نامه ام که برای مسعود رجوی نوشتم – قسمت پایانی

در قسمت قبل از نشستی گفتم که برای من گذاشته بودند. یکی از بچه ها که هم لایه ای خودم هم بود از شدت خستگی و ناراحتی بلند شد آنچنان سرش را به شیشه پنجره کوبید که خون از سرش سرازیر شد. من از وضعی که پیش آمده بود ناراحت شدم و دلم به حالش سوخت. سپس مسئولین نشست رو کردند به من گفتند ببین چه کار کردی!

نشست سرکوبگرانه توسط مسئولین زمان زیادی را سپری کرده بود. دیگر وقتی نمانده بود! بچه ها واقعاً خسته شده بودند، همه منتظر بودند من لب باز کنم و جواب مثبت دهم تا از شر این نشست خلاص شوند. مسئول نشست از من سئوال کرد بالاخره حرفت چیست؟ من با وضعی که پیش آمده بود مخصوصا شخصی که سرش را به شیشه پنجره کوبیده بود، به خودم گفتم به خاطر دوستانم هم که شده جواب مثبت می دهم. البته نه آن جوابی که آنها می خواستند. به مسئول نشست گفتم می روم بیشتر روی مواضعم فکر می کنم. این را که گفتم مسئول نشست قانع شد و گفت برو گزارش بنویس. من نه تایید کردم و نه تکذیب. چون می دانستم اگر قولش را بدهم باید پایش می ایستادم. به همین دلیل جوابی ندادم.

دم دم های صبح بود نشست را تعطیل کردند، به آسایشگاه برگشتیم و یک ساعتی را استراحت کردیم. صبح به روال عادی به کار و مسئولیت خود پرداختیم. بعضی از دوستان که در نشست حضور نداشتند هنگام رفتن به سالن غذاخوری برای صبحانه از من سئوال می کردند اسکاردی چه کار کردی؟ دیشب سر و صداها تا توی آسایشگاه هم می آمد! آنها فهمیده بودند سوژه من بودم، از من سوال می کردند چه بلایی سرشان آوردی که تا صبح نشست ادامه داشت؟ دوستان به من روحیه می دادند و بعضی ها می گفتند دمت گرم کارت درست است. خلاصه من دیدم واکنش ها از سوی لایه های پایین تر مثبت است و روحیه ام بالا رفت. به خودم گفتم گزارش نمی نویسم و احساس و ابراز پشیمانی هم نمی کنم .

نشستی که برایم گذاشته بودند نزدیک به 7 ساعت طول کشید. 7 ساعت را سر پا بودم و به اراجیف بقیه گوش می دادم. بعد از آن حادثه ناخوشایند که یکی از بچه ها خودش را زخمی کرده بود در واقع کمی کوتاه آمدم تا بچه ها را از آن مخمصه خلاص کنم.  از روحیه ای که بچه ها در فردای نشست به من می دادند، انگیزه پیدا کردم که دیگر به سمت گزارش نویسی نروم و تشکیلات هم دیگر ادامه نداد. اما همین برخورد تشکیلات برای من سر منشاء خیرات شد زیرا انگیزه ام بیشتر شد تا بتوانم خودم را از چنگ تشکیلات خلاص کنم. بعد از این داستان به این نتیجه رسیدم که دیگر ماندن در چنین تشکیلاتی غلط است. باید به فکر رهایی خودم می بودم و بالاخره یکی دو سال ادامه دادم.

من مسئولیتم کار اجتماعی بود و بیشتر با عراقی ها سر و کار داشتم. از ملاقات های حضوری گرفته تا رابطه های مجازی، در این مدت با یکی از دوستانم صحبت کردم که باید نقشه فرار را بچینیم و نهایتاً یک ماه پس از عملیات 19 فرودین سال 90 شب پنجشنبه ای ساعت 8 یا 8 و نیم شب با موفقیت بعد از بیست و سه سال خودم را از اختاپوس زمان خلاص کردم و به دنیای آزاد برگشتم و چون ماجرای فرارم را قبلاً توضیح دادم دیگر به آن نمی پردازم .

گلی

خروج از نسخه موبایل