اواسط مرداد 1384 بود و تقریبا یک سال از زمان جدایی ام از فرقه رجوی و پناه بردن به نیروهای آمریکایی و استقرار در کمپ تیف که آمریکایی ها برای جداشدگان از فرقه ایجاد کرده بودند می گذشت. از آنجا که تا قبل از جداشدن و آمدن به کمپ تیف، نزدیک به دو دهه به صورت مستمر و شبانه روزی تحت مغزشویی رجوی ها قرار داشتم، ذهنیتم نسبت به شرایط ایران بسیار بد بود. از سوی دیگر بدلیل ظلم ها و جنایت هایی که از رجوی ها یعنی کسانی که آنها را قبله آمال خود می پنداشتم، دیده بودم، از سیاست و کار سیاسی متنفر شده بودم و دلم می خواست در یک کشور غربی پناهنده شده و یک زندگی آرام و بدون حاشیه داشته باشم. ضمن این که مطمئن بودم هرگونه رفتن به سمت ایران از سوی رجوی ها با شدیدترین حملات و مارک ها و تهمت ها همراه خواهد بود و این امر نیز بر تصمیمم مبنی بر این که راه آینده ام به سوی ایران نباشد بی تاثیر نبود.
اما در مرداد ماه آن سال اتفاقی افتاد که مسیر آینده زندگی ام را دگرگون کرد. قبل از پرداختن به این اتفاق لازم است توضیح بدهم که وقتی به کمپ تیف رفتیم، آمریکایی ها بعد از آن که از شرایط ما مطلع شدند، در حیرت بودند که چطور هر کدام از ما سالیان بسیار طولانی مثلا 10 یا 15 یا 20 سال است امکان تماس تلفنی با خانواده های مان را نداشتیم. از این رو یک امکان تلفنی مهیا نمودند و از طریق آن ما با خانواده های مان تماس گرفته و شماره تلفن کمپ را به آنها دادیم تا با ما تماس بگیرند. اگر هم کسی شماره ای از خانواده اش نداشت، افراد دیگری که شماره خانواده خود را داشتند، در تماس با خانواده خود نام آن فرد و اطلاعات خانواده او را به خانواده خودشان می گفتند تا از این طریق خانواده آنها هم درجریان قرار گرفته و با فرزند خود تماس بگیرند. در نتیجه بعد از سالیان بسیار طولانی ارتباط ما با خانواده های مان برقرار شد. یعنی ما سالیان بسیار طولانی در درون سازمانی که مدعی مبارزه برای آزادی بود از حق داشتن ارتباط با خانواده های مان محروم بودیم چون رجوی آن را ممنوع کرده بود و خانواده را کانون فساد می نامید.
برگردم به اصل ماجرا. در آن روز گرم مرداد ماه یکی از بچه ها صدایم زد و گفت که خانواده ات تماس گرفتند. بلافاصله خودم را به محل تلفن رساندم. پشت خط خواهرم بود. بعد از سلام و احوالپرسی (همانطور که گفتم مدتی بود که با خانواده در ارتباط بودیم) خواهرم گفت که مادرم به شدت بیمار است. بعد از اتمام صحبت های مان و خداحافظی با خواهرم به فکر فرو رفتم و نگران مادرم بودم. خبر وخیم بودن حال مادرم روی من تاثیر شدیدی گذاشت. با خودم فکر کردم که چه باید بکنم. در نهایت به خودم این را گفتم: “این همه سال من بدلیل تصمیم اشتباهم باعث آزار و ناراحتی پدر و مادر و خانواده ام شدم، حالا وقتش است که کاری بکنم تا مادرم و بقیه خانواده خوشحال شوند، حتی اگر این تصمیم برای من گران تمام شود اما من بایستی برای مادرم کاری بکنم”.
بدنبال این تصمیم به سرهنگ آمریکایی که مسئول کمپ بود مراجعه کرده و گفتم که می خواهم به ایران برگردم تا وی اقدامات قانونی برای انتقال مرا دنبال کند. در تماس بعدی خانواده، به آنها نیز گفتم که می خواهم به ایران برگردم اما زمان دقیق آن هنوز معلوم نیست.
چند روز بعد سرهنگ آمریکایی مرا صدا زد و گفت کارهایت انجام شد و به همراه چند نفر دیگر از طریق صلیب سرخ، تا چند روز آینده به ایران خواهید رفت. در نخستین روزهای شهریور، سربازان آمریکایی من و چند نفر دیگر از دوستانم را صبح زود بیدار کردند. سپس ما را با هلیکوپتر به فرودگاه بغداد بردند و از آنجا با یک هواپیمای متعلق به صلیب سرخ راهی ایران شدیم.
لحظه دیدار با خانواده و بخصوص دیدن پدر و مادرم بسیار شیرین و لذت بخش بود. من به کشورم برگشته بودم و در آغوش خانواده ام بودم. دو سرمایه ای که بدلیل اننخاب بسیار اشتباه و فریب و ظلم رجوی ها از دست داده بودم را دوباره بدست آوردم. دوباره هویت پیدا کرده بودم. دوباره می توانستم از ته دلم شادی کنم. بدلیل لطف خدا و دعای خیر پدر و مادر و کرم و بخشش جمهوری اسلامی، من و بسیاری از افراد امثال من امکان زندگی دوباره یافتیم و آن روز، روز شروع زندگی دوباره من بود.
با برگشتن به میهن و آغوش خانواده نه تنها خانواده ام را شاد کردم، نه تنها این بازگشت عاملی شد تا مادرم در مقابل بیماری مقاومت کند، بلکه پایه ای ساختم که بر روی آن آینده روشنی را برای خودم بنا کنم.
حالا از آن روز شیرن 17 سال می گذرد. در این 17 سال مثل هر انسان دیگری روزهای خوش و ناخوش را پشت سرگذاشتم. اما مسیر به طور کلی مسیری زیبا بود.
– بجای زندگی در شرایط بسته و فرقه ای که در آن هیچ ارزشی نداشتم، دیگر تنها و بی کس نیستم و در اطرافم کسانی هستند که آنها را دوست دارم و آنها نیز مرا دوست دارند.
– بجای نابود کردن زندگی، جوانی و آینده، دنبال زندگی درست و خدمت به جامعه هستم.
– دارای همسر و فرزندی هستم که بسیار دوست شان دارم و دوستم دارند.
– بجای زندگی ماشینی و اجباری که همه چیز از سوی سران فرقه تعیین شده بود و هیچ نقشی در آن نداشتم، امکان این که برای خودم تصمیم بگیرم و آزاد باشم را بدست آوردم و در مشورت با دیگر اعضای خانواده برای امروز و آینده تصمیم می گیریم.
– از استرس و فشار مستمر روحی و جسمی که رجوی ها از طرق تشکیلات فرقه ای بر ما تحمیل می کردند دیگر خبری نیست و بجای آن احساس مسئولیت و تلاش برای فائق شدن بر مشکلات وجود دارد. ضمن آن که شادی یا استرس هایی که دارم واقعی هستند.
– بجای آن که مجبور باشم هر روز در نشست های مختلف شرکت کرده که نتیجه آن تحقیر برای اعضا و ایجاد کینه و دشمنی بین ما بود، در کنار خانواده و دوستانم عمرم را سپری می کنم که حاصل آن کسب آبرو و احترام متقابل است.
– از بیگاری های مستمر برای رجوی ها نجات یافتم و بجای آن تلاش هدفمند برای رسیدن به خواسته های درست خودم و خانواده ام قرار دارد. هر چند همیشه به خواست هایی که دارم نمی رسم اما می دانم تلاشم بیهوده و پوچ نبوده است.
– از فرقه ای نجات یافتم که به محض این که کسی در آن می گفت بیماری دارم ضمن آن که قبول نمی شد ، مورد توهین قرار می گرفت. اما حالا اگر کمترین ناراحتی و بیماری ای داشته باشم، همسر و فرزندم و دیگر اعضای خانواده با روی گشاده به من کمک می کنند و در کمال آرامش به مداوا می پردازم.
– بجای غم و اندوه مستمرِ درونی و اجبار به ظاهر سازی که در تشکیلات فرقه رجوی یک امر عادی شده بود، شادی و غم هایم حقیقی است و بجای ظاهر سازی، آنچه که هستم را نشان می دهم و همانی هستم که هستم.
گفتنی زیاد است ولی برای طولانی نشدن مطلب از آن می گذرم و این مطلب را با آرزوی رهایی برای تمام اعضای گرفتار در فرقه مخوف رجوی و شادی و سلامتی برای خانواده های چشم انتظارشان به پایان می برم.
صالحی