محمود عوده زاده در قسمت قبل خاطرات خود گفت: طبق توصیه دوستم به مامورین عراقی می گفتم من برای پیوستن به مجاهدین خلق اینجا آمدم. تا اینکه یک روز چشمانم را بسته و به محلی که نمی دانستم کجاست بردند.
وقتی به زندان استخبارات برگردانده شدم باز مامورین عراقی شروع کردند به کتک زدن و بازجویی از من. دوباره گفتم که برای پیوستن به مجاهدین آمدم تا اینکه بالاخره بعد از دو هفته مرا به مقر مجاهدین در بغداد فرستادند و همان روز بعد از صرف نهار به مقر اشرف و به قسمتی که پذیرش نام داشت، بردند. بلافاصله مرا به همراه چند نفر دیگر به اتاق مسئول پذیرش که زنی بنام معصومه بود بردند. در اتاق او دو مرد دیگر بنام اسدالله مثنی و سعید نقاش از مسئولین پذیرش حضور داشتند. مسئول پذیرش مقررات و ضوابط حضور در تشکیلات را به ما گوشزد کرد و گفت هر کس تخلف کند با او برخورد خواهیم کرد.
مثلا گفت در اینجا همه باید با زبان فارسی با هم صحبت کنند. وی ادامه داد شما ابتدا به آسایشگاه بروید و لباس نظامی بپوشید و بعد از صرف ناهار بچه ها را در سالن جمع می کنیم و شما خودتان را به آنها معرفی می کنید. فقط باید حواستان باشد که اصلا در مورد اینکه چه مراحلی را طی کردید تا به کمپ اشرف آمدید به آنها چیزی نگویید. بعد از اتمام صحبت های مسئول پذیرش من گفتم چه اشکالی دارد من با همشهری خودم به زبان خودم که عربی است صحبت کنم؟ او گفت این ضوابط تشکیلات ماست. ما را به آسایشگاه بردند و آنجا به ما لباس نظامی دادند و ساعتی بعد هم برای صرف ناهار به سالن غذاخوری رفتیم. بعد از صرف ناهار همه جمع شدند و ما یکی یکی خودمان را به آنها معرفی کردیم و آنها هم برای ما دست زدند. دروغ چرا ابتدا خوشحال شدم که حداقل دیگر در استخبارات عراق نیستم.
بعد از دو روز به ما اعلام شد که سالن غذاخوری کار و بنایی دارد و همه باید آماده کار شوند. در ساعتی از عصر هم کلاس آموزش های تشکیلاتی و دوره های نظامی داشتیم. شب ها هم برایمان نوار نشست های رجوی را می گذاشتند که در پایان دیدن هر نوار می بایست مثلا درک و دریافت های خودمان را می نوشتیم. به هر حال حدود شش ماه به همین صورت گذشت تا اینکه تعدادی از ما را به مقر 6 منتقل کردند. آنجا هم ابتدا برای ما جشن مختصری برگزار کردند. از روز بعد صبح تا ظهر آموزش زرهی داشتیم و بعد از ظهرها هم نشست های ایدئولوژیک و شب ها هم که برای نگهبانی می رفتیم. بطوریکه تمام روز درگیر بودیم و از فرط خستگی فرصت فکر کردن نداشتیم.
در همین قرارگاه با فردی بنام نور مجدم آشنا شدم که نمی توانست فارسی صحبت کند و فقط عربی حرف می زد با کمال تعجب به من گفت چرا اینجا آمدی؟ از او پرسیدم پس خودت چرا آمدی؟ جواب داد من در مرز ماهیگیری می کردم و کار قاچاق می کردم که مجاهدین مرا گرفته و به اشرف آوردند. مدت هاست که به مسئولین می گویم مرا رها کنید اما گوش نمی دهند. کم کم دوستی من با او بیشتر شد و اکثرا با هم برای ناهار و شام می رفتیم. گذشت تا اینکه روزی وی را به اسم ماموریت به مرز فرستادند اما هرگز برنگشت تا اینکه شنیدم روی مین رفته و کشته شده است. مسئولین که متوجه شدند من با او ارتباط دوستی داشتم مرا به قرارگاه 9 منتقل کردند. اوضاع روحی ام به همین خاطر بدتر شد و حالت درخودی داشتم. به همسر و فرزندانم فکر می کردم که الان در نبود من چکار می کنند؟! بالاخره یکی از مسئولین مرد نزد من آمد و سئوال کرد که چرا چند روز است در خود هستی؟ به او گفتم حقیقتا خسته شدم و نمی خواهم دیگر اینجا بمانم. جواب داد وقتی وارد سازمان شدی دیگر نمی توانی خارج شوی!
روز بعد مرا نزد یکی از مسئولین مرد مقر بنام مداح بردند و موضوع را به او گفتم که جواب داد بیا نامه برای خانواده ات بنویس که ما آن را از طریق هواداران در خارج بدست خانواده ات می رسانیم و من هم باور کردم و همان موقع نامه ای نوشته و به او دادم. در ادامه گفتم حقیقتا من قصد ماندن در سازمان را ندارم که جواب داد پس اگر اینطور است تو را به جرم ورود غیر قانونی به عراق تحویل مسئولین عراقی می دهیم و آنها هم تو را به زندان ابوغریب می فرستند. در واقع مرا اینطوری تهدید کردند. من هم از ترس مجبور شدم حرفم را پس بگیرم و گفتم می مانم.
به هر حال روزهای بعد وارد کلاس های بیشتری اعم از نظامی و تشکیلاتی شدم. مدتی بعد پیگیر نامه ای که برای خانواده ام نوشته بودم شدم و گفتم چرا هنوز جوابی نیآمده؟! مسئول مقر به من گفت ما آن را فرستادیم اما احتمالا وزارت اطلاعات نامه را گرفته و برای خانواده ات دردسر درست شده! اما از اینکه تو پیگیر جواب نامه ات شدی معلوم است که هنوز خانواده ات را طلاق ندادی و انقلاب نکرده ای! جواب دادم طلاق چی؟ ما که اینجا نه زن و نه خانواده ایی داریم که طلاق بدهیم. به هر حال بحث ما چند ساعت طول کشید و من از حرف های مسئول مقر قانع نشدم. اما مجبور شدم دیگر ادامه ندهم و برگشتم به یگان.
روز های بعد واقعا به فکر این افتادم که هر طور شده فرار کنم تا اینکه در سال 76 بحث شروع انجام عملیات داخله شد و ما را به قرارگاه العماره بردند تا مثلا با هوای شرجی و زمین شوره زار آنجا آداپته شویم. در همین قرارگاه که بودم با یکی از خواهرانی که تازه از خارج آمده بود صحبت می کردم. چند روز بعد متوجه شدم که صورتش کبود شده! وقتی خواستم از او علت را سئوال کنم دیدم که از من فاصله می گیرد و حرفی نمی زند که احتمال دادم بخاطر این بوده که با من صحبت کرده بود. بهرحال من که اندیشه فرار در سر داشتم یک روز به مسئول مقر گفتم پس چرا مرا برای عملیات نمی فرستید؟ جواب داد کار پشتیبانی هم خودش یک نوع عملیات است.
گذشت تا اینکه همه ما را به نشست مسعود رجوی در قرارگاه باقرزاده بردند. چندین روز صبح تا شب نشست بود و بعد از آن نشست های داخل مقر شروع شد که دراین نشست ها همه می بایست تناقضات خودشان را نوشته و در جمع می خواندند و بقیه هم موظف شده بودند که بدترین الفاظ را درمورد او بکار ببرند. به همین خاطر فشار زیادی روی نفرات می آوردند بطوری که یکی از نفرات بنام سیامک نادری بدلیل فشارهایی که به او آورده بودند با چاقو شکم خودش را پاره کرد. خلاصه بعد از چندین روز نشست های سخت و طاقت فرسا یگان ما به مقرالعماره برگشت اما مرا به قرارگاه کوت که یک قرارگاه کوچک تاکتیکی که ارتش عراق با سه لایه از آن محافظت می کرد بردند.
ادامه دارد …
سلام ،عالی بود ، دستتان درد نکند