مادرم با من سخن بگو – قسمت سوم

در قسمت قبل رها از تماس مجدد زهره گفت: زهره تماس گرفت و گفت مادرت خیلی دوست داشت که با تو صحبت کند ولی خیلی کار داشت و من تماس گرفتم. اگر دوست داری مادرت دوباره با تو تماس بگیرد به حرف های من خوب گوش کن. هدف ما نجات هزاران دختری است که مانند تو مادر ندارند! مادرت هم اگر امروز با تو تماس نگرفت بخاطر این بود که به آینده صدها رهای دیگر فکر می کند. حاضری تو هم به ما کمک کنی تا صدها دختر همسن و سال تو مادران خود را پیدا کنند؟

زهره تلاش داشت با بحث های احساسی از لحاظ جنبه های روحی و روانی بر من تاثیر گذاشته و در راستای اهداف خودش من را بکار گیرد. او از من خواست روی حرف هایش خوب فکر کنم تا فردا بیشتر با من صحبت کند و در آخر تاکید کرد که یادت باشد مادرت خیلی روی شجاعت تو نزد دیگر دوستانش صحبت کرده و تو اگر او را دوست داری باید نزد آنها رو سفیدش کنی. به او گفتم معلومه که او را دوست دارم. من سالیان منتظر روزی بودم که به او وصل شوم. ولی منظورت را نفهمیدم! چگونه و چکار کنم تا او رو سفید شود؟

زهره خندید و گفت معلوم میشود خیلی دختر باهوشی هستی فردا به تو خواهم گفت که چه اقدامی باید انجام دهی! بعد از قطع شدن تماس خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه کاری باید برای تو انجام دهم. هرچه تلاش کردم چیزی بنظرم نرسید صدای زن عمویم من را بخود آورد که رها بیا شام ما منتظریم. با بی حوصلگی از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفته و آرام روی صندلی کنار دختر عمویم نشستم. زن عمویم در حالیکه دیس برنج را روی میز می گذاشت زیر چشمی نگاهی به من انداخت و با لحن معنی داری گفت رها دخترم چرا این روزها در خودت هستی؟ اتفاقی افتاده؟

من و بابات نگران وضعیت تو هستیم. بطرز عجیبی گوشه نشین شده ای. دیگر حتی حوصله صحبت با خواهرت را هم نداری. بزحمت لبخند کمرنگی زدم و گفتم چیزی نیست مامان کمی کسالت دارم و بی حوصله ام. شام را که خوردم مجددا به اتاق و خلوت خودم پناه بردم. چراغ اتاق را خاموش و پتو را روی سر خودم کشیدم و باز به آخرین حرف های زهره فکر کردم. این جمله اش که باید کاری انجام بدهی تا مادرت به تو افتخار کند ذهنم را بخود درگیر کرده بود. بی صبرانه منتظر تماس زهره که خود را رابط من و مادرم نشان میداد، بودم. گاها به این فکر می کردم که چرا مدتی است که دیگر مادرم بصورت مستقیم با من تماس نمی گیرد؟ زهره چه نقشی در ارتباط من و مادرم دارد؟

از مناسبات درون سازمانی که مادرم به آن پیوسته بود اطلاع چندانی نداشتم و اصولا از سیاست سر در نمی آوردم. ارتباط من با مادرم با اعتراضات 7 دی 1396 که در شهرهای مشهد و دیگر شهرهای استان خراسان در اعتراض به گرانی اتفاق افتاده بود، مقارن شد. این اعتراضات در ادامه به برخی شهرهای دیگر هم کشیده شد. فردای اعتراضات تماسم با زهره برقرار شد. او بدون مقدمه و در حالیکه من سراغ مادرم را از او می گرفتم در رابطه با اعتراضات سوال کرد و از من خواست به مناطق مختلف شهر بروم و مشاهداتم را به او اطلاع دهم. از این درخواست زهره شوکه شدم. جمع آوری اخبار تظاهرات چه ربطی به ارتباط با مادرم داشت! دلم قدری شور زد، مجددا از او سراغ مادرم را گرفتم که گفت بهت گفتم که سر مادرت شلوغ است. تو آن کاری که من گفتم را انجام بده مادرت هم خوشحال خواهد شد و بزودی او را خواهی دید و بعد تماس را قطع کرد.

ادامه دارد

رها

خروج از نسخه موبایل