نقاشی هایش را برای فروش جلوی خودش چیده بود و خودش هم سخت مشغول نقاشی بود؛ ساده و قشنگ و رنگها را ماهرانه ترکیب میکرد، حرفه ای تر از یک دخترک هفت هشت ساله کار میکرد، پرسیدم که اگه یه موضوع بگم میتونی بکشی؟ گفت آره اما اینا پنج هزارتومنه ولی اگه بگی چی میخوای ممکنه گرون تر بشه .
کنار کشید و روی کارتنی که نشسته بود جاباز کرد که بنشینم و نشستم کنارش .
گفتم که بعضی مادرها هستند که بچه هایشان را برده اند و حالا سالهاست منتظر بچه هایشان هستند. برایشان چی میشه کشید؟ پرسید بچه دزد برده؟ گفتم آره اما نه به این سادگی که فکر میکنی! زندگی خیلی پیچیده است و تاحدی که میشد برای آیدای هشت ساله توضیح دادم، آیدایی که سواد را از مادرش یاد گرفته بود و میگفت میخواهد نقاش شود.
گفت برای این نقاشی باید فکر کنم. از قیمت نقاشی پرسیدم گفت یک بسته مداد رنگی دوازده رنگ. دفعه بعد که برایش مداد رنگی را بردم باز برایم جا باز کرد که بنشینم و شروع به کشیدن کرد، همه حرفها یادش بود و حین کشیدن توضیح میداد که در این اتاق از پنجره نور نمیاد از عکس بچه این مادره است که نور میاد فقط. اتاق درهم نداره فقط پنجره داره که اگه کسی خبر کرد بشنوه و ببینه هیچکسی هم تو اتاق نیست اگه باشه هم انگار نیست، مادره هم دستش بازه برای بچه اش .
گفتم امضا کن گفت امضا ندارم ولی اسمم را بلدم بنویسم و نوشت آی دا که گفتم سرهم بنویسی درست تره، فیلسوفانه گفت اون سرهم مال کساییه که زندگیشون سرهمه .
سامان نجاتی