودند ، هیچ ارتباط انسانی و اجتماعی میان اسیران گرفتار در درون این فرقه با دنیای بیرون وجود نداشت، ذره ای ارتباط با جهان خارج وجود نداشت.
همه تبدیل به ربات های خاموشی شده بودیم که فقط دستورات را کورکورانه اجرا می کردیم! ما سالها بود که جامعه و انسان های آن را ندیده بودیم. تا نوروز 1382 فرا رسید و نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق حمله کردند و فرقه ی رجوی نیز درگیر حواشی این جنگ شد.
بمباران های عراق اولین صداهایی بود که از بیرون فرقه بگوش می رسید و هر انفجار و شلیک درعراق اعضای فریز شده فرقه رجوی در اشرف را از مرگ فرقه ای، بیدار می کرد. کم کم گویی یک فریزر را از برق کشیده باشند، محتویات آن فریزر در حال آب شدن بود.
اکسیژن کم کم به ریه های نابود شده اعضای فرقه می رسید، دنیای سیاه و سفید فرقه در حال رنگ باختن و رنگی شدن بود. اولین سری خانواده ها پس از دهها سال ، پایشان به پادگان اشرف رسید، نوری به تاریکخانه اشباح ، تابانده شد.
اختناق فرقه و دیکتاوری رجوی ترک برداشته بود، نگارنده که شخصا در آن دروان در اشرف بودم، کم کم قلبم شروع به تپش کرده بود و خاطرات گذشته هر چند مه آلود به ذهنم خطور می کرد. گویی غرق شدگانی از اعماق اقیانوس نوری را در آن بالا بالاها می دیدیم، کم کم به سمت سطح آب و اکسیژن در حال حرکت بودیم، بلوغ این به سطح آمدن و نفس گرفتن زمانی بود که در یک روز حدود 600 نفر از فرقه جدا شدیم و به کمپ تیف که توسط آمریکائی ها در کنار اشرف احداث شده بود رفتیم. همه گویا تازه متولد می شدیم و اولین روز و شب های بدون سرکوب فرقه ای را تجربه می کردیم، زندگی برای تک تک ما آغاز شده بود، بعد از سالها حتی موفق شدیم صدای زنده شدن خودمان را از طریق تلفن که حتی کار با آن را بلد نبودیم به خانواده های خود برسانیم. همه گویا مومیایی شده هایی بودیم که زنده شده و از گور خود بر می خاستیم! اما زندگی را بلد نبودیم، اگر زندگی یک مهارت است ما فاقد آن مهارت بودیم.
همه منتظر بودیم که یک نفر به ما بگوید چکار کنیم، به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد نداشتیم ، حتی خانواده خود! توان ریسک پذیری ما به صفر رسیده بود، همه با عدم تعادل مواجه بودیم، همه دشواری ها و ناملایمات و به خصوص دروغ ها و بی صداقتی های بیشماری را در فرقه از سر گذرانده بودیم! همه گر چه انسان نماهایی بالغ و مسن بودیم اما همانند کودکانی به شدت محتاج تشویق و محبت بودیم اما جامعه و انسان های بیرون از ما وضعیت سخت درونی ما را درک نمی کرد و همانند انسان های عادی با ما برخورد می شد.
تک تک ما نیاز به بازسازی مجدد و کمک های روان درمانی تخصصی داشتیم، در ساده ترین کارهای خود ، قدرت تصمیم گیری نداشتیم و باید از یک نفر دیگر کمک می گرفتیم، در دوران مرگ موقت چندین ساله ی خود در فرقه از همه ی خصوصیات انسان زنده تهی شده بودیم، اکنون که سالها، از زنده شدن تک تک ما جداشده ها می گذرد هنوز در برخی موارد در زندگی دچار مشکل هستیم و عادی نیستیم، هرکس هم در کنار ما به خاطرات دوران مرگ ما گوش می دهد، بی اختیار چشمانش پر از اشک می شود، اما هنوز برخی از ما که به زندگی برگشتیم، انزوا و تنهایی را دوست داریم، هستند تک نمودهایی از ما زنده شده ها که خود را در درون حصارهای تنهایی خود محبوس کردند و با کسی رابطه نمی زنند، تک تک ما زنده شده ها به کمک نیاز داریم، به ابراز محبت و اعتماد نیاز داریم، ما مردگانی بودیم که سالها مرگ را تجربه کردیم، همه چیزمان را از دست داده بودیم، طرد شده بودیم، ما نیاز به بازیابی و زنده شدن داریم، هنوز برخی از ما بصورت کامل به زندگی برنگشتیم و نیازمند کمک های تخصصی و درمان هستیم، بخدا زندگی پس از مرگ، خیلی سخت است . . .
فرید