آن روز صبح، صبح روز نهم تیرماه سال ۱۳۶۰، در هوای شرجی بندر ماهشهر، ناگهان شرارههای آتش، «کانکس» محل استراحت خانواده فاطمهسادات را فرا گرفت. مردم هر چه کردند، نجات جان آن کودک زیبا که تازه زبان باز کرده بود، میسر نشد؛ آنچه از او باقی ماند، جسمی سوخته و ذغال شده بود. با گذشت بیش از ۴۱ سال از آن جنایت تاریخی، هنوز هم یادآوریاش حال انسان را دگرگون میکند.
فاطمهسادات یکی از هزاران نفری بود که در عملیات ترورهای هدفمند و کور سازمان مجاهدین خلق، مظلومانه به شهادت رسید. این اقدام، البته تنها کودککشی مجاهدین محسوب نمیشد، اما به تعبیر یکی از مورخان تاریخ انقلاب، باید آن را وحشیانهترین اقدامی بدانیم که تا آن زمان از سوی این فرقه جنایتکار صورت گرفته است.
خانوادهای اهل جهاد
پدر و مادر شهید سه ساله قصه ما، فاطمهسادات طالقانی که در مهر سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد، هر دو از مبارزان پیش از انقلاب و فعالان فرهنگی پس از پیروزی انقلاب اسلامی بودند. پدر فاطمهسادات در سال ۱۳۵۶ و زمانی که دانشجو بود، به جرم طرفداری از نهضت امام خمینی به زندان افتاد و حدود یک سال را در حبس گذراند. او و همسرش، هر دو معلم بودند و پیش از آغاز جنگ تحمیلی، برای کمکرسانی به مردم محروم خوزستان، با داشتن فرزندی خردسال، خودشان را به بندر ماهشهر رساندند و در هوای شرجی و گرم آن، دست به فعالیتهای فرهنگی و آموزشی زدند. زهرا عطارزاده، مادر فاطمهسادات، سالها بعد در گفتوگویی با پایگاه اطلاعرسانی هابیلیان (شهدای ترور) درباره فعالیتهای خود و همسرش در آن دوران گفته بود: ما سال ۵۷ در جهاد [سازندگی] فعالیت فرهنگی داشتیم. هر دو دبیر بودیم و در تهران تدریس میکردیم. به توصیه پدر همسرم که در اداره آموزشوپرورش سمتی داشتند، به ماهشهر رفتیم، چون گویا آنجا بیشتر به کار فرهنگی و مذهبی و نیرو نیاز داشت. شهریور۵۹ جنگ شد و مهرماه مدارس باز نشد و ما وارد جهاد [سازندگی] شدیم و آنجا شروع به فعالیتهای فرهنگی کردیم. همسرم دو واحد ارتباط جمعی تأسیس کرده بود. کارهای رادیو محلی را هم انجام میداد.
همین اقدامها کافی بود تا آقای طالقانی توجه مجاهدین را به خود جلب کند. در آن زمان، هنوز خبری از ورود این گروه به مرحله مسلحانه نبود. آنها در پناه بنیصدر خوب جولان میدادند و همزمان، همکاریهای اطلاعاتی گستردهای با رژیم بعث داشتند. اسناد این همکاریها، سالها بعد و پس از سقوط صدام بدست آمد و حتی فیلمهای مربوط به دریافت پول مجاهدین از استخبارات رژیم بعث هم، از تلویزیون پخش شد. وابستگان فرقه رجوی، پدر فاطمهسادات را به عنوان یکی از نیروهای وفادار به نظام جمهوری اسلامی میشناختند. با وقوع حوادث خردادماه ۱۳۶۰، یعنی عزل بنیصدر و اعلام ورود سازمان مجاهدین به مرحله مسلحانه، برنامههای تروریستی آنها جنبه عملی پیدا کرد و بهویژه در مناطقی مانند خوزستان که خط مقدم جبهه بود، مجاهدین دست به اقدامهای تروریستی متعدد زدند تا از تمرکز نیروهای رزمنده ایرانی برای غلبه بر دشمن بعثی بکاهند. درست در همین زمان بود که آنها تصمیم گرفتند به حیات خانواده طالقانی خاتمه دهند.
شب شهادت فاطمهسادات
نقشه ترور خانواده طالقانی، در هفته نخست تیرماه۱۳۶۰ طراحی شد و قرار بود آن را همزمان با فاجعه هفتم تیر در تهران به انجام برسانند، اما به دلایلی، این عملیات تروریستی به تأخیر افتاد. آن روزها، خانواده طالقانی در یک اتاق کوچک، واقع در واحد ارتباطات جمعی جهاد سازندگی ماهشهر زندگی میکرد. شب نُهُم تیرماه۱۳۶۰ فرا رسید؛ زهرا عطارزاده درباره آن شب تلخ میگوید: “یک شب در واحد ارتباط جمعی بودیم. [مجاهدین] آمدند و از روزنه کلیدِ واحد، چراغ قوه انداختند تو که من بیدار شدم و با شنیدن صدا رفتند. یکی دو شب بعد بود که به خاطر فاطمه، رفتیم توی کانتینر خوابیدیم؛ چون هوا گرم بود و او نمیتوانست بخوابد و ما برای خنک کردن خانه هم امکاناتی نداشتیم. آن شب هم در کانتینر خوابیدیم چون هوا گرم بود. صبح رفتیم خانه نماز بخوانیم. دوستم که با ما همکاری داشت، آمد برای نماز و گفت از کنار کانتینر شعلههای آتش بلند میشود. به سرعت رفتیم آن جا. همسرم هرچه تلاش کرد نتوانست برود تو. دیدم شعلههای آتش از کانتینر زبانه میکشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعلههای آتش میسوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود. مردم تلاش میکردند آتش را خاموش کنند، اما فایدهای نداشت. آتشنشانی آمد و آتش را خاموش کرد؛ آنجا بود که بدن سوخته دخترم را دیدم. پارچه سفیدی روی بدنش انداخته بودند، اما از شدت حرارت استخوانهایش، پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچه دیگری انداختند”.
جمجمه سوخته و پیکر ذغال شده
حادثه فوقالعاده متأثرکننده بود. پزشک قانونی پس از مشاهده پیکر سوخته فاطمهسادات سه ساله نوشت: «جسدی ذغال شده، به اندازه تقریبی ۶۵ سانتیمتر مشخص گردید و با یک ملحفه سفید پوشانده شده است. استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیمتنه بالا مشخص است و قسمتهای دیگر بدن به علت شدت سوختگی قابل تشخیص نیست». عامل این عملیات تروریستی، مدتی بعد دستگیر شد و در اعترافاتش گفت: “قرار بود ساعت ۳ بامداد روز سهشنبه نهم تیرماه۱۳۶۰ عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم، یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و خود فاطمه داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت ۳ بامداد آمدم تا کانتینر را آتش بزنم، اما آنقدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم. آنجا را ترک کردم و ساعت ۴ با ارادهای قویتر آمدم(!) ولی نمیدانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئول تیم رفتم و جریان را گفتم. او گفت: “عملیات باید همین الان انجام بگیرد. من هم با تو میآیم و با هم کار را تمام میکنیم”.
آنها آمدند و کار را تمام کردند؛ آدمکشها پیش از آتش زدن کانتینر، هنگامی که داخل آن بنزین میریختند، دیده بودند که فاطمهسادات آرام خوابیده است، با این حال، خیلی راحت، بدون آنکه کوچکترین رحمی به دل داشته باشند، کبریت را کشیدند تا آن کودک مظلوم، در آتش نفاق آنها بسوزد. حالا، در روزگار ما، آن جلادها که سالها از توطئه و جنایتهای هولناکشان طرفی نبستهاند، ندای بشردوستی سر میدهند و مدعی خونهایی میشوند که هیچ ربطی به آنها ندارد.
خبرنگار: محمد حسین نیکبخت
قدس آنلاین