بعد از حوادث 19 فروردین سال 90 من با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم و عزم جزم کردیم که باید هر چه زودتر خودمان را از چنگ رجوی ملعون نجات دهیم. برای این کار از قبل برنامه ریزی کرده بودیم که چگونه بتوانیم نقشه خودمان را عملی کنیم. با بررسی اوضاع و احوال به این نتیجه رسیدیم که باید از سیاج دور قرارگاه عبور کرده و سپس خودمان را به نیروهای نظامی عراقی که آن طرف سیاج مستقر بودند برسانیم و معرفی کنیم.
خوبی نقشه ما در این بود که قرارگاه ما در قسمت انتهایی ضلع جنوب قرار داشت و با سیاج قرارگاه فاصله کمی داشت و این می توانست کمک خوبی برای فرار ما باشد. ارتفاع سیاج حداقل دو و نیم متر بود و علاوه بر فنس که به مثابه دیوار عمل می کرد چند لایه سیم خاردار حلقوی و طولی در جلوی فنس چیده شده بود و عرض آن حداقل به یک و نیم متر می رسید. عبور از روی این موانع بسیار سخت و مستلزم برنامه ریزی دقیق و طراحی بود تا بتوانیم در سریعترین زمان ممکن از روی آن عبور کنیم. به همین دلیل من با دوستم که بچه گیلان بود ساعتها برای این کار طراحی کردیم. در تشکیلات نمی توانستیم دو نفره با همدیگر جایی بنشینیم و صحبت کنیم چون به ما مشکوک می شدند. چرا که طبق ضوابط تشکیلات دو نفر اگر با هم صحبت کنند تبدیل می شوند به محفل. طبق گفته رجوی محفل یعنی شعبه سپاه پاسداران در داخل مناسبات. این عمل جرم محسوب می شد و اگر می دیدند برخورد می کردند. به همین دلیل من با دوستم یا سر میز غذاخوری یا هنگام رفتن به سالن غذاخوری در طول مسیر، در رابطه با فرار برنامه ریزی و تقسیم کار می کردیم.
از آنجایی که ارتفاع سیاج بلند بود لازم بود برای عبور از سیاج یک نردبان بلند تهیه کنیم و همچنین بالای سیاج بسیار پهن بود زیرا از چند لایه سیم خاردار حلقوی تشکیل شده بود. برای این که بتوانیم از روی آن عبور کنیم نیاز داشتیم وسیله ای درست کنیم تا بتوانیم از روی آن به راحتی عبور کنیم. این وسیله را با تخته درست کردیم. نردبان را هم از قبل شناسایی کرده و در محیط آسایشگاه، محلی که تصمیم گرفته بودیم عبور کنیم گذاشته بودیم. جایی که کسی شک نمی کرد. نردبان از جنس آلومینیوم بود و حمل و نقل آن چندان سخت نبود. درست یک ماه بعد از عملیات 19 فروردین روزی که قرار بود اقدام به فرار کنیم نزدیک شده بود.
روز فرار را روز پنجشنبه تعیین کرده بودیم چرا که معمولا شب پنجشنبه جهت روحیه و رفاه برنامه های جمعی تدارک می دیدند تا قدری از فشار نشست های هفتگی خارج شده و بچه ها قدری در اختیار خود باشند و در سالن غذاخوری جمع می شدند و برنامه جمعی اجرا می کردند. یک عده هم در سالن ورزش پینگ پنگ بازی می کردند. خلاصه به نوعی همه سرگرم کاری می شدند. به همین دلیل بهترین زمان ممکن شب پنجشنبه بود. من با دوستم برای صرف غذا به سالن غذاخوری رفته و جدا از هم نشستیم تا کسی شک نکند. طبق سیاق ثابت شام شب پنجشنبه کتلت بود. من غذایم را بر داشتم و سر میز غذا نشستم. به لحاظ روحی حال خوبی نداشتم. هنوز فضای عملیات 19 فروردین در سرم بود. بچه هایی که در کنار من از دست رفته بودند و از طرفی بچه های زخمی را که می دیدم ناراحت بودم. با روحیه ای که داشتم نتوانستم شامم را بخورم. به بغل دستی ام دادم و به او گفتم اشتها ندارم.
غذا نخوردنم ناشی از استرس یا ترس نبود! احساس می کردم می خواهم سابقه ام که 23 سال بود را زیر پا بگذارم و این تصمیم بسیار سختی بود. در ضمن دلهره آن ور سیاج را داشتم. چون فضایی که در داخل تشکیلات وجود داشت همواره خبرهای منفی بود. تشکیلات فرقه هم گزارش های مسموم کننده ای را به سمع نیروهایش می رساند. با این وجود به خودم گفتم ریسک می کنم یا پیروز می شوم یا این که شکست می خورم. با این که به لحاظ روحی درگیر انقلابی در درونم بودم، روحیه ام را حفظ کردم تا کسی به من شک نکند. به بغل دستی ام که یکی از دوستانم بود، گفتم حالم خوب نیست و می روم آسایشگاه استراحت کنم. او هم گفت اگر کاری داشتی به من بگو. گفتم چیز مهمی نیست احساس خستگی می کنم کمی استراحت می کنم و دوباره بر می گردم و با هم پینگ پنگ بازی می کنیم. خلاصه شامم را نخورده و سریع به آسایشگاه آمدم. جلوی در نگهبان آسایشگاه ایستاده بود، با او احوالپرسی کردم و مستقیم وارد اتاق کمدها شده و وسایلم را برداشتم و از پشت درب آسایشگاه که نگهبان در آن محل حضور نداشت خارج شدم. به همراه دوستم با استفاده از نردبان از دیوار آسایشگاه که خیلی بلند بود عبور کردیم. نردبان را هم با خودمان به سمت ضلع جنوب حمل کردیم و در تاریکی شب سعی نمودیم خیلی آرام خودمان را به سیاج قرارگاه برسانیم.لحظات بسیار حساسی بود.
ادامه دارد…
گلی