خاطره پدر بهمن عتیقی از اولین دیدار با فرزندش در پادگان اشرف – قسمت دوم

در قسمت قبل خاطرات، پدر بهمن عتیقی گفت: حدود دو ساعت از حضور ما در سالن می گذشت ولی خبری از بهمن و دیگر نفرات نبود! و هر بار که سوال می کردیم می گفتند سر کار هستند و بعد می آیند. در همین فرصت آنها تلاش می کردند اطلاعاتی از آخرین وضعیت ایران بخصوص از جنبه اقتصادی و یا اعتراضات مردمی را از زبان ما بیرون بکشند.

***
در جریان پخش نوارهای سخنرانی مسعود و مریم، مسئولین زن مجاهدین خلق که به اصطلاح میزبان ما بودند، مستمرا نظر ما را در مورد صحبت های آنها می پرسیدند. وقتی نوبت به من رسید، در پاسخ گفتم راستش را بخواهید من سیاسی نیستم و علاقه ای هم به سیاست ندارم. از صحبت های اینها سر در نیاوردم. ما چندین کیلومتر و با پذیرش خطر جانی در این نا امنی عراق آمدیم تا فرزندمان را ببینیم. شما لطف کنید بهمن را اگر پیش شماست بیاورید. مسئولین زن مجاهدین خلق وقتی بی تفاوتی وعدم استقبال ما را از نوار سخنرانی مسعود و مریم دیدند دیگر اصراری به پرسیدن سوال نکردند.

لحظاتی بعد بهمن و تعدادی از اعضا به نزد ما آمدند. لحظات عجیبی بر ما گذشت! هنوز نمی توانستیم تصور کنیم که با بهمن در پادگان اشرف و خاک عراق دیدار می کنیم. او را در آغوش گرفتیم و مشتاقانه و با همه وجود بوسیدیم. از اینکه بعد از سالها بار دیگر بهمن را در میان جمع خودمان می دیدیم خیلی خوشحال بودیم. وقتی که خواستیم صحبت را شروع کنیم دونفر از اعضای زن و مرد در کنار بهمن و ما نشستند و هر سوالی که ما از بهمن می کردیم، ابتدا آنها پاسخ می دادند. احساس می کردیم بهمن آزادی عمل برای صحبت کردن ندارد و بیشتر دقایق بطرز عجیبی با سکوت به ما زل میزد و با هر بار صحبت نگاهی به آن دو محافظ می انداخت و منتظر تایید آنها برای ادامه صحبت بود.

آنها در حقیقت به بهمن القاء میکردند چه پاسخی بدهد. آنچه برایمان مشخص شد اینکه این دو عضو در حقیقت از طرف مسئولین برای کنترل صحبت های بهمن و ما و اینکه حرف خارج از روال زده نشود در کنار ما قرار گرفته بودند. هر بار که از بهمن سوال می کردیم از بودن در اینجا راضی هستی و یا اینکه دوست نداری به نزد خانواده ات برگردی؟ آنها وارد صحبت های ما می شدند و مانع از این می شدند که بهمن نظرش را به ما بگوید. طی دو روزی که ما آنجا بودیم هیچگاه موفق نشدیم با بهمن تنها شویم و حتی شب ها و تا دیروقت در کنار ما بودند.

شب وقتی چراغ ها را خاموش کرده بودند، آهسته از بهمن پرسیدم نمی خواهی با ما برگردی؟ که پاسخ داد شرایط طوری است که نمیشود با شما بیایم. انشاالله هر وقت شرایط مناسب شد به نزد شما باز خواهم گشت و وقتی پرسیدم چطور شد که پایت به اینجا باز شد؟ جواب داد: “به ما گفته شد که قرارگاه اشرف سرپل رفتن به اروپاست. یک مدت اینجا خواهی بود و بعد به یک کشور اروپایی منتقل خواهی شد و ما همچنان منتظریم! اگر چه الان شرایط سخت تر شده و ما تحت اسارت ارتش امریکا هستیم .” به او گفتم بسیاری از دوستان تو به ایران برگشتند و در حال حاضر آزادانه زندگی می کنند و هیچ مشکلی هم ندارند. با تعجب نگاهم کرد و گفت یعنی رژیم کاری با آنها نداشت؟! زندان و شکنجه نشدند؟ که پاسخ دادم این حرف ها واقعیت ندارد.

مشخص بود با تبلیغات دروغ در ذهن امثال بهمن القاء کرده بودند که در صورت بازگشت به ایران دستگیر و اعدام خواهند شد. در طی این دو روز خیلی تلاش کردم و خوشبختانه تا حدود زیادی روی او تاثیر مثبت گذاشتم. بطوریکه به من اطمینان داد که در هیچ درگیری نظامی مجاهدین خلق شرکت نمی کنم. در طی این دو روز که بهمن را دیدم هیچگاه شرایطی فراهم نشد که با آزادی کامل و خیالی آسوده با یکدیگر صحبت کنیم! در تمامی لحظات، نفرات زن ومرد تشکیلات حضور داشتند. آنها ما را مستمرا به میهمانی و گردهمایی دیگر قرارگاهها بمنظور تبلیغات می بردند تا به اعضای خودشان القاء کنند خانواده ها از مجاهدین خلق و مسعود و مریم حمایت می کنند. با شیوه خاصی ما را به روی سن بردند و بدست هر کدام میکروفنی دادند تا به اصطلاح احساس خودمان را از حضور در پادگان اشرف بگوییم. تلویحا اذعان کنیم که مسعود ومریم در ایران و از طرف مردم مورد حمایت قرار می گیرند. ولی ما با هوشیاری از پاسخ دادن به این سوال طفره رفتیم چون می دانستیم این یک ادعای دروغ بیش نیست و آنها و بخصوص بخاطر بحث حضورشان در عراق و حمایت از صدام متجاوز بشدت منفور هستند.

در جریان یکی از میهمانی ها پسر نوجوانی که چشم فرماندهانش را دور دیده بود از من سوال کرد مجاهدین چقدر در ایران و میان نسل جوان حمایت میشوند که پاسخ دادم: پسرم نسل جوان اصلا مجاهدین خلق را نمی شناسند. چون آنها مربوط به دهه 60 هستند و بعد از آن تمام شدند. در یک لحظه احساس کردم که پاسخ من برخلاف تمامی باورهایش که حتما در طی این سالیان رهبران مجاهدین به او تحمیل کرده اند، بود. چون با فهم واقعیت ها شوک عجیبی بر او وارد شد. در تمامی لحظات حضور در اشرف به این فکر می کردم چگونه رجوی طی این سالیان اعضا را در یک پادگان بسته و بدون هیچگونه روزنه ای به خارج به اسارت گرفته است؟ این اعضا با چه انگیزه ای این فضای خفقان را تحمل می کنند؟! در تمامی این دیدارها اگر چه ظاهری شاد داشتند ولی میشد خستگی، کلافگی و نا امیدی را در چشمان بی فروغ شان دید. بزرگ ترین سوال ذهنم در روزهای حضورم در پادگان اشرف این بود که چرا اراده ای برای جداشدن و ترک اشرف از خود نشان نمیدهند؟ وضعیت آنها را من می توانم در یک جمله خلاصه کنم. “ربات های جان داری که طول و عرض پادگان اشرف را بدون اراده خود طی می کردند. ”

بالاخره لحظه خروج از اشرف و جدایی از بهمن فرا رسید. آخرین توصیه هایم را بطوریکه محافظین او متوجه نشوند در گوشش خواندم. بهمن جان برگردد ما منتظریم. هر وقت آمدی قدمت روی چشم ما است. در هنگام خداحافظی قطرات اشکی از چشمان بهمن سرازیر شد.

ادامه دارد

غدیر پدر بهمن عتیقی

خروج از نسخه موبایل