17 جولای ٢٠٠٣ بود که مریم رجوی توسط پلیس ضد تروریسم فرانسه بازداشت و در پی این اتفاق، چندین فیلم از خودسوزی هوادارن سازمان مجاهدین خلق در اعتراض به این اقدام منتشر شد. مصطفی محمدی، یکی از هواداران این سازمان هم بعد از خرید دو پیت بنزین، در انتظار موافقت سازمان ماند تا خود را مقابل سفارت فرانسه در تورنتو به آتش بکشد. در میان خبرنگارانی که جمع شده بودند، بنزین بر تنش نشست و هم زمان فریاد میزد: ایران رجوی، رجوی ایران.
اما وقتی خواست فندک بزند، یکی از خبرنگاران خود را روی او انداخت و محمدی را نجات داد.
پیش تر از آن، چند روز بعد از دستگیری مریم رجوی، خواهر مریم با مصطفی محمدی در کانادا تماس میگیرد تا هواداران را جمع کند و مقابل سفارت فرانسه تجمع برگزار کنند. صدیقه حسینی که در دورهای جانشین مسئول اول سازمان مجاهدین بود نیز در تماس با او، خبر خودسوزی دیگر هواداران را در شهرهای دیگر در اعتراض به دستگیری مریم رجوی به مصطفی میدهد و میگوید: “چرا بیکار نشستهای؟”
مصطفی محمدی هم پاسخ میدهد: “برای نجات فرزندانم، من هم خودسوزی میکنم.”
چند روز بعد با او تماس میگیرند و می گویند: “انشاالله مبارک است. ساعت ۱۰ خودت را آتش بزن.”
آنها منتظر بودند تا هماهنگی با خبرنگاران انجام شود. این اقدام مصطفی، اعتماد سازمان به این هوادار را چندین برابر کرد و از او در نگاهشان، “پدری قهرمان” ساخت.
مصطفی محمدی حاضر بود هرکاری انجام دهد تا سازمان مجاهدین خلق، فرزندش؛ سمیه را بعد از ۲۰ سال همراهی، رها کنند. سمیه یک بار در ملاقات با پدرش به او گفته بود که میخواهد از سازمان خارج شود اما چنین اجازهای به او نمیدهند. پدری که از ۱۵ سالگی به عضویت این سازمان درآمده و فرزندان و زندگی خود را در این راه فدا کرده بود. مصطفی هم چنان برای تصمیمات خود هزینه میدهد؛ حتی اگر هنوز معتقد است اعضای این سازمان از “پاکترین” جوانان ایران بودهاند.
برای “ایرانوایر” روایت می کند که خود او باعث آشنایی و ماندگاری سمیه نزد سازمان مجاهدین بوده است؛ از کودکی دستان او را گرفته و در تجمعات شرکت کرده و چون همچنان هوادار این سازمان بوده و نسبت به آن احساس دین میکرده، از پیوستن دخترش به آنها استقبال هم کرده است. اما حالا مدتها است که پشیمان است. اگر چه ویدیوهایی از سمیه وجود دارد که میگوید به خواست خودش در این سازمان باقی مانده است ولی روایتهای مصطفی محمدی حکایت دیگری دارند.
سال ۱۳۵۰ بود و مصطفی محمدی ۱۵ سال داشت. قرار بود شاه برای جشنهای ۲۵۰۰ ساله در رادیو سخنرانی کند و او هم مشتاق شنیدن بود. اما همکلاسیاش، احمد رسایی به نقد شاه پرداخت و او را با روحانی محله به نام جلال گنجی که گفته میشود پیش از انقلاب تنها آخوند در سازمان مجاهدین بود، آشنا کرد. برخورد جلال گنجی با محمدی، آن هم در دوران نوجوانی، حس پدر و فرزندی را در اوبرانگیخت و توانست پای او را به هیاتهای مختلف مذهبی، مثل جلسات آیتالله حسن لاهوتی و اکبر هاشمی رفسنجانی باز کند. او از طریق همین جلسات و با راهنماییهای جلال گنجی، به سازمان مجاهدین خلق پیوست.
از جمله تمریناتی که این سازمان برای محمدی و دیگر نوجوانان در نظر داشت، کارهای سختی مثل فعالیت در کورههای آجرپزی بود تا آنها با “خلق” و مصیبتهای مردم ایران آشنا شوند. برخی فعالیتهای چریکی هم به آنها آموزش داده میشد تا آنکه انقلاب اسلامی به وقوع پیوست.
محمدی که از همان نوجوانی به کارهای ساختمانی مشغول بود، برادر خود و خواهر همسرش را هم در راه سازمان مجاهدین از دست داد. برادرهمسرش، محمدهادی در دهه 60 در زندانهای جمهوری اسلامی اعدام شد و خواهر همسرش، حوریه در عملیات فروغ جاویدان کشته شد.
در سال ۱۳۵۸، وقتی محمدرضا سعادتی، از چهرههای شاخص این سازمان را دستگیر کردند، مصطفی روایت میکند که به همراه خانوادههای اعضای مجاهدین مقابل زندان اوین می رفتند تا به بهانه جویا شدن از وضعیت اعضای خانواده خود، به داخل اوین راه پیدا کرده و سعادتی را آزاد کنند. یکی از آن روزها درهای زندان به روی آنها باز شد، عدهای داخل شدند اما برای مدتها در آن محبوس ماندند؛ همان اتفاقی که برای مادر همسر مصطفی محمدی رخ داد. او دو سال و نیم در اوین زندانی بود.
پس از اتمام جنگ و عبور از دهه 60، او به همراه همسر و چهار فرزندش، درسال ۱۳۷۱ از ایران خارج شد. به ترکیه رفتند و از آنجا به کانادا رسیدند. در تورنتو به انجمن مجاهدین پیوست و به فعالیت پرداخت. در کنار شرکت در مراسمهای هفتگی، از او خواستند تا به امور مالی اجتماعی انجمن بپردازد. می گوید کلاسوری در اختیار هواداران قرار میگرفت که داخل آن عکسهای کودکان و اعضای اعدام شده این سازمان قرار داشتند. هواداران با نشان دادن این عکسها به شهروندان کشورهای مختلف، از آنها تقاضای کمک مالی میکردند؛ برای کمک به بچهها ۵۰ دلار، دارو ۱۰۰دلار و چادر ۳۰۰ دلار. اگر فردی میخواست کودکی را پوشش دهد، بایستی بین ۵۰۰ تا هزار دلار پرداخت میکرد. شروع فعالیتهای سمیه هم به همین دوران برمیگردد.
او در آن زمان، یعنی سال ۱۹۹۷، 13 ساله بود که در جمعآوری کمکهای نقدی، پدرش را همراهی میکرد؛ چه در مقر مجاهدین در واشنگتن و چه در پایگاهی به اسم “پیرایش”.
بنا بر روایتهای مصطفی محمدی، چهار سال فعالیت به همین شکل گذشت تا سمیه ۱۷ ساله شد. سیما کرمی، مسوول پایگاه پیرایش به سمیه پیشنهاد می دهد او را به عراق بفرستند تا هم به زیارت عتبات عالیات برود وهم قبر خالهاش، حوریه را ببیند و به کانادا برگردد تا بتواند کارت شهروندی خود را بگیرد. مصطفی محمدی از رضایت دادنش به این سفر به عنوان بزرگترین اشتباه یک پدر یاد میکند.
این سفر قرار بود دو هفته به طول بیانجامد اما ۲۰ سال است که سمیه اجازه ندارد نزد خانوادهاش برگردد؛ مثل شمار بسیاری از کودکانی که به همین بهانه به کمپ اشرف برده شدند و هر سال خانوادههای بسیاری مقابل آن جمع میشدند تا بلکه بتوانند با فرزندانشان ملاقات کنند یا آنها را باخود به جای دیگری ببرند.
یک ماه بعد از رفتن سمیه اما فیلمی به مصطفی محمدی نشان داده شد که در آن سمیه میگوید به انتخاب خودش تصمیم گرفته است تا به شکل رسمی به سازمان مجاهدین بپیوندد و تا همیشه در آن باقی بماند.
به روایت آنهایی که از سازمان مجاهدین خلق خارج شدهاند، در دوران جنگ ایران و عراق که هنوز ازدواج و رابطه جنسی در سازمان مجاهدین خلق ممنوع نشده بود، بسیاری از فرزندان اعضا و هواداران را به بهانه خطرناک بودن شرایط، از خانوادهها جدا کرده و از ایران خارج می کردند تا هواداران که در کشورهای خارجی مستقر شده بودند، سرپرستی آنها را برعهده بگیرند. اما به گفته محمدی، وقتی این کودکان بزرگتر شدند، با توطئه آنها را به عراق برگرداندند. سازمان این کودکان را اعضای میلیشیا میخواند؛ مثل همان نیروی نظامی که این سازمان در سال ۱۳۵۸ از میان کودکان کم سن و سال در رقابت با سپاه پاسداران و برای مقابله با امریکا علیه امپریالیسم ایجاد کرده بود. گفته میشود تعداد این کودکان به ۵۰۰ نفر میرسیده است.
مدتی پس از پیوستن سمیه به اشرف، محمد، برادرش برای پی گیری وضعیت او به عراق رفت. اما او هم در آنجا ماندگار شد. پی گیریهای مصطفی محمدی به جایی نمیرسید و مدام به او هشدار میدادند که اگر مسیرش را از مجاهدین جدا کند، سرنوشت تلخی در انتظار او و خانوادهاش خواهد بود تا آن که محسن رضایی، ملقب به برادر حبیب با محمدی تماس میگیرد و به او می گوید که وی را به عراق میفرستند تا فرزندانش را ملاقات کند: “سه ماه در آشپزخانه مقر مجاهدین برای آنها کار کردم. برایشان نیرو جمع میکردم تا در تظاهراتها شرکت کنند. تا بالاخره من را به عراق فرستادند و توانستم با سمیه و محمد دیدار داشته باشم. سمیه به من گفت باید ثابت کنی هنوز یک مجاهد خلق هستی وگرنه جان همه ما در خطر است.”
پیش از حمله امریکا به عراق بود که مصطفی محمدی و همسرش توانستند پس از پی گیریهای بسیار، اعضای بلندپایه مجاهدین را راضی کنند که دوباره آنها را به عراق بفرستند تا فرزندانشان را ببینند. آنها ۱۱۰ روز در کمپ اشرف ماندند و همانجا بود که با روایتهای سمیه و محمد از آن چه در این کمپ میگذشت، تمام بتی که مصطفی محمدی برای خود از این سازمان ساخته بود، فرو ریخت.
روایت محمد پر بود از تجاوزها و تحقیرهای جنسی که خود او نیز متحمل شده بود. بنا به روایتهای او اعضای مجاهدین در این کمپ بایستی تمایلات جنسی خود را روی کاغذ مینوشتند و در گردهماییهای هر روزه، با صدای بلند میخواندند. دیگر اعضای باید گوش میدادند و در برخی موارد، به تحقیردیگری برمیخاستند؛ مثل “تف کردن بر صورت همدیگر”. این انسانها انگارروح زندگی از نگاهشان پر کشیده بود.
مصطفی می گوید:”در آن ۱۱۰ روز چیزهایی از سمیه و محمد شنیدم که باور نمیکردم. آنهاباید مثل زندانیها، برای رفتن از یک ساختمان به ساختمانی دیگر ویزای ورود و خروج میگرفتند و همیشه یک نفر همراهشان می بود؛ پادگانهای کوچک با سیمهای خاردار بلند. در نهایت با کمک امریکاییها، توانستم محمد را که شهروندی کانادا را داشت، از اشرف خارج کنم. اما سمیه پناهنده به شمار میآمد و امریکاییها نتوانستند در این خصوص کمکی کنند. یکبار هم که او را برای ملاقات با مادرش آوردند، متوجه شدیم به او میکروفون وصل شده است. سمیه با آنکه قبلتر گفته بود میخواهد از سازمان خارج شود، آن روز مدام تکرار میکرد: «من به تصمیم خودم میخواهم بمانم!”
مصطفی محمدی پس از آن اقامت ۱۱۰ روزه و فروریختن کاخ باورهایشان، میگوید همچنان هرآنچه توانسته، انجام داده است تا سمیه را از سازمان مجاهدین خلق آزاد کند. حالا چندین سال از آخرین ملاقات آنها میگذرد. دراین سالها، پدر سمیه با مقامات دولتهای مختلف، از جمله کانادا و فرانسه ملاقات داشته است. او مقابل مقر سازمان مجاهدین خلق در فرانسه هم رفته و بارها مورد ضرب و شتم قرار گرفته است. امروز شعارهای محمدی تغییر کرده اند و “مرگ بر رجوی” را فریاد میزند.
میگوید تنها فردی است که توانسته است از داخل اشرف، دیدارهایش با فرزندانش و ملاقاتهایش با امریکاییها فیلم بگیرد: “مجاهدین هیچوقت فکر نمیکردند کسی که حاضر به خودسوزی برای آنها شده است، روزی از این فیلمها علیه خود آنها استفاده کند؛ آنهم برای نجات فرزندش.”
او تمامی این فیلمها را در مستندی به نام “فیلمی ناتمام برای دخترم سمیه” تدوین کرد و برای پخش آن در ایران، به “پرستیوی” رساند.
انتشار این فیلم در رسانههای داخل ایران و جدا شدن محمدی از سازمان و فعالیتهایش علیه آنها باعث شده که مجاهدین او را “پیرو خط وزارت اطلاعات” ایران بدانند. مطرح شدن مساله سمیه و بر ملا شدن سرنوشت مشابه دیگر اعضای مجاهدین، سازمان را به ساختن فیلمی درباره سمیه کشاند. در این فیلم، سمیه روی صندلی نشسته است و بارها تاکید میکند به خواست خود باقی مانده و رفتار پدرش همان خط وزارت اطلاعات است.
حالا مصطفی محمدی در پاریس مقابل ما نشسته است و در حالیکه صدا و دستانش میلرزند و چشمانش پر از اشک میشوند، با بغض، صدایش بالا میرود: “من فقط میخواهم دخترم را ببینم. با او ملاقات کنم و حرف بزنم. او میخواهد برگردد اما سازمان او را به اسارت گرفته است. به تازگی به من گفته اند سمیه را در کمپ آلبانی دیده اند. من یک پدرم که اشتباههای بزرگی در زندگیام کردهام اما دخترم و سالهای پیشروی او رامیخواهم برگردانم.”
ایران وایر