من آمنه یوسفی زاده روستای گیلکجان رودسر هستم که برادرم محمد تقی در سن 18 سالگی به خدمت مقدس سربازی رفت .نازنین برادرم در کارزار دفاع از وطن و در جنگ تحمیلی در تاریخ 27/2/1365 به اسارت متجاوزین صدام درآمد و به اردوگاهشان هدایت شد. بعد از اسارت از کانال صلیب سرخ با ما نامه نگاری داشت و دل پدر و مادرم از این ارتباط خوش بود و در انتظار بازگشتش به وطن و کانون خانواده بودند. در زمان تبادل اسرا تمام اعضای خانواده ، به خصوص پدر و مادر چشم انتظارم بی تابی لحظه دیدار محمد تقی بودند و با اضطراب لحظه ها را می شمردند. امید و عشق به دیدار دلبند موجب شد ورودی خانه را چراغ باران کنیم تا یوسف گمشده خود را بعد از سالیان دوری در آغوش بگیریم.
و چقدر دردناک بود که داداشی ما در میان اسیران بازگشتی نبود و از میان اسیران خبردار شدیم که داداشم در یک شرایط صعب و سخت به عضویت گروه مجاهدین خلق درآمده است و این خبر کافی بود که مادر تاب تحمل نداشته باشد و مریض شود. متاسفانه مادرم از شدت درد فراق دلبندش در 49 سالگی در اوایل دهه هفتاد دق کرد و ما را با یک عالمه درد و مصیبت تنها گذاشت .
از آن تاریخ ارتباطی میسر نشد و کاری از دستمان ساخته نبود تا به ملاقاتش برویم چونکه رجویها درب های ورودی مقرشان را گل گرفته بودند و برقراری هرگونه ارتباطی برای اسیران و خانواده هایشان ممنوع بود!
تا اینکه فرجی حاصل شد و بعد از سرنگونی دولت وقت عراق در سال 1382 پدر سالمندم به عراق سفر کرد شاید که بتواند محمد تقی را در آغوش بگیرد. ولی هیهات هیهات که رجویهای سنگ دل چنین اجازه ای ندادند تا پدر به آرزویش برسد.
پدر کوتاه بیا نبود و عزم جزم داشت تا به دلبندش برسد و لذا بارها و بارها دردمندانه به عراق ناامن سفر کرد و هر بار رجوی ها با سنگ اندازی مانع این دیدار می شدند و پدر، دلشکسته به کشور باز می گشت. پدر داشت پیر و سالمند میشد و لذا از اقامت تهران گذشتم و به گیلان جابجا شدم تا شخصا در ارتباط نزدیک با انجمن نجات گیلان قرار بگیرم و برای رهایی داداشی گلم فعالیت کنم .فعالیتهایم ثمر داد و در روز 26 شهریورماه 1399 اتفاقی افتاد که برایم یک دنیا لذت بخش بود و ارزش داشت .
درآنروز مطلبی منتسب به برادرم به ضمیمه عکسی از او در سایت تارنمای فرقه رجوی درج شد که دیدن عکس جگر گوشه مان بعد از سالها بی خبری برایمان بسیار ارزشمند بود. بلافاصله عکس داداشی قشنگم را قاب گرفتم و در هر ملاقات و مناسبتی روی سینه ام گذاشتم شاید که صدایم به گوش وجدانهای بیدار بشری برسد و همچنین داداشی عزیزم بتواند در پس حصار و حبس رجویها ما را ببیند و امیدوار با کندن از رجویها به نزد اهل خانه بازگردد که مشتاقانه درانتظارش هستیم و تا تحقق آنروز لحظه شماری میکنیم.