8 فروردین 67 روزی که رجوی عید اعضا را به عزا تبدیل کرد – قسمت سوم

در قسمت قبل خاطراتم گفتم در پاکستان اصغر زمان وزیری که احساس کرد این نظر من روی اعضای شرکت کننده در جلسه تاثیر منفی گذاشته بلافاصله و با عصبانیت حرف من را قطع کرد و گفت از دستگیرشدن می ترسی؟ عمر هر چریک 6 ماه است شما تا اینجا هم زیادی زنده هستید.

من را در 20 دیماه 65 از طریق فرودگاه کراچی و با پاسپورت جعلی جعفر باصرنوعی به همراه 15 نفر دیگر که از شهرهای مشهد و آذربایجان بودند به عراق اعزام کردند. یک هفته قبل از اعزام پناهندگی ام توسط کشور هلند پذیرفته شده بود. با توجه به وضعیت نامناسب جسمی و ضعف شدید یکی از چشم هایم که بدلیل آلودگی ناشی از محلی که در آن مخفی شده بودم، ایجاد شده بود، از طرف مترجم و رابط پاکستانی سازمان با کمیساریای کراچی بنام یعقوب خان به من گفته شد که شما بدلیل همین محدودیت ها از طرف کمیساریا در الویت اعزام قرار گرفته اید تا هرچه زودتر درمان شوید ولی با اصرار مسئولین سازمان در کراچی و بخصوص اصغرزمان وزیر مسئول تشکیلات پاکستان به عراق اعزام شدم و حتی از دادن پذیرش پناهندگی دولت هلند به من خودداری شد.

علی اکرامی

بعدها از طریق همشهری هایم که از پاکستان به عراق آمده بودند شنیدم که تمامی نفراتی که برای جذب نیرو و انجام عملیات به داخل اعزام شده بودند دستگیر ویا کشته شدند. این موضوع درستی حرفهای من را اثبات می کرد. ولی برای مسئولین تشکیلات مهم نبود آنها باید به تعهد خود به مسعود رجوی که از آنها جذب نیرو از داخل به هر قیمت را خواسته بود عمل می کردند.

وقتی از نفرات جدید خبر دستگیری و کشته شدن آن افراد را شنیدم در درون بشدت بهم ریختم. خاطرات و چهره های آنها برایم یکبار دیگر تداعی شد. خاطرات روزی که با یکدیگر بیش از یک هفته درد و رنج و خستگی پیاده روی در مسیر مرزی و عبور از کوهها و دره های خطرناک مسیر زاهدان به پاکستان را تجربه کردیم. روزها و شب هایی که فقط با دو قوطی کنسرو لوبیا به جنگ گرسنگی می رفتیم و گاهی اوقات از شدت گرسنگی و تشنگی زانوهایمان تحمل بدنمان را نداشت! و لحظاتی که بعد از عبور از مرز در شور و شوق رسیدن به دنیای رویایی و بهشت موعودی که در ذهنمان برای خود و خلق مان در سیمای مجاهدین خلق و رجوی جستجو می کردیم خود را به روی خاکریزهای مرزی پاکستان انداختیم و احساس پرواز داشتیم.

چهره تک تک آنها یکبار دیگر از مقابل چشمهایم گذشت. تمامی افکارم بسوی آنها پرکشید. آنهایی که اکنون بخاطر حماقت اصغر زمان وزیری و البته خودخواهی مسعود رجوی زیر خاک سرد آرمیده بودند و بسا تعدادی دیگر که در زندان در انتظار سرنوشتی نامعلوم بودند. با خود فکر می کردم اگر در آن روز و ساعت لعنتی بداخل اعزام نمیشدند شاید اکنون در کنار من بودند اگر چه خودم هم دقیقا از سرنوشت آینده ام خبر نداشتم.

بالاخره یک روز فرمانده پذیرش من را به اتاقش صدا زد. در آنجا حسین شهیدزاده (کاک حسام) نشسته بود. از لحن صحبت هایشان مشخص بود می خواهند به نوعی از من دلجویی کنند. کاک حسام از شور و نشاط و فعالیت های خستگی ناپذیر و انگیزه بالای من در فاز سیاسی و بعد تحمل شرایط بسیار سخت زندگی مخفی در فاز نظامی صحبت کرد و بعد گفت امروز از پذیرش به گردان 2 قرارگاه منتقل میشوی و به جمع دیگر دوستان و همشهری هایت می پیوندی، ولی یادت باشد گذشته و آنچه در پاکستان و پذیرش برتو گذشته را فراموش کنی و با کسی در رابطه با آن حرفی نزنی و ادامه داد: بهرحال مایی که از سال 58 به سازمان پیوستیم تا جانمان را برای رهبریش فدا کنیم می توانیم از آزمایشات و سوتفاهم های احتمالی هم بگذریم چون همه ما خانواده واحدی هستیم و از یکدیگر کینه بدل نمی گیریم. من هم در اوج همان صداقت وسادگی همیشگی که توام با احساس و شور بود با سر حرف های او را تایید کردم و برای پیوستن به دوستان در گردان 2 از دفتر فرمانده پذیرش خارج شدم .

ادامه دارد
اکرامی

خروج از نسخه موبایل