استقرار آمریکایی ها در اشرف (FOB) و خلع سلاح مجاهدین
بیگاری روی خودروهای عراقی فقط بخشی از کار بود، خیلی زود کارهای پوشالی دیگری هم کلید خورد که از جمله می توان به جارو زدن جاده های قرارگاه، کندن علف های هرز بیابان، ساخت و ساز در پارک اشرف، ساخت یک مسجد برای نمایش های تبلیغی، ایجاد یک باغ وحش کوچک کودکانه شامل چند سگ، گربه، خرگوش، کبوتر، بوقلمون و یک رأس غزال، ساخت موزه تبلیغی و انبوه موارد دیگر اشاره نمود. البته برای انجام همین کارها نیز افراد یک ساعت باید منتظر می ماندند تا دستور روزانه ابلاغ شود. یعنی طبق معمول همه باید ساعت 5 صبح بیدار می شدند و پس از صبحانه و کار جمعی روزانه، منتظر می ماندند تا از فرماندهی دستور جدید بیاید. اینکار گاه تا دو ساعت اتلاف وقت به همراه داشت و همه را عصبی می کرد. بارها گفتیم اگر کاری نیست بگویید بچه ها در اختیار خود باشند و هر زمان دستور کار مشخص شد آنها را صدا بزنیم ولی عمد داشتند افراد در محوطه کلافه باشند تا اینکه توی آسایشگاه محفل بزنند و از اوضاع سیاسی و منطقه ای پرس و جو کنند.
در این میان کارهای دیگری هم از سوی شورای رهبری تولید شد که گروهی را سرگرم می کرد، برای نمونه شستشوی صندلی های سالن اجتماعات یا تعمیر فلاسک ها و کلمن های چای مربوط به بخش مناسبت های اشرف که آمار بالایی هم داشت. به موازات این سرگرمی ها، در ستاد فرماندهی اشرف غوغای دیگری برپا بود. ما از آنچه بین ژنرال های آمریکایی و ستاد مجاهدین می گذشت اطلاعی نداشتیم ولی می دانستیم که پای نیروهای آمریکایی به داخل اشرف گشوده شده و مشغول زد و بند هستند. ناگفته نماند که همان روزهای اول که قضیه غنیمت گیری کلید خورد، کلیه زرهی های باقیمانده در بیابان ها نیز به اشرف منتقل گردید ولی وقتی که من برای بازگرداندن نفربر به روستای مرفوع رفتم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. نه تنها روکش برزنتی نوی نفربر را برده بودند که هیچکدام از دستگاه های دیدبانی هم سرجای خود نبود. یعنی تمام پیرسکوپ ها و ژیرسکوپ ها را از دیواره های نفربر کنده بودند و از لوازم آن هم چیزی باقی نمانده بود. کاری نمی شد کرد و نفربر را با همان وضعیت به قرارگاه بردیم و متوجه شدیم دیگران هم چنین وضعی دارند. از آن پس یکی از وظایف ما مثل سابق رسیدگی به زرهی ها و سرویس هفتگی آنها بود. اینکار دیگر مثل گذشته برای ما معنی و مفهومی نداشت ولی مسئولین عمد داشتند مستمر ما را دلگرمی بدهند که آمریکایی ها سلاح های پیشرفته تری در اختیارمان قرار خواهند داد.
یک روز وجیهه کربلایی و فائزه محبت کار همه را جمع کردند و گفتند یک سرهنگ آمریکایی به اینجا می آید، شما باید جلوی آنها احساساتی عمل کنید و به آنها بگویید که می خواهید با رژیم بجنگید و جنگ افزار نیاز دارید و خود را دلبسته به سلاح هایتان نشان دهید (سخنانی در همین مایه ها). آنگاه پس از یک سلسله توجیهات دیگر گفت فردا همه به صورت منظم جلوی زرهی ها به خط شوند. روز بعد یک سرهنگ سیاهپوست که فرمانده نیروهای پیاده ارتش در منطقه دیالی بود با تعدادی از نیروهایش به آنجا آمد و مقداری گفتگو کرد. طبق سناریوی تعیین شده، برخی بچه ها با او صحبت کردند و چیزهایی به خورد او دادند. سرهنگ آمریکایی هم تلاش می کرد برخوردهای دوستانه از خودش نشان دهد هرچند برایش مهم نبود مجاهدین چه نظری در مورد سلاح های خود دارند. در پایان هم مهران او را روی تانک خودش دعوت کرد تا مقداری در محوطه بچرخند (بخشی از برنامه برای جذب آمریکایی ها). سرهنگ آمریکایی هم کنار درب راننده نشست و مقداری گشت زد و برگشت. چند سربازها نیز سوار نفربر زنان شدند و چرخیدند و در نهایت خداحافظی کردند و رفتند.
بعد از رفتن آنها، فائزه که چندان سرحال نبود گفت آن طور که باید احساسات خود را بروز ندادید، باید اینقدر احساساتی می شدید که گریه کنید!. این حرف عجیب بود ولی چندان برایمان اهمیتی نداشت چون اکثر نفرات دوست داشتند از شرّ تمام جنگ افزارها خلاص شوند و مدام وقت صرف سرویس و نگهداری آنها نکنند. روز بعد نتیجه گفتگوی دوستانه با سرهنگ آمریکایی آشکار شد!. گفتند همه تانک و نفربرها به محوطه زاغه مهمات ها منتقل می شود!. البته جزئیات را نگفتند ولی طوری جلوه دادند که گویی خبر خاصی نیست و فقط جنگ افزارها زیر نظر آنها قرار می گیرد، در حالیکه چنین نبود و طرح های دیگری در پیش بود.
چند روز بعد دیدیم گروه زیادی از نیروهای آمریکایی با انواع خودروهای جنگی به داخل اشرف سرازیر شدند. انبوهی تانک و نفربر آنها در بیرون اشرف به حالت آماده باش درآمده بود و بالگردهایشان در آسمان اشرف چرخ می زدند. گاه یکی دو جنگنده نیز بالای قرارگاه به پرواز در می آمد و گلوله های نورافشان پرت می کرد. گفته شد به اعمال آمریکایی ها توجه نکنیم و هرکس به کارهای جاری خود مشغول شود. همه با شگفتی مشغول کار بودیم و نمی دانستیم چه خبر است و فقط حدس می زدیم ملاقات هایی در جریان باشد. در تعمیرگاه زرهی برخی نفرات مشغول کار روی تانک ها بودند. اما دو بالگرد به سمت آنها رفتند و از فاصله نزدیک نظاره گر شدند. بعد مشخص شد که نگران هستند با تانک به آنها شلیک شود. خیلی زود پیام آمد که کلیه کارهای مرتبط به تعمیر زرهی تعطیل شود و نفرات به کارهای فردی بپردازند. این مسئله هم بر شگفتی ما می افزود.
قضیه این بود که ژنرال ریموند تی. اودیرنو فرمانده نیروهای ائتلاف به اشرف آمده بود تا مجاهدین را به خلع سلاح وادار کند. مسئولین سازمان این قضیه را از همه مخفی کرده بودند. محل ملاقات در جایی که کاخ سفید» نامیده می شد برگزار گردید. این ساختمان کوچک اندکی شبیه کاخ سفید آمریکا به نظر می رسید چون سفید بود و جلوی آن تعدادی ستون گذاشته بودند و در زمان صدام برای ملاقات های رسمی با مقامات عراقی در نظر گرفته شده بود. مذاکره کنندگان طبق معمول فهیمه، مژگان، داوری و براعی بودند و جلسه آنها چندین ساعت به درازا کشید و چون وقت کم آمد قرار شد روز بعد هم ادامه پیدا کند. البته طبق معمول هیچ چیزی از آن جلسه به بیرون درز نکرد و تنها از طریق چند تن از فرمانده یگان ها که برای تشریفات و پذیرایی به محل برده شده بودند، خبردار می شدیم. در هر صورت روز دوم به ما گفته شد به هیچ وجه سراغ تعمیر زرهی ها نباید رفت و همگی به بازی مشغول شوید.
باز هم قرارگاه اشرف از زمین و آسمان تحت محاصره قرار گرفت. آمریکایی ها می ترسیدند مجاهدین مقاومت کنند و درگیر شوند! به همین خاطر با آمادگی کامل نظامی آمده بودند، بویژه که ژنرال اودیرنو هم آنجا بود. البته آنها نمی دانستند مسعود رجوی ضعیف تر از آن است که جان خود را در مقابله با آمریکایی ها به خطر اندازد و دستور حمله بدهد. روز دوم هم تمام شد و کارها به روال جاری بازگشت. (سربازان آمریکایی قبل از ورود به عراق یک آموزش 3 ساعته در مورد مجاهدین دیده بودند. چند سال بعد برخی از سربازان به ما گفتند فیلم هایی از عملیات ها و برنامه های مجاهدین به آنها نشان داده شده و گفته اند آنها بیشتر از القاعده مقاومت می کنند و می جنگند اما با آنها فرق دارند و ایرانی هستند. ژنرال اودیرنو 18 سال پس از اشغال عراق در تاریخ 8 اکتبر 2021 در سن 68 سالگی بر اثر سرطان درگذشت).
پس از این ملاقات ها، تا حدود دو هفته روزهای پنجشنبه (که در ارتش آزادیبخش بعنوان روزِ لجستیک شناخته می شد و سرویس هفتگی جنگ افزارها و خودروها انجام می گرفت) به کنار زرهی ها در محوطه نزدیک زاغه ها می رفتیم و تا ظهر روی آنها کار می کردیم و بازمی گشتیم. نظافت عمدتاً با نفت انجام می شد و کار خسته کننده ای بود. همانند گذشته ها احساس خوبی نداشتیم ولی ناچار بودیم به این کار بیهوده تن دهیم. هفته سوم با موضوع عجیبی مواجه شدیم. قبل از حرکت گفتند این هفته باید تمام قطعات آلومینیمی زرهی ها و نفربرها را باز و به انبار منتقل کنیم، چون در قرارگاه انزلی همه قطعات آلومینیمی را اهالی دزدیده اند!
این دروغ کودکانه برای بسیاری از ما قابل قبول نبود. می دانستیم برای باز کردن بسیاری از این قطعات، نیاز به جراثقال و لوازم سنگین است. بویژه باز کردن رادیاتور تانک و نفربر کار ساده ای نبود و کلاً در قرارگاه اشرف هم هیچکس نمی توانست وارد و خارج شود. صراحتاً به ما نمی گفتند که چه قصدی دارند ولی باید انجام می گرفت. ما هم نفربر خود را از بسیاری قطعات مهم آلومینیمی مثل باک و رادیاتور و برخی لوازم کوچکتر تخلیه کردیم و به بخش پشتیبانی تحویل دادیم. با باز شدن این قطعات، دیگر سرویس هفتگی آنها نیز معنا و مفهومی نداشت و این آخرین دیدار ما با زرهی ها بود. واقعیت این بود که آمریکایی ها می خواستند همه جنگ افزارها را منهدم و مجاهدین را خلع سلاح کنند. سازمان هم پیشدستی کرده بود و می خواست این قطعات قیمتی را بردارد و به فروش برساند چون این فلز در عراق بسیار گران و از فلزات تحریمی بود، اما به دروغ گفتند بخاطر دزدیده نشدن، آنها را باز می کنیم. همانروز انتقاد خودم با این محتوا که چرا صادقانه واقعیت ها را به ما نمی گویید برای فرمانده قرارگاه نوشتم، که البته پاسخی هم طبق معمول دریافت نکردم.
روزهای بعد، نوبت به جنگ افزارهای سبک رسید. گفتند انبارهای تسلیحات را شمارش و بسته بندی کنیم تا آمریکایی ها برای انتقال آن بیایند. خداحافظی با کلت و کلاش کار ساده ای نبود اما همانطور که گفتم دیگر از این بازی ها و حتی از تنظیف سلاح هم خسته شده بودیم و ترجیح می دادیم وقت خود را با آن تلف نکنیم. بدتر از آن، جابجایی انبوهی مهمات بود که طی دوران بمباران ها در نقاط مختلف قرارگاه پراکنده کرده بودند تا مخفی بماند. حال می بایست آنها را هم سوار بر کامیون می کردیم تا به زاغه مهمات منتقل شود. البته شورای رهبری از اینکار استقبال می کرد چون ده ها نفر سرگرم آن می شدند. تنها چیزی که به نظر می آمد ارزش چندانی ندارد، سلامتی افراد مسن بود که می بایست این حجم مهمات سنگین را بار کامیون ها می کردند.
وقتی آمریکایی ها برای تحویل جعبه های مهمات آمدند، مشاهده کردیم خیلی راحت با چند ماشین آلات ساده صندوق ها را بسته بندی و بار کمرشکن کردند بدون اینکه به هیچ سربازی فشار جسمی وارد شود. آن وقت بود که فهمیدم در این سالیان چه بلایی بر سر افراد آمده و چرا بسیاری از نفرات مستمر دچار دیسک کمر، زانو درد و هرنیا می شدند و از پا در می آمدند. چون به عمد همه کارهای سنگین را روی دوش نفرات می گذاشتند تا زمان طولانی تر شود و کسی بیکار نماند… در طی چند هفته یک گردان از نیروهای آمریکایی برای حفاظت از مجاهدین در بخش شمالی قرارگاه مستقر شدند (جایی که پیش از آن اصطلاحاً هتل نامیده می شد و یک گردان لجستیکی ارتش عراق ساکن بودند و کارهای تعمیراتی مجاهدین مثل تعمیر خودروهای نظامی را انجام می دادند). آمریکایی ها به این محل فاب FOB می گفتند و آنجا را کاملاً بازسازی نمودند و یک سکو هم برای نشست و برخاست بالگرد ایجاد کردند.
با تکمیل خلع سلاح، آثار اندوه در چشمان بسیاری از فرماندهان دیده می شد ولی کمتر کسی تناقض خود را صراحتاً مطرح می کرد. برای نمونه ایرج.ص که از فرمانده یگان های قرارگاه هفت بود، با طعنه و غرق حسرت و اندوه به من گفت: سلاح ها هم که از ما گرفتند. سری تکان دادم و با لبخند از او دور شدم. فضای مسئولین طوری طراحی شده بود که به دیگران تلقین کنند آمریکایی ها بزودی سلاح های پیشرفته تر در اختیار ما خواهند گذاشت. اینقدر این ایده دروغ مطرح گردید که خودشان هم باورشان شد بزودی سازمان با کمک آمریکا نظام را سرنگون می کند و به همین خاطر بهترین جنگ افزارها را به مجاهدین خواهند داد.
بازداشت مریم رجوی در فرانسه!
کارهای روتین ادامه داشت، مقداری از سازمانکارها به آرامی تغییر کرد ولی کماکان مهمترین کار بدنه سازمان نظافت خیابان ها و ترمیم لوازم مختلف و نیز سبک سازی قرارگاه بود. رجوی داشت بسیاری از لوازم غیرضروری را به فروش می رساند تا تبدیل به پول کند. از آنجا که این موضوع کاملاً به چشم می زد، گفته شد باید هزینه خورد و خوراک مان را تأمین کنیم و به همین دلیل لوازم اضافی را به فروش می رسانیم. باورمان شده بود که سازمان دچار مشکل مالی است و به همین خاطر لوازم کهنه را به عراقی ها می فروشد. اما قضیه چیز دیگری بود که فقط فرماندهان بالاتر خبر داشتند. در واقع مسعود و مسئولین رده بالا احتمال می دادند که سازمان از عراق اخراج شود و به همین خاطر مشغول فروش تجهیزات و لوازم مختلف اداری، تأسیساتی و نظامی بودند. جنگ افزارها تحویل داده شده بود ولی در داخل انبارهای مختلف، وسایل فراوانی بود که دیگر بدرد کارهای مجاهدین نمی خورد اما می توانست مبدل به دینار و دلار شود تا ذخایر ارزی سازمان محفوظ بماند. تنها چیزی که تهدید به حساب می آمد، چندین میلیون دلار پول نقد بود که مسعود رجوی نگران بود آمریکایی ها آن را بیابند و توقیف کنند. به همین خاطر این پول ها به صورت امانت بین فرماندهان رده بالا و شورای رهبری توزیع شد تا یک سرمایه شخصی به حساب آید نه اموال عمومی سازمانی که در لیست تروریستی آمریکا و اروپا قرار داشت. به دستور مسعود، حتی خودروها و اماکن هم به اسم برخی مسئولین ثبت شده بود تا ملک شخصی بنظر بیاید، مثلاً مقر هر قرارگاه به اسم فرمانده و یا معاون او ثبت شده بود و ملک شخصی آنها به حساب می آمد.
روز 27 خرداد 1382 (17 ژوئن 2003) نیز مثل همیشه مشغول کارهای جاری روزانه بودیم. وقتی برای خوردن دَهی (میان وعده ای قبل از ظهر) به سالن غذاخوری رفتم متوجه شدم تعدادی از نفرات مشغول خواندن بولتن خبری روی تابلو اعلانات هستند. با تعجب خبری با این مضمون که مسعود رجوی دولت فرانسه را مسئول حفظ جان خانم مریم رجوی دانسته است روی تابلو دیدم. جملات دیگری هم نوشته شده بود مبنی بر اینکه پلیس فرانسه از بازداشت خانم رجوی خبر داده و چند نفر هم اقدام به خودسوزی کرده اند.
همه با تعجب به این چند خبر کوتاه و نامفهوم نگاه می کردند. تا آن لحظه تصورمان این بود که مریم در عراق است. حتی مسعود در اولین پیام داخلی که فرستاد به عمد نوشته بود هواپیماها 30 متری اتاق خواب خواهر مریم را بمباران کرده اند تا ما احساساتی شویم و بگوییم رهبر ما هم در دل بمباران قرار داشته است، و حالا خبر از بازداشت او در فرانسه نقل شده بود… کم کم این احساس نگرانی بوجود آمد که چه اتفاقی افتاده و مریم در فرانسه چکار می کرد و کی به آنجا منتقل شد؟ و چرا خبر به این مهمی به جای اینکه از سوی مسئولین خوانده شود روی تابلو نصب شده و هیچ توضیحی هم پیرامون آن نیست؟
نیم ساعت بعد گفتند خواهر خدیجه همه را به داخل سالن فراخوانده است. پس از تجمع، وی با چهره ای غمناک وارد شد و گفت حتماً خودتان تا الان خبردار شده اید. خواهر مریم را در فرانسه بازداشت کرده اند و ما هم باید کاری انجام دهیم. آنگاه پس از یک توضیح مختصر گفت هرکدام از شما به صورت داوطلبانه درخواست خودسوزی بنویسید و به من بدهید. الان هم سریع آماده شوید تا در داخل قرارگاه یکسری کارهای تبلیغاتی انجام دهیم.
ذهنم مغشوش شده بود، احساس می کردم یک جای کار درست نیست، من در دل بمباران ها نگران کسی بودم به ظاهر اصرار داشت در جنگ سرنگونی کنارمان سوار بر تانک به سمت تهران حرکت کند و فرماندهی صحنه را بدوش گیرد. اما بدون اینکه اطلاعی داشته باشیم به فرانسه رفته بود و حالا از ما می خواستند بخاطر بازداشت او، فرم انجام عمل انتحاری و خودسوزی پر کنیم. با همه تناقضاتی که داشتم، به خودم قبولاندم که بخاطر مسائل امنیتی چیزی نگفته اند.
بازداشت مریم در آن شرایط بحرانی، ضربه بزرگی به کلیت سازمان بود. چون به اصطلاح رفته بود تا فضای سیاسی اروپا را به نفع مجاهدین تغییر دهد ولی به بدترین شکل بازداشت و زندانی شده بود. به زبان دیگر، مجاهدینی که در عراق به مرحله فروپاشی رسیده بودند، با بازداشت شدن مریم در اروپا نیز آچمز شدند و مشخص نبود چه زمانی مات خواهند شد. تصور کنید: بدنه سازمان که هیچ چشم اندازی برای آینده خود نمی دید، به ناگاه با ضربه هولناک دیگری مواجه شده بود و در چنین وضعیتی از آنها می خواستند برای عملیات انتحاری و خودسوزی داوطلب شوند… همه افسرده و متناقض به سوی خیابان 100 که پهن ترین خیابان قرارگاه بود منتقل شدیم. سایر قرارگاه ها نیز حضور داشتند و یکسری پرچم و بنرهم آماده شده بود و به دست ما دادند تا در آن خیابان راهپیمایی کنیم و شعار بدهیم. قضیه بیش از حد کودکانه و مضحک به نظر می رسید. تشکیلاتی که تا دیروز مدعی بود قدرتمندترین اپوزیسیون نظامی جهان است، حالا در محاصره نیروهای آمریکایی در کشوری جنگ زده و بی صاحب می خواست با راهپیمایی تبلیغی، رهبر بازداشت شده خود در فرانسه را آزاد کند. درست مثل اینکه چند نفر در داخل خانه خودشان که در یک بیابان واقع است، راهپیمایی کنند و شعار بدهند!
کار تا پاسی از شب ادامه داشت و شباهنگام نیز به چند شمع دادند تا همانند مراسم شام غریبان در آنجا قدم بزنیم و آنها فیلمبرداری کنند. روزهای بعد هم پشت سر هم خبر خودسوزی مجاهدین در شهرهای مختلف اروپا به ما می رسید که دردناک ترین آن کشته شدن ندا حسنی در تاریخ 2 تیرماه و کشته شدن صدیقه مجاوری در 6 تیر بود. صدیقه را از نزدیک می شناختم. یک مادر میانسال بود که به دستور سازمان و به خاطر آزادی مریم قجر از یک بازداشت چند روزه خودسوزی کرد و کشته شد. ندا حسنی نیز دختری بود که از سنین نوجوانی در اروپا مغزشویی تشکیلاتی می شد و در اکسیون های خیابانی مورد سوء استفاده های تبلیغی برای جمع آوری کمک های مالی از مردم قرار می گرفت. مردم انگلیس، فرانسه، سوئد و… در حیرت و وحشت از اقدامات خشونت آمیز و انتحاری مجاهدین قرار گرفته بودند. رخدادهایی که دولت فرانسه را به شدت تحت فشار قرار می داد تا مریم رجوی را از بازداشت موقت آزاد نماید.
آزادی مریم روی فرشی از آتش و خون!
این اخبار دردناک که توأم با خلع سلاح مجاهدین و بازداشت مریم در فرانسه بود، رمقی برای مجاهدین نگذاشته بود و فضای یأس و ناامیدی در کل تشکیلات قابل پنهان کردن نبود. دو هفته پرالتهاب از سر گذرانده شد. خبری از انتخاب یا اعزام کسی برای خودسوزی در اشرف نبود. با اینکه برخی درخواست داده بودند، اما به نظر می رسید پشت پرده مسائل دیگری در حال رخ دادن است. ابتدا قصد داشتند در قرارگاه اشرف هم عده ای را به خودسوزی وادارند و از آن فیلم های تبلیغی تولید کنند ولی با گذر زمان که فضای منفی از اقدامات خشونت آمیز سازمان در رسانه ها منتشر شد و مریم مورد انزجار عمومی قرار گرفت، یک پیام از سوی وی منتشر شد که مجاهدین را از این کار باز داشته بود. از آن پس به رسانه ها هم گفته شد که کار مجاهدین مورد تأیید خانم رجوی قرار نداشته و آنها خودسرانه دست به خودسوزی زده اند. مریم با این کار تقصیر را به گردن اعضای سازمان انداخت تا خود را از هرگونه خشونت مبرّا سازد. اما وی کار خودش را کرده بود چرا که دولت فرانسه زیر ضرب شدید رقبا مجبور شد یک گام کوتاه بیاید. اولین اقدام دولت، آزاد کردن چند تن از مسئولین سازمان از جمله مهدی ابریشم چی، محمد سیدالمحدثین و برخی اعضای شورای رهبری بود.
از این زمان به بعد خودسوزی ها پایان یافت و حامیان مجاهدین در فرانسه اقدام به اعتصاب غذا در اورسورواز کردند. خودسوزی، اعتصاب غذا، زد و بندهای حقوقی، رقابت های سیاسی و باز شدن پای لابی های مجاهدین به این رخداد، نهایتاً منجر به قرار وثیقه برای مریم و آزادی او از بازداشت شد. پلیس فرانسه قریب 10 میلیون دلار و یورو از اتاق وی بیرون کشیده بود که بخشی از آنرا برای وثیقه نگه داشتند. ساعاتی پیش از بازگشت مریم، محمد سیدالمحدثین به میان اعتصاب غذا کنندگان آمد و آزادی او را به اطلاع آنان رسانید، اما اصرار کرد که همگی در محل بمانند و جایی نروند.
سومین روز از ماه جولای (12 تیر 1382)، مریم رجوی از بازداشت دو هفته ای خارج گردید و به همراه دکتر صالح رجوی به اورسورواز بازگشت و در میان استقبال هواداران و ژان پیربکه (شهردار منطقه اُور) به سخنرانی پرداخت و یک کبوتر را هم به نشانه آزادی خودش به آسمان پرواز داد. این برنامه به صورت مستقیم در شبکه ماهواره ای مجاهدین پخش می شد و ما نیز در قرارگاه اشرف مشاهده می کردیم. چیزی که تناقض بسیاری از ساکنین اشرف را برانگیخت، دست دادن ژان پیر بکه با مریم و آنگاه گذاشتن دست به پشت کمر وی به نشانه احترام بود تا او را به جلو هدایت کند و فیلمبردار هم نتوانست یا متوجه نشد و آن را سانسور نکرد.
جهت یادآوری، مسعود در نشست های انقلاب ایدئولوژیک گفته بود: بارها از ما می پرسند چرا خانم رجوی با مردان دست نمی دهد. اگر مریم با یک مرد دست بدهد، برابر است با اینکه زنان مجاهد هم روسری از سرشان بردارند. حالا اعضای سازمان شاهد دست دادن مریم با یک مرد غریبه بودند و طبعاً برخی از آنان گزارش تناقض خود را به بالاتر می نوشتند. خبر این تناقض به گوش مسئولین و شخص مسعود رسیده بود و طبعاً جوابی برای آن نداشتند. به همین خاطر گفته شد این مسئله به شما ربطی ندارد، چون خواهر مریم خودش صاحب علّه انقلاب است و بهتر می داند چکار کند.
البته این مسئله چیزی نبود که ذهن من و شاید بسیاری دیگر را درگیر کند چون مریم در سخنرانی به موضوعی پرداخت که بسیار اسفناک بود و مرا به یاد روزهایی خیلی دور انداخت که مسعود در نشست های انقلاب ایدئولوژیک خطاب به افرادی که دوره های طولانی زندان را طی کرده بودند می گفت: کاری که مریم در انقلاب ایدئولوژیک (ازدواج و طلاق) انجام داد بیانگر این است که بیش از همه شما زندان و شکنجه را تحمل خواهد کرد. دلیل اینکه مسعود این نکته را مطرح کرد این بود که برخی از آنان متناقض بودند که چرا از بین اینهمه فرماندهان مجرب و یا زندانیان سیاسی، مریم را به عنوان مسئول اول مجاهدین انتخاب کرده که هیچگونه سابقه کار نظامی و یا زندان و شکنجه در زمان شاه و پس از آن ندارد… و چند سال بعد هم صراحتاً گفت: اگر پیروز شویم که هیچ، اما اگر شکست بخوریم، به شما وصیت می کنم که مزدوران (اعضای منتقد جداشده) را هر کجا در اروپا یافتید ترور کنید. سلاح و پول از من، عملیات هم با شما. نگران زندان هم نباشید چون کشورهای اروپایی اعدام ندارند و برای قتل هم ماکزیمم 20 سال زندان می دهند که زودتر هم می شود آزاد شد. زندان های اروپا هم در قیاس با زندان های رژیم مثل هتل هستند.
چندین سال پس از آن سخنان، مریم را می دیدم که بخاطر دو هفته بازداشت در اروپا، ده ها تن از مجاهدین را وادار به خودسوزی کرده بود تا آزاد شود و در عین حال حین سخنرانی اش، بدون اینکه ذکری از ندا حسنی و صدیقه مجاوری که کشته شده بودند داشته باشد و یا از افرادی که پوست شان بکلی سوخته بود و در همان لحظات روی تخت بیمارستان با مرگ جدال می کردند یاد کند، به طرز مشمئز کننده و غیر قابل باور، زندانی بودن خودش در زندان را برجسته کرد و از آن تحت عنوان زندانی شدن در سلول های انفرادی نام برد. وقتی لب گشود تا در مورد سلول حرف بزند تصور کردم می خواهد بگوید این چند روز بازداشت من در برابر رنج و سختی زندانیان و یا سوختگان و اعتصاب غذا کنندگان چیزی نیست، اما با شگفتی دیدم از خودش تعریف و تمجید کرد. این مسئله مرا بشدت تحت تأثیر قرار داد و حس بدی به من دست داد. بویژه اینکه ما را زیر بمباران تنها گذاشته و به فرانسه گریخته بود و تا لحظه دستگیری اش هیچ اطلاعی نداشتیم. این دومین جرقه منفی طی دو هفته بود که قداست مریم را در ذهنم می شکست.
پذیرایی از عشایر در قرارگاه اشرف!
با آزادی مریم از بازداشت، فضای آرامش نسبی به قرارگاه بازگشت و کارهای روتین از سر گرفته شد. اما چند روز نگذشته بود که چند نفر از ما را صدا زدند و گفتند به سالن اجتماعات برویم. من و احمد.گ به آنجا رفتیم. 20-30 نفر دیگر از فرماندهان دسته به بالا نیز حضور داشتند. ظاهراً گروهی از اهالی روستاهای منطقه به قرارگاه اشرف دعوت شده بودند و قرار بود چند نفر از سران قبائل هم سخنرانی کنند. در این میان، تعدادی از مجاهدین مسئول پذیرایی بودند و ما نیز جهت برقراری نظم به آنجا منتقل شدیم. احمد از اهالی لرستان بود و هیکل درشتی هم داشت و پیش از پیوستن به مجاهدین از قهرمانان کشتی استان به حساب می آمد. به ما گفتند ممکن است اهالی به ما حمله کنند و ما هم شناخت زیادی از آنها نداریم و وظیفه شما در صورت پیش آمدن حادثه، برخورد با مهاجمین است. مقادیر زیادی میوه از هندوانه و طالبی تا موز و یک بسته غذا برای پذیرایی از میهمانان در نظر گرفته شده بود.
اهالی با اتوبوس های اجاره ای به سالن منتقل شدند. به رانندگان اتوبوس حدود 150 هزار دینار داده شده بود تا هر تعداد که می توانند با خود به مراسم بیاورند و آنها هم ایل و طائفه خود را برای دریافت غذای رایگان و گرفتن کرایه مناسب به آنجا منتقل کردند که بیشترشان کودکان زیر 12 سال بودند. مراسم با سخنرانی های نیمه سیاسی و در دفاع از مجاهدین آغاز شد و با شادی به پایان رسید. البته کمتر کسی به این سخنرانی ها گوش می داد چون اکثرا زن و بچه بودند و هیچ از این سخنان نمی فهمیدند. عمدتاً چشم به پذیرایی داشتند. موقع رفتن هم تا می توانستند با خود میوه بردند. برخی با هندوانه های زیر بغل به داخل اتوبوس می رفتند که صحنه های کمیک و خنده داری تولید شده بود. مجموع این افراد که عمدتاً کودک بودند به 3000 نفر نمی رسید اما سیمای آزادی (تلویزیون مجاهدین) از تجمع 20 هزار نفری شهروندان عراقی در قرارگاه اشرف خبر داد.
انتشار چنین آماری از تلویزیون، ذهن مرا مشغول کرد چون تا آن زمان تصورم بر این بود که سازمان هیچگاه اخبار دروغ پخش نمی کند. البته مسعود قبلاً اشاره ای به اینگونه موضوعات داشت و یکبار گفته بود رسانه های خبری همیشه در دادن آمار و ارقام غلو می کنند اما مجاهدین برعکس دیگران، ملاحظه کاری دارند و سعی می کنند حتی آمار کمتر بدهند نقل به مضمون . با این خبر، متوجه شدم که سازمان هم دست به بزرگ نمایی می زند و آنرا بخشی از جنگ تبلیغاتی خود می داند. با اینکه برایم قابل قبول نبود که دروغ وارد دستگاه تبلیغاتی مجاهدین شود، ولی بنظرم رسید شاید سازمان فقط در این شرایط بحرانی دست به چنین عملی زده و پیش از این، کارهای غیراخلاقی از این دست نکرده است.
ادامه دارد…
حامد صراف پور