ما هویت و شخصیت خود را از ملأ و محیطی که در آن زندگی می کنیم، از دوستان، خانواده، سنت ها، اخلاقیات و از فرهنگ ملی یا قومی خود می گیریم. لذا اولین قدم در “هیچ کس” کردن یا بی هویت کردن یک فرد این است که او را از ملأ اجتماعی اش جدا کنند … رهبران فرقه ها به عنوان اولین قدم در کنترل فکری، پیروان را از دوستان و خانواده خود جدا می سازند، سپس از آن ها می خواهند که تحصیل و شغل خود را رها کرده و سرانجام از آن ها می خواهند که پل های گذشته خود را خراب کنند و به کلی رابطه خود را با گذشته و دنیای بیرون قطع نمایند.
انزوا از گذشته و دنیای بیرون عمل می کند
انزوا، به برده داران گذشته و رهبران فرقه های مخرب کمک می کرد و می کند که سیستم اعتقادی قربانیان خود را تغییر داده و اعتقادات جدید را در ذهن آنان بکارند. “تحقیقات نشان داده است که وقتی کسی را از دنیای بیرون منزوی می کنیم و مثلاً در اتاقی قرار می دهیم که از لحاظ صدا و نور ایزوله است، او نظرات جدید را راحت تر پذیرا می شود و کمتر به آن ها با دیده ی شک و سؤال نگاه می کند…”
ملأ منزوی، یا انزوای کامل پیروان از دنیای بیرون، اولین گام و مهم ترین قدم در کنترل فکر است. می توان مدعی شد که اگر رهبری، پیروان خود را از ملأ و دنیای بیرون (حداقل به لحاظ روانی) جدا و منزوی نکند، گروه و سازمان او یک فرقه نیست یا خود او یک رهبر فرقه ای ناآگاه، ناتوان و ناموفق خواهد بود. باید در نظر داشت که معمولاً در بسیاری از فرقه ها، نفرات نزدیک به یک پیرو، پیروان بالقوه بعدی محسوب می شوند، بنابراین جریان منزوی کردن فرد از ملأ گذشته اش یک حرکت ناگهانی یا خشک و بدون انعطاف نیست.
در مجاهدین خلق به خصوص در سال های بین 1357 تا 1360 وقتی که سازمان قدری مردمی تر و غیر فرقه ای تر بود، جدایی افراد رده پایین از خانواده و دوستانشان حرکتی نامعقول بود؛ به ویژه این که این افراد می توانستند دوستان و نزدیکان خود را هم به سمت مجاهدین خلق بکشانند و می توانستند امکانات مادی و معنوی خود و خانواده خود را در اختیار سازمان قرار دهند. در نتیجه سازمان نه تنها هواداران را تشویق به ترک خانواده نمی کرد، بلکه توصیه می کرد که با مهربان بودن و مؤدب بودن و داشتن رفتار خوب، سمبل یک هوادار مجاهد خلق باشند. اما حتی در همین زمان اگر تشخیص داده می شد که رابطه یک هوادار با خانواده اش به نفع مجاهدین خلق نیست یا مضر به حال رابطه آن هوادار با سازمان است، او را تشویق می کردند تا خانواده اش را ترک گفته و حتی آن ها را علناً محکوم و طرد نماید.
جانشین خانواده
فرقه ها، مانند برده دارها به خوبی آگاه هستند که خانواده و دوستان در هر جامعه ای نقش یک سپر حفاظتی (روانی و مادی) را برای افراد در مقابل بی رحمی جامعه بزرگ تر ایفا می کنند. تا زمانی که چنین سپری وجود داشته باشد، افراد احساس امنیت کرده و به سادگی حاضر نیستند خود را کاملاً تسلیم فرد دیگری مثل یک رهبر فرقه یا یک برده دار کنند. بنابراین قدم اول در به بردگی کشیدن فرد این است که این سپر دفاعی از او گرفته شود و فرقه و روابط فرقه ای یا روابط برده داری جایگزین خانواده و دوستان گردد.
دکتر لانگ در کتاب “کنترل ذهن” این واقعیت را چنین توضیح می دهد: “خانواده واقعی ما، در مقابل بیرحمی دنیای بیرون، ما را محافظت و حمایت می کند. آن ها در سختی ها ما را در بر گرفته و با حمایت خود به ما احساس آرامش می دهند. درست به همین علت است که کلماتی چون «برادر»، «خانواده» به سرعت در ما نفوذ کرده، مرزهای شک و تردید را درمی نوردند و بر ما غالب می شوند. بزرگ ترین کارت برنده فرقه ها و دسته های فرقه ای این است که مدعی خانواده خواندگی افراد می شوند، یا ادعا دارند که جانشینی برای خانواده از دست داده شده یا دور افتاده هستند. بعضاً تظاهر می کنند که آن ها خانواده ایدهآلی هستند که ما همواره خواهان داشتن آن بوده ایم. درست به همین علت است که رهبران فرقه ای دوست دارند که «پدر»، «برادر»، «مادر» و «خواهر» خوانده شوند. آن ها مدعی هستند که فرقه یک «خانواده بزرگ خوشبخت» است … ”
“بیگانگی يا انزوا از محیط تولد و رشد”، ملأ و محیط در برده داری گذشته
در برده داری قدیم، قانون ملأ و محیط یا انزوا از ملأ پیشین و محیط تولد و رشد، کما بیش مشابه برده داری نوین و زندگی در فرقه های مخرب بود، پترسون در این مورد می نویسد: “نه تنها برده نمی توانست حقی و وظيفه ای در قبال پدر و مادر و خانواده خونی خود داشته باشد، بلکه فراتر از این، او نمی توانست هیچ حقی و مسئولیتی در قبال سرزمین مادری و اجدادی خود یا فرزندان و نوادگان خویش داشته باشد. او به راستی از تمام اقوام خود جدا و منزوی می شد. وی رسماً نه تنها از ملأ اجتماعی که در آن زندگی و رشد کرده بود منزوی می شد، بلکه از فرهنگ و میراث اجدادی خود نیز جدا می شد.”
برده های گذشته همچون برده های نوین می بایست تمام پل های خود را با گذشته خراب می کردند، از جمله آن ها می بایست به همراه قطع تمام ارتباطات خود با خانواده، احساسات، عواطف و اعتقادات گذشته خود را هم به فراموشی سپرده و در یک کلام “خود گذشته” خود را فراموش می کردند. پترسون در این مورد می گوید: “برده ها از بقیه انسان ها متفاوت بودند، چرا که آن ها اجازه نداشتند آزادانه تجارب اجداد خود را وارد زندگی خود کنند، نمی توانستند فهم و آموخته های خود را از واقعیت زندگی اجتماعی و میراث طبیعی، به نسل بعدی انتقال دهند، و نمی توانستند زندگی کنونی خود را به حافظه جمعی قومی خود متصل سازند. برخلاف انسان های دیگر اگر آن ها می خواستند گذشته خود را کشف کنند یا خانواده خود را پیدا کنند، بی شک می بایست وارد یک پیکار با اربابان خود، با مرزهای آهنین گذاشته شده توسط آنان، با جامعه و قوانین و میراث برده داری، با پلیس ها و نگهبانان سیستم برده داری می شدند.”
… در واقع مبارزه تنها بهانه ای برای طلاق ها در درون مجاهدین خلق بود، کما این که وقتی دستور این کار از طرف مسعود رجوی به اعضا داده شد، بیش از یک سال از آخرین حمله آن ها به خاک ایران گذشته و با آتش بس بین ایران و عراق چشم انداز مبارزه مسلحانه مجاهدین خلق از هر زمان دیگر نا محتمل تر بود. دلیل واقعی مخالفت آن ها با ازدواج همان چیزی است که مسعود رجوی در انقلاب ایدئولوژیک گفت، یعنی “حائل شدن همسران بین افراد و رهبری” یا به عبارت روشن تر، ازدواج و داشتن هر گونه رابطه دو به دو در یک فرقه مخرب، باطل کننده رابطه انحصاری افراد با رهبر فرقه است….
گریس می گوید: “عدم به رسمیت شناختن رابطه اجتماعی برده ها، تأثیر روانی، احساسی و اجتماعی جدی روی آن ها داشت. در تمام جوامع برده داری زوج های برده به زور از یکدیگر جدا می شدند، حتی در ازدواج های اجازه داده شده، ارباب حق رابطه جنسی با زنان برده را داشت. برده ها هیچ حقی یا مسئولیتی نسبت به فرزندان خود نداشتند، فرزندان نیز نمی توانستند هیچ ارثی از اولیای خود ببرند. ارباب همواره دارای این حق بود که هر گاه که صلاح بداند برده ای را بفروشد یا از ملأ زندگی خود خارج نموده و به نقطه ی دیگری منتقل کند.”
گریس اضافه می کند: “اگر چه جدا کردن همسران از یکدیگر چندان متداول نبود، اما این که داشتن چنین حقی از طرف جامعه برده داری برای اربابان به رسمیت شناخته شده بود و هر از چند گاه نیز اتفاق می افتاد، به تنهایی کافی بود که وحشتی در دل برده ها نسبت به رابطه با همسرانشان به وجود آورده و در نوع رابطه آن ها با یکدیگر تأثیر جدی بگذارد. {آن ها نمی توانستند به ازدواج خود به شکل یک حق و یک رابطه ی دائمی و پا برجا نگاه کنند و به خود اجازه نمی دادند میان آن ها تعلق عاطفی به وجود آید…}
کتاب فرقه های تروریستی و مخرب
نوعی برده داری نوین
دکتر مسعود بنی صدر
صفحه های 570 الی 574
انتخاب و تنظیم از عاطفه نادعلیان