محمود عوده زاده در قسمت قبل خاطرات خود گفت بعد از چندین روز نشست های سخت و طاقت فرسا در باقرزاده یگان ما به مقرالعماره برگشت اما مرا به قرارگاه کوت که یک قرارگاه کوچک تاکتیکی که ارتش عراق با سه لایه از آن محافظت می کرد بردند.
***
کار در این مقر طاقت فرسا بود. روزی به مسئولم گفتم من وضعیت جسمی خوبی ندارم و نمی توانم در یگان زرهی کار کنم اما او اصلا توجهی به درخواست من نمی کرد به همن دلیل دستم به شدت عفونت کرد. بطوریکه مجبور شدند مرا به بیمارستان الزهرا در بغداد منتقل کنند و دستم را جراحی کنند. در آنجا دو نفر مسلح از نفرات سازمان بالای سرم گذاشته بودند که وقتی به هوش آمدم به آنها گفتم برای چی بالای سر من ایستادید؟ جواب دادند اگر تنها باشی مامورین اطلاعات تو را می دزدند!خلاصه بعد از دو روز مرا به بهداری مقر برگردانده و بستری کردند.
سال 79 بود که روزی گفتند همه باید در زمین صبحگاه حاضر شوند. در آنجا پیام رجوی را برایمان خواندند که درآن گفته بود: دو زن مجاهد در درگیری با مامورین ایران در تهران به شهادت رسیدند. در صورتی که بعدها متوجه شدیم هر دوی آنها سالم در ایران زندگی می کنند. هدف رجوی از بیان این دروغ ها این بود که به زعم خودش اعضا را احساساتی کند تا همچنان بتواند آنها را در مناسباتش نگاه دارد.
بهر حال چون توان کار کردن با دستم را نداشتم مرا برای کار نگهبانی فرستادند. یک شب که در بیرون قرارگاه نگهبان بودم یکی از بچه ها که از مناسبات هم راضی نبود ساعت 3 شب پست را از من تحویل گرفت و من به مقر برگشتم. من هنوز در سالن غذاخوری نشسته بودم و چای می خوردم که از بیرون سالن صدایی شنیدم. از پنجره نگاه کردم دیدم دور اتاق فرماندهی شلوغ شده و فقط مسئولین رده بالا حضور داشتند. آن شب متوجه موضوع نشدم! اما فردای آن روز پیامی از طرف مسعود رجوی برای ما خوانده شد که گفت: “مجاهد قهرمان حجت عزیزی در اطراف قرارگاه در حین درگیری با مزدوران رژیم به شهادت رسیده است!”
این در حالی بود که حجت شب قبل پست را از من تحویل گرفته بود و جایی هم نبود که مثلا نیروی دشمن بخواهد وارد شود و حمله کند. در اصل حجت بر اثر فشارهایی که در تشکیلات به او وارد کرده بودند با گذاشتن سلاح در دهانش خودکشی کرده بود. متاسفانه خیلی از اعضا بودند که به طرق مختلف خودکشی می کردند اما سازمان برای فریب دادن اعضا و مخفی نگاه داشتن موضوع عنوان دیگری برای آن پیدا می کرد .
29 اسفند سال 81 حمله آمریکا به عراق شروع شد اما چند روز قبل از آن رجوی که حسابی ترسیده بود دستور داد همه نیروها با آرایش و تجهیزات نظامی به مرز خانقین بروند و گفت در صورت تداوم حمله آمریکا ما هم برای سرنگونی به داخل ایران می رویم. وقتی به مرز رسیدیم شروع به سنگر کنی و استتار ادوات نظامی کردیم و روزها در زیر حملات هوایی آمریکا با ترس و لرز سپری شد. و خبری از فرمان رجوی برای ورود به داخل ایران نبود. همه متناقض شده بودند و به مسئولین می گفتند پس کی فرمان حرکت به ایران برای سرنگونی می رسد؟ جواب آنها فقط این بود هروقت لازم باشد رهبری فرمان حرکت را می دهد.
نیروی هوایی آمریکا مرتب ستون های نظامی و ادوات ما را هدف قرار میداد که متاسفانه تعدادی نیز کشته شدند. روزها را در ترس و وحشت از هدف قرار گرفتن توسط هواپیماهای آمریکایی سپری کردیم تا اینکه در اوج ناباوری فرمان داده شد همه به قرارگاه اشرف باز می گردیم! همه پرچم سفید بر روی تانک و نفربرها و دیگر ادوات جنگی نصب کنند که این موضوع بدتر همه را متناقض کرده بود چون نمی دانستیم موضوع چیست؟! تا اینکه وقتی وارد اشرف شدیم تازه متوجه شدیم که مسئولین سازمان با آمریکایی ها از قبل مذاکره کرده و خفت تسلیم شدن را پذیرفته بودند. در بین اعضا صحبت از این شد که پس موضوع مبارزه با امپریالیسم چی شد؟ یا ما که قرار بود برویم ایران؟ بهرحال مدتی بعد از ورود به اشرف مسئولین سازمان تمامی کتاب های ضد امپریالیستی را آتش زدند.
یادم می آید که در نشست های تشکیلاتی و ایدئولوژیکی که با حضور رجوی و یا دیگر مسئولین برگزار می شد، زندانیان آزاد شده در زندانهای ایران را متهم به همکاری با اطلاعات می کردند و به آنها گفته می شد که شما در مبارزه کم آوردید! حال این موضوع سئوال همه شده بود که چرا سازمان که ادعای مبارزه با امپریالیسم داشت سر بزنگاه کم آورد و تسلیم شد؟ یکبار بعد از نشستی من گزارشی نوشته و درآن گفتم که چرا خود مسعود بعد از اعدام بنیانگذاران اعدام نشد؟ و آیا خود او کم نیآورده بود؟ که بابت همین بشدت با من برخورد شد وتا مدتی فردی را برای مراقبت از من گماردند.
بهرحال بعد از ورود به اشرف سازمان تمامی ادوات و سلاح هایش را طبق توافق به ارتش آمریکا تحویل داد تا منهدم شوند. حتی مجبور بودیم مهمات جنگی را خودمان به داخل خودرو منتقل کنیم و تحویل ارتش آمریکا بدهیم. موضوع دیگری که عصبانیت نیروها را بدنبال داشت این بود که بعد از ورود به اشرف تازه متوجه شدیم که مریم به همراه تعدادی از مسئولین در همان روزهای اول جنگ به فرانسه گریخته است. همه اعضا در محافل خودمانی می گفتند اینها ما را زیر بمباران تنها گذاشتند و خودشان به جای امنی فرار کردند. مسئولین سازمان برای منحرف کردن اذهان اعضا برنامه های کار کانکس سازی و دیگر وسایل را برای فروش به عراقی ها به راه انداختند. اما اکثر افراد خسته و متناقض و بدنبال راهی برای فرار از مناسبات سازمان بودند.
من که تصمیم خودم را برای فرار از جهنم مجاهدین گرفته بودم و بدنبال راهی برای اجرای فرار بودم، متوجه شدم آمریکایی ها در اطراف اشرف مقری دارند. تصمیم خودم را گرفتم تا هر طور شده خودم را به مقر آمریکایی ها برسانم. چند بار به بهانه بیماری به بهداری اشرف رفتم و مسیر فرار را بررسی کردم. از قبل هم با یکی از دوستان که می دانستم قصد ماندن در تشکیلات را ندارد طرح فرار ریخته بودیم تا اینکه روز موعود در تیرماه سال 83 فرا رسید. وقتی از بهداری برگشتم با دوستم هماهنگ کردم که بعد از خوردن شام فرار می کنیم. هنوز شام تمام نشده بود که برای شستن ظرف ها بلند شدیم و از درب پشت سالن به سرعت خودمان را به پشت خاکریز رساندیم. در بین راه یکی از گشت های سازمان جلوی ما را گرفت که به وی گفتم دوستم حالش خوب نیست دارم او را به بهداری می برم. بعد از دست به سر کردن گشت به سرعت خودمان را به مقر آمریکایی ها رساندیم که ابتدا به ما ایست دادند. خودمان را معرفی کردیم و گفتیم از مجاهدین فرار کردیم. وقتی گفتند باید برگردید من یک تیزبر که در جیب داشتم بیرون آورده و زیر گلویم گذاشتم و گفتم همینجا می میریم ولی به داخل اشرف بر نمی گردم. آمریکایی ها مترجمی داشتند که تونسی و ظاهرا شیعه مذهب بود. گفت کاری با شما ندارند ولی خودکشی نکنید. تا اینکه ما را دست بسته به مقر فرماندهی خودشان برده و در اتاقی به مدت چند روز ما را حبس کردند.
بعد از آن با ما مصاحبه کردند و علت فرار ما را سئوال کردند و ما هم همه ماجرا و ماهیت سازمان را برایشان روشن کردیم. بعد از چند روز ما را نزد بقیه نفراتی که حدودا 20 نفر بودند برده و در کمپی مستقر کردند. آمریکایی ها اول به مانند برده با ما رفتار می کردند. هر کس قصد فرار داشت و دستگیر می شد در انفرادی و تا مدتها در زیر آفتاب داغ نگاه می داشتند.
ما را به کمپ کوچکتر دیگری بردند. بهرحال ما به کمپ آمریکایی ها رفتیم تا شاید زودتر به ایران برگردیم. اما ظاهرا آمریکایی ها قصدی برای آزادی ما نداشتند. به همین خاطر تصمیم گرفتم فرار کنم و با چند نفر دیگر صحبت کردم که آنها هم قصد فرار داشتند. من به مدت چند ماه در آشپزخانه کار کردم تا اینکه شبی گرد و خاک شدیدی شد و به بقیه که حدودا 9 نفر بودیم گفتم الان بهترین موقع فرار است و به اتفاق هم از سیم خاردارعبور کردیم. در بین راه دو نفر از بچه های کرد زبان از ما جدا شده و گفتند ما ازطریق مرزهای کردستان به ایران می رویم. ساعتی از شب گذشته بود که گشت های آمریکایی بدنبال ما آمدند. حدودا 2 نیمه شب بود که به روستایی در نزدیکی شهر خالص عراق رسیدیم. در آنجا درب خانه ای را زده و با صاحب خانه صحبت کردیم که به ما مقداری آب و غذا داد و گفت بروید چون آمریکایی ها به اینجا خواهند آمد. نزدیک صبح شد و خودمان را به کنار جاده رساندیم و جلوی ماشینی را گرفته و از وی خواستیم تا ما را به بغداد ببرد. در مسیر بچه ها که به فارسی صحبت می کردند راننده متوجه شد و گفت من خودم در ایران اسیر بودم حالا کجا می خواهید بروید؟ از وی خواستیم ما را به سفارت ایران در بغداد ببرد. خوشبختانه پذیرفت و گفت برای ثواب خدا شما را می رسانم. تا اینکه بعد از ساعتی راننده ما را جلوی سفارت پیاده کرد و رفت و ما خودمان را به نگهبان جلوی درب سفارت معرفی کردیم. دقایقی بعد مسئولی از داخل سفارت آمد و ما خودمان را به وی معرفی کردیم و گفتیم که از مقر آمریکایی ها فرار کردیم. ما را به داخل سفارت بردند و حسابی از ما پذیرایی کردند و دو روز بعد ما را با هواپیما به تهران منتقل کردند. اول حسابی ترسیده بودیم که الان ما را دستگیر و شکنجه و زندانی می کنند ولی این را بر ماندن در درون مناسبات نکبت بار مجاهدین خلق پذیرفته بودیم. اما در کمال تعجب و برخلاف دروغ های رجوی که گفته بود هر کس که یک روز هم در بین ما بوده باشد به محض ورود به ایران شکنجه و یا اعدام می شود مسئولین ایرانی از ما استقبال خوبی کرده و با خوشرویی با ما برخورد کردند وبه هتل منتقل کردند. در آنجا به ما گفتند همه شما مورد عفو قرار گرفتید و نگران نباشید. این بود که بعد از سه روز در یک جلسه ما را تحویل خانواده هایمان دادند.
با ورود به جمع خانوده باز بر خلاف دروغ های رجوی که گفته بود هر کس از ما جدا شود و به ایران برگردد خانواده اش و بستگان و مردم او را مورد لعن و نفرین قرار داده و طرد می کنند با ورود به منزل اولا خانواده بشدت از ما استقبال کرده و برنامه مهمانی ترتیب دادند و هر شب بستگان و فامیل و اهالی محل برای عرض تبریک به منزل ما می آمدند. وقتی ما برایشان از سرگذشت خودمان تعریف می کردیم، همه رجوی را را لعن و نفرین می کردند. بعد از ورود به منزل من از همسر و فرزندانم بابت اینکه آنها را در بدترین شرایط تنها گذاشته و رفتم عذرخواهی کردم که خوشبختانه آنها هم مرا عفو کردند و سعی کردم در کنار آنها زندگی جدیدی بسازم .
آری من روزی فریب وعده های دروغین فرقه رجوی را خوردم و سالهایی از عمرم را با ورود به مناسبات آنها تباه کردم و اگر در یک کلام بخواهم فرقه مجاهدین خلق را برای کسی تعریف کنم می گویم فرقه مجاهدین یعنی دروغ، فریب و فرقه ای که زندگی انسانها را با فریبکاری بخاطر منافع حقیر خودش به تباهی می کشاند. فرقه ای که در آن اعضایش هیچگونه آزادی و اختیاری از خود ندارند. فرقه ای که در آن انسانیت و عاطفه معنایی ندارد. فرقه ای که همه باید بمیرند تا رهبری آن به منافع پست خود برسد.
در پایان آرزو می کنم روزی برسد تا دیگر اعضای دربند این فرقه بتوانند خود را نجات داده و زندگی جدیدی را برای خود رقم بزنند.
محمود عوده زاده