قبلا بارها نوشته ام که انتخابم از روی جهل و نادانی و شور و شوق بود نه آگاهانه و از روی شعور، میخواهم به یک نمونه آن اشاره کنم. شبی که میخواستم از مرز رد بشم در جایی استراحت می کردیم به قاچاقچی گفتم موقع رسیدن به مرز به من خبر بده سوار اسب شده و راه افتادیم. هوا سرد بود و باد کمی غبار برفها را به سر و صورت آدم می پاشید. هوا نیمه ابری و مهتابی بود. هر چند دقیقه مدتی ابرها روی ماه را می پوشاندند. مدام رنگ شب و برف و کوه های سربه فلک کشیده مرز ترکیه و ایران تغییر رنگ می دادند و فضای زیبایی را خلق می کردند. سم اسبان که کمی در برف فرو می رفتند وقتی باهم ترکیب می شدند آهنگ دلنشینی به گوش می رسید. در آن شب شاعرانه آمیخته از نگرانی از آینده ای مبهم که چه خواهد شد به آسمان نگاه کردم و به آینده کشور و آرزوهای رویایی و شیرین و زیبا فکر می کردم.
به مرز که رسیدیم قاچاقچی گفت اینجا مرز است و رد شدیم. انگار آسمان بر سرم فرود آمد و بین کوه ها و آسمان له شدم. آنقدر ناراحت و روح و روانم از جدایی و خروج از کشور بهم ریخته بود که قابل توصیف نیست. شروع به دلداری دادن خود کردم که اینها قیمت مبارزه و آزادی مردم و کشور است. اگر من نوعی و دیگری بها ندهد دیکتاتوری و سرکوب همه را نابود خواهد کرد. از آزادی و برابری و عدالت اجتماعی و حقوق بشر هیچ خبری نخواهد بود. روی اسب در سکوت شب و تغییر رنگهای طبیعت در بالای کوه های سرد و یخ زده پوشیده از برف و صدای آهنگین سم اسبان در رویا و درون خود فریاد آزادی سر میدادم. برای کلمات زیبا دل می سوزاندم. حکومت آنها را از محتوا خالی و لوث کرده است. در صورتی که اساسا از بنیاد و بیخ و بن معنی هیچ کدام را نمی فهمیدم!
در آسمانها دنبال چیزی می گشتم که درکی و شکلی و شمایلی در ذهن نداشتم. در سراب بدنبال واقعیتها بودم . در سراب هیچ واقعیتی وجود ندارد تنها واقعیت و حقیقت ماهوی سراب فریب کاریست. خود را در شکل واقعی و حقیقی به آدمی تحمیل می کند. آگاهی نداشتم و نتوانستم دو مرز را مثل مرز کشورها که از آن رد شدم تشخیص دهم.
کمبود آگاهی را با چنگ زدن به رویاها می خواستم جبران کنم غافل از اینکه رویاها که سرابی بیش نیستند هر کدام تار عنکبوتی ست در حال تنیدن و قفل و زنجیریست که به دست و پای خودم میزنم. پرده ایست که روی مغز و قشر خاکستری میکشم تا واقعیتها را نبینم. رنگ سیاه و گرد و غباریست که روی دل و روح و روان خود می پاشم تا عواطف را سرکوب کنم. بله آن شب خود را راضی می کردم که برده فکری و نوکر جسمی باشم نه اینکه به آزادی برسم. چگونه ممکن است آدمی در حال سرکوب روح و روان و فکرخود باشد. رویاهای غیر واقعی بخورد خود بدهد! در دایره سراب در حال چرخش بدور خود باشد، آن وقت بخواهد برای دیگران آزادی و برابری و عدالت اجتماعی به ارمغان ببرد؟! مگر معنی آزادی را می فهمیدم که برای دیگران می خواستم! وقتی خود را سرکوب میکنم به سایرین رحم خواهم کرد؟ مگر خودم به آزادی رسیده و آن را چشیده و لمس کردم که به دیگران هدیه کنم.
این حرکت از اینجا نشأت می گیرد که رجوی از روز اول ما را طوری بار آورد که شوری و شوقی باشیم نه شعوری که امروزه بی شعورها و حرکت بر اساس شور و شوق را کانونهای شورشی می نامد. همانهایی که مثل چهل و پنج سال پیش ما هستند شور که آمد شعور می رود. تبدیل به برده فکری رجوی خواهی شد. اطرافیان آقای رجوی برده های فکری و نوکران جسمی هنوز در سراب دنبال آزادی هستند. غافل از اینکه خود اسیرند و در چنبره گرفتار. آیا چنین کسانی می توانند آزادی بیاورند؟ اگر بیاورند آزادی ست که در محتوا و ماهیت بر دست و پایش قفل و زنجیر شور و شوق و تهی از شعور بسته شده در هیبت آزادی شلاق به دست سرکوب گر تمام عیار است و میخ برتابوت انسانیت می کوبد. آیا کم از اوضاع درونی حکومت رهبر عقیدتی شنیده و خوانده و دیده اید؟؟؟
علی شیرزاد