این صحنه های زیبا و شلوغی شوق مردم که همه خانواده ها با لباسهای رنگارنگ متنوع با لبان پر از خنده جیغ و داد بچه های کوچک واقعا تماشایی و تحسین بر انگیز بود . ما اعضای انجمن آسیلا هم با جمعی از دوستان مهربان آلبانیایی برای دیدن مراسم این روز سنتی که پایان فصل سرما و شروع فصل گرما است به شهر مردم مهمانواز و خونگرم الباسان رفتیم با انها همراه شدیم. باور کنید من از لحظهای که وارد آن جمعیت بزرگ شدم و دیدن اینکه هر کسی ساز خودش میزد خوشحال بودند، بجز چند دقیقه که به ان آشاره کوتاهی خواهم کرد تا زمانی که آن جمعیت ترک کردم، یک ثانیه هم احساس غریبی نکردم.
انگار به زمان جوانی رسیدم و در شهر عزیز خودمان دارم قدم میزنم. توی این دقیقههای شیرین خودم غرق بودم که دیدن چند زن و مرد با لباس نظامی در حال تردد بودند، به یاد یکی از خاطرههای تلخ زمانی که در سازمان مجاهدین بودم افتادم برای چند لحظهای آن قسمت از شیرینی روزم را خراب کرد.
یاد روزی افتادم که بعد از سرنگونی صدام حسین و بعد از تسلیم شدن سازمان مجاهدین تحویل دادن زرهی و سلاح به ارتش آمریکا در حین بر گشتن از قرارگاه علوی به اشرف یک از کنار روستایی داشتیم رد میشدیم متوجه شدیم که یکی از چرخهای خودرو ما پنچر است. برای پنچر گیری مجبور شدیم توقف کنیم چرخ زاپاس داشتیم اما یک آقایی که اهل همان روستا بود و دست یک بچه کوچک قشنگی گرفته بود به سمت ما آمد و با ما احوالپرسی کرد.
برای ماها ضوابط مشخص گذاشته بودند که حق نداشتیم به غیر از مجاهدین با غریبهها حرف بزنیم اما من در آن لحظه بدون در نظر گرفتن عواقب حسابرسی این نقض ضابطه رفتم جلو و با اشاره از آن آقا خواستم بچهاش را بدهد به من او هم با روی خوش دست بچه را به دستم داد. من هم مثل آدمهای ندید بدید حسرت به دل بچه را بغل کردم و بوسیدم. فرماندهام نگاه تندی کرد از اینکه به او نگفته بودم معلوم بود که خیلی ناراحت است. آنجا چیزی نگفت اما چشمتان روز بد نبیند عصر دیر وقت به پادگان اشرف رسیدیم، یک آبی به سر و صورتم زدم خواستم بروم یک چایی بخورم مسئولم صدایم زد گفت فلان فرمانده قرارگاه کارت دارد. تا این را گفت توی دلم گفتم الان که پوستت را غلفتی بکنند. امروز نتوانستی بر احساسات غلبه کنی حالا چنان بلایی به سرت میآورند که تا عمر داری فکر دیدن حتی بچههای خودت هم نکنی و همانطور هم شد. وقتی وارد اتاق کار فرمانده که چند نفر بودند شدم از دیدن بغض صورت و خشم چشمشان فهمیدم حدسم درست است.
کوتاه کنم اول به نوبت آرام آرام شروع کردند به یاد آوری چهار چوبهای قانونی ترسیم شده در سازمان مجاهدین خلق. حرفهایشان از اول طوری بود مثل اینکه چند مربی می خواهند یک شاگرد را برای یک نبرد آماده کنند اما یواش یواش تن صدها بالا می رفت و جای مربی به چند تا آدم وحشی شکنجه گر داده شد که می خواهند یک یاغی سرکش را سرکوب کنند تا دفعه دیگر هوس دوست داشتن و ابراز مهر و محبت نسبت به دیگران به سرش نزند.
گر چه سازمان مجاهدین به دلیل شرایط از هم پاشیدگی و سقوط صدام در روزهای اول زیاد دستش باز نبود که شکنجه جسمی بکند اما من در آن دقیقهها که زیر فشار حرفهای خرد کننده روحی مسئولین بودم. حاضر بودم یک آدم قوی با تازیانه شلاق کشم کند. بهتر بود از اینکه آن حرفهای ضد خانواده ضد زندگی آنها را بشنوم.
الغرض، میگویند خواستن توانستن است. من به محض اینکه پایم به کشور آلبانی رسید از آنجاییکه عهد کرده بودم که یک روزی خودم را از قرنطینه جهنمی رجوی نجات بدهم، گر چه دیر کردم ولی بالاخره خودم از بند بندگی رجوی آزاد کردم.
درود بر انجمن آسیلا
ابراهیم مرادی – آلبانی