فرار از زندان رجوی – قسمت آخر

در قسمت قبل گفته بودم پدر و برادرانم به بغداد آمده و یک هفته ای را نزد خودم بودند. جدای از صحبت های خانوادگی به من گفتند همه فامیل ها و دوستان و آشنایان مشتاق هستند شما را در ایران ببینند مخصوصاً فامیل های نزدیک. من به پدرم گفتم قصد دارم به اروپا برگردم و صلاح نیست که به ایران بیایم. پدرم از من سئوال کرد احتمالا شما اعتماد نمی کنید و شاید فکر می کنید اگر به ایران برگردید شما را اذیت می کنند. من هم گفتم درست گفتید من نمی خواهم ریسک کنم. پدرم گفت حق دارید اعتماد نکنید زیرا سالیان سال به شما گفتند به ایران برگردید می گیرند، می کشند و زندانی می کنند و … اما واقعیت چیز دیگری است. شما می توانید از هر کس که دوست دارید بپرسید، تحقیق کنید وقتی اعتماد شما جلب شد آن وقت برگردید به ایران. من هم در این رابطه با دوستان بسیار نزدیکم که خیلی هم به آنها اعتماد داشتم سئوال کردم همه تایید کردند فضای داخل ایران تغییر کرده، دوستانی که به ایران برگشتند همگی مانند هر شهروند عادی زندگی می کنند و کسی کاری به کارشان ندارد. در این زمینه من با دوستان جدا شده که به ایران برگشته بودند تماس گرفتم آنها هم تایید کردند هیچ مشکلی نیست و می توانید به ایران برگردید. کم کم اعتماد من جلب شد. سپس به پدرم قول دادم که برای برگشت به ایران از سوی صلیب سرخ اقدام می کنم و به نزد خانواده بر می گردم .

پدرم به ایران برگشت و خبر بازگشت مرا به مادر و بقیه اقوام داد. بعد از این ماجرا خیلی از دوستان و اقوام با من تماس گرفته و تبریک گفتند. باید اذعان کنم که در این رابطه تصمیم درستی گرفتم. روزی از روزها با صلیب سرخ در هتل مهاجر ملاقات کردم و درخواستم را تغییر داده و گفتم قصد دارم به ایران بر گردم. بعد از 4 الی 5 ماه مکاتبات اداری بین صلیب سرخ با ایران نهایتاً دولت ایران ما را پذیرش کردند. در نتیجه با تعداد دیگری از دوستانم با حضور نماینده ای از صلیب سرخ به ایران برگشتیم و نماینده دولت ایران ما را از صلیب سرخ به صورت رسمی تحویل گرفت و نماینده صلیب سرخ هم شماره تلفن خودش را به ما داد و به ما گفت اگر چنانچه با مشکلی مواجه شدیم با آنها تماس بگیریم.

رجوی ها سالیان در سر ما فرو کرده بودند ایران کشور عقب افتاده ای است و اصلاً ترقی نکرده و اغلب جوانها به اعتیاد آلوده هستند و موارد دیگر. اما وقتی که به تهران آمدیم با وضعیت صد و هشتاد درجه مخالف تبلیغات فرقه رجوی مواجه شدیم. نمی گویم ایران مدینه فاضله است اما آن تصویری که فرقه رجوی می داد بسیار با واقعیات موجود متفاوت بود. بالاخره به خانواده ام وصل شدم و بعد از دو یا سه ماه از استقرار ما در ایران، صلیب سرخ بین المللی از دولت ایران درخواست کرد که با ما ملاقات کند. من و دیگر دوستانم با هماهنگی جهت ملاقات به تهران رفتیم. سئوال اصلی صلیب این بود آیا تحت فشار از سوی دولت هستیم یا خیر، ما همگی اظهار نمودیم مانند هر شهروند دیگری داریم زندگی می کنیم و مشکلی نداریم. با ما مصاحبه کوتاهی کردند و سپس به شهرستان محل اقامتم برگشتم.

خانواده ام خیلی اصرار داشتند ازدواج کنم و بعد از مدتی ازدواج کرده و تشکیل خانواده دادم. همسرم تحصیل کرده و شاغل می باشد و من هم روزهای نخست روی زمین پدرم کار کشاورزی کردم و بعد از ازدواج وارد بازار کار آزاد شدم. فعلا در ساری زندگی می کنم و در کارم موفق هستم. زندگی متوسطی دارم و صاحب دو قلوی دختر هستم. با نگارش خاطراتم خواستم پیامی به رجوی و دار و دسته کثیفش بدهم که این سالیان با چه دروغ هایی ما را از زندگی واقعی دور نگه داشتند و پیامی باشد برای بقیه افرادی که هنوز در حصار تشکیلات با فریب و شانتاژ رجوی گیر کردند و حاضر نیستند برای زندگی خود تصمیم بگیرند .

گلی

خروج از نسخه موبایل