در قسمت نوزدهم نوشتم که بعد از 7 سال ، من در بن بست اربیل گرفتار مانده بودم، نه راه پیش داشتم و نه راه پس. از خدا می خواستم بهترین راه نجات را خودش سر راهم قرار دهد…
و اما ادامه :
همیشه شنیده بودم که ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است! من در حالی که 7 سال از عمرم را در عراق پشت سر گذاشته بودم اما هنوز خودم را پرانرژی و جوان احساس می کردم، رجوی ها با تمام قوا سعی کرده بودند که امید به زندگی و آزادی را در درون ما از بین ببرند، اما بیچاره ها نمی دانستند که انسان درهر لحظه انتخاب های جدیدی می کند و در حرکت است. من مقهور تشبثات و سرکوب های رجویستی نشده بودم، هنوز علیرغم همه بلاها زنده بودم و نفس می کشیدم.
من در اربیل و آن هتل، خیلی فکر کردم، خیلی بالا و پایین کردم، همه پارامترهای موجود را بررسی کردم، حساب کردم اگر هم موفق شوم به اروپا بروم، باز هم اروپا با تمام جذابیت های ظاهری اش، کفاف احساسات مرا نمی دهد. غربت، غربت است، هیچ کجا وطن نمی شود، دلم برای شهر زیبای خودم، خانواده خودم، برای تک تک کسانی که قلبم برای آنها می تپید، تنگ شده بود. من به عطر زادگاه زیبای خودم نیاز داشتم، من یا باید غربت را انتخاب می کردم و همیشه در آنجا یک خارجی قلمداد می شدم و حسرت به دلی های فراوان آنجا بودن در مورد وطنم را قبول می کردم یا کیلومترم را صفر می کردم، به آغوش گرم خانواده بازمی گشتم و در وطن خودم سرم را بالا می گرفتم و به ایرانی بودنم افتخار می کردم، تمام اشتباهات گذشته را هم بعنوان برگی سیاه از عمرم، قبول کرده و به بایگانی می فرستادم.
من چه قبول می کردم و چه قبول نمی کردم، در وسط یک میدان سیاسی قرار گرفته بودم و البته سیاست قوانین خاص خودش را دارد، می گویند سیاست پدر و مادر ندارد، اما دارد! همیشه یک حرکت سیاسی را باید از دید دشمن هم بررسی کرد، تا به یک نتیجه و جمع بندی مطلوب دست پیدا کرد:
بدترین تابلو برای سازمان، در مورد جداشدگان از این فرقه، برگشت به ایران و وصل شدن به ملاء اجتماعی داخل کشور است که بالاترین پتانسیل را در نقطه مقابل رجوی ها دارد، بهترین تابلو هم رفتن جداشده ها به یک کشور دورافتاده و غربت و ساکت شدن او است، در خارج حمایت خانواده از جداشده قطع می شود، اجازه کار به راحتی داده نمی شود، بسیاری مشکلات می تواند تاثیر منفی روی امور وی داشته باشد. اما در داخل هر ملاقات جداشده با خانواده ها مثل بمبی دودمان رجوی ها را بر باد می دهد، چرا که یک نفر از درون تشکیلات که خود همه چیز را تجربه کرده است، زبان باز می کند و جنایات درون تشکیلاتی سازمان را افشاگری می کند. اعضای فامیل همه پس از شنیدن تجارب فرد برگشتی، در مقابل آسیب های این فرقه و آدم ربایی هایش و اخاذی هایش، واکسینه می شوند. همچنین فرد جداشده توسط خانواده – البته در درجات مختلف و متفاوت – حمایت می شوند و زودتر می توانند به جامعه باز گردند.
سازمان مجاهدین ، در تمامیت خودش با آن رهبری کذایی اش (مسعود و مریم)، به اعتماد تک تک ما خیانت کرد و از درون ما را به همه چیز بی اعتماد کرد. باید اعتراف کنم که آنها ما را خاک کردند و زمین زدند، اما آیا باید تا ابد نشست و نظاره گر بود؟ یا می توان از خاکستر خود برخاست و خود را تکان داد و زندگی جدیدی را شروع کرد؟
من راه دوم را انتخاب کردم، یک بار برای همیشه به رجوی ها “نه” گفتم، البته من هنر “نه” گفتن را بلد نبودم، سالها طول کشید که به اجبارات بنده ساز و برده ساز رجوی ها، نه بگویم، اما امروز خودم را خیلی محکم تر از قبل احساس می کنم، من با کوله باری از تجربه، امروز برخاسته بودم و می خواستم زندگی جدیدی را شروع کنم، می دانستم سخت خواهد بود، اما من توان این شروع دوباره را در خود می دیدم.
من انتخاب کردم به سرزمین مادری خودم و به ایران و آذربایجان برگردم، پرونده ی اروپا را هم برای همیشه برای خودم بستم. زندگی خانوادگی در وطن، نعمت بسیار بزرگی است که من سالها خودم را از مواهب آن محروم کرده بودم. با تمام قوا به این انتخاب خود بها دادم و کمربندهایم را محکم بستم و عزم برگشت به وطن را کردم.
در ادامه با قاچاقچی هایی که ارتباط داشتم، هماهنگ کردم که مرا از مرز ایران بصورت قاچاقی وارد کشور کنند، چون پاسپورت نداشتم و مراحل برگشت قانونی نیز زمانبر و طولانی بود.
من چند روز بعد، شبانه وارد میهن شدم و از طریق یکی از شهرهای مرزی، خودم را به شهر و کاشانه خودم رساندم، داماد و شوهر خاله ام در یکی از شهرهای نزدیک شهر خودمان، منتظر من بودند و قدم آخر را آنها با من همراهی کردند تا به خانه برسم. نیمه شبی من به خانه رسیدم، به کانون گرم خانواده. همه منتظرم بودند، از طریق یکی از آشنایان نیز روال تقریبا قانونی برگشت من و هماهنگی های لازم انجام شده بود و خوشبختانه مشکل قانونی حضور من در بین خانواده هم با کمک خداوند حل شده بود.
بودن در بین اعضای خانواده، لحظه شیرینی بود، آنها گریه می کردند و من هاج و واج به آنها نگاه می کردم، برخی را می شناختم و برخی را نه !
یکی از خواهرهایم بچه اش را به من نشان می داد و معرفی می کرد، یکی می گفت این فلانی است، دیگری می گفت این داماد جدیدمان است و … اکنون که این سطور را می نویسم، اشک در چشمانم جمع شده است، واقعا چه شد که اینگونه شد؟!
بعضی وقت ها، بعد ازانتخاب های عجولانه و غلط، اینطور نیست که بلافاصله برگردی به راه اصلی و قبلی، این کار زمانبر است، شاید سالها طول بکشد که به نقطه اول برگردی، شاید هم اصلا نتوانی برگردی ! من بارها لحظات مرگ را تجربه کردم، بارها مرگ از یک قدمی من رد شده بود، بارها خطرات مختلف از بالای سرم گذشته بود، بارها …
اما خواسته خداوند بالاتر از تمام اراده هاست، اوست که مشخص می کند، چه سرنوشتی و چگونه رقم بخورد، خدا خواسته بود که من زنده بمانم و به نزد خانواده و عزیزان برگردم، من با عبور از تنگناها و گردنه های خطرناک بسیاری امروز موفق شده بودم با عنایت پروردگار، به نزد خانواده ام برگردم.
بعد از مدت کوتاهی، در مراسم ساده ای، با همسرم که مهربانانه منتظر من مانده بود، عهد و پیمان زندگی بستم، اما این بار با کوله باری از تجربه های تلخ و شیرین و بسا محکم ترو عمیق تر. وفاداری همسرم به من عشق و عاطفه را آموخت، زندگی و زنده بودن را آموخت، ارزشهای والای انسانی را آموخت، بزرگترین کمک کارم هم امروز بعد از خدای متعال، همسرم است، من شکر گزار تمامی نعمت های خدا هستم و خدا را شاکرم که مرا به کانون گرم خانواده رسانید.
اکنون بعد از 15 سال که از زندگی شیرین من و همسرم می گذرد، صاحب یک پسر 13 ساله و یک دختر آسمانی و فرشته خداوندی 8 ساله هستیم، خداوند یک فرصت طلایی برای جبران اشتباهات، به من داد. به کوری چشم رجوی ها، من بعد از مراجعت به وطن با بسیاری از خانواده ها و فامیل خود صحبت های مفصل کرده ام و همه را نسبت به جنایات رجوی ها، آگاه تر ساختم، جامعه پیرامون خودم را نیز در حد توانم، در مورد بلاهایی که رجوی ها بر سرم در سازمان آوردند، روشن تر ساختم. و در آخر دست تمام پدرها و مادرهایی را می بوسم که از جنایات رجوی ها آسیب دیدند و مظلومانه تحمل کردند، امیدوارم بزودی زود، بساط برده داری نوین رجوی ها در همه جای جهان برچیده شود، عزیزان و دوستان ما، جملگی آزاد شوند و به آغوش گرم خانواده ها برگردند و زندگی آزاد و اگاهانه را تجربه کنند.
پایان
محمد جواد اسدی