در سحرگاه روز 19 فروردین سال 1390 به ناگاه نیروهای عراقی که از شب قبل به قسمت ضلع شمالی اردوگاه اشرف گسیل شده بودند با پاره کردن سیم خاردارها و سیاج ها وارد اشرف شده و اقدام به پیشروی کردند.
من در همان نیم ساعت اول درگیری که ما را جلوی آنها فرستاده بودند تا مانع از پیشروی عراقی ها بشویم از ناحیه پای راست مورد اصابت گلوله قرار گرفتم و بسرعت توسط دوستانم که در همان جا بودند سوار یک وانت تویوتا شدم تا با بقیه کسانیکه مجروح شده بودند به بیمارستان منتقل شویم.
یادم هست که در ثانیه های اول درگیری زیاد متوجه عمق جراحتم نشده بودم، وقتی در بیمارستان کفشم را از پایم در آوردند دیدم که از ناحیه پنجه پا دچار مشکل شدم و انگشتان پای راستم متلاشی شده و اصلا نمی شد تشخیص داد که جراحت تا چه حدی مرا ناکار کرده است.
هر لحظه تعداد زیادی مجروح وارد بیمارستان می شد و نفراتی که در آنجا مشغول رسیدگی به مجروحان بودند نمیتوانستند پاسخگوی مراجعین باشند. برای من هم زمانی طول کشید تا نوبتم برسد و رسیدگی های لازم برایم انجام شود. برخی مجروحین را که می دیدم جراحت خودم را فراموشم می کردم. چون شدت جراحت های آنان بسیار وخیم تر از جراحت من بود.
یک لحظه بخودم گفتم چه خبر است؟! جهنم را جلوی چشمانم می دیدم ، یک آن سوالی که در همان اثناء به ذهنم خطور کرد این بود که مسبب این همه بدبختی کیست؟ آیا دولت وقت عراق بود؟ آیا مسعود رجوی بود؟ آیا ما خودمان به صفت نیروها مسبب ماجرا بودیم؟ آیا آمریکایی ها مقصر بودند؟ و خیلی سوالات دیگر که مثل برق از ذهنم میگذشت .
اما احساس کردم که سوال اصلی این است که آیا مسعود رجوی مسبب است؟ ذهنم خیلی درگیر این موضوع شد. زیرا میدانستم که وضعیتی که پیش آمده است بخاطر ندانم کاری ها و لجاجت های او بود. او بود که میگفت از حقمان دفاع میکنیم! البته که این ادعا را دهقانان و کشاورزان عراقی نقض میکردند و میگفتند زمین هایی که مجاهدین در آن هستند متعلق به ما است که صدام حسین از ما به زور گرفت و به مجاهدین داد . حال بعد از سرنگونی صدام حسین مردم خواستار حقوق به یغما رفته شان شده بودند .
واقعیت این بود که بعد از سقوط صدام حسین توسط نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا دیگر جایی برای سازمان رجوی در عراق وجود نداشت و باید مسعود رجوی تصمیم میگرفت که خاک عراق را ترک کند. اما چرا اقدام به ترک عراق نمی کرد؟ او همواره بهانه میکرد که ما در جوار خاک میهن هستیم و از اینجا می توانیم بسرعت وارد خاک ایران شده و به عمق ایران و تهران پیشروی کنیم. توهماتی که همواره در ذهنش بود و میخواست آنها را محقق کند . ولی اصل داستان این نبود که ما در جوار خاک ایران هستیم و غیره ، اصل داستان حفظ نیرو بود. رجوی بخوبی میدانست که خروج از عراق شروع فروپاشی سازمانش است .
او همواره در بحث هایش میگفت که دشمن اصلی تشکیلات سازمان “بورژوازی” است، سیستمی که رجوی در آن ذوب خواهد شد و نیروهایش یکی پس از دیگری از بدنۀ تشکیلات جدا خواهند شد. خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد ولی سرانجام اتفاق افتاد و رجوی بعد از ترک عراق به چشمش ریزش نیروهایش را دید . در کمتر از شاید دو ماه نزدیک به سیصد نفر اعلام جدایی کرده و از تشکیلات بیرون کشیدند .این مشکل همواره در صدر مشکلات رجوی و سران تشکیلات سرکوبگر سازمان مجاهدین خلق بوده و هست و خواهد بود.
اما خاطرۀ دردناک 19 فروردین هیچگاه از اذهان دور نخواهد شد. زیرا قبل از درد و رنج جراحت ها و کشته هایی که بوجود آمد، درد و رنج خیانتی بود که مسعود رجوی و مریم رجوی و سران بزهکار سازمان مجاهدین ضد خلق در حق نیروهای خودشان انجام دادند، براحتی می شد مانع آن همه خونریزی و جراحت وکشتار گردید ولی بخاطر افکار مریض مسعود رجوی آن خیانت بوقوع پیوست و هنوز که هنوز است فراموش نشده است .
آنها این عمل را حماسه نامیدند ولی من حماقت می گویم.
بخشعلی علیزاده
دستت درد نکند آقای علیزاده مطلب عالی و روشنگرانه بود .مسعود رجوی فکر میکرد با سوار شدن بر جنگ ایران و عراق میتواند به قدرت برسد وهمانطور که گفتی وقایعی مثل نوزدهم فروردین نشان داد که این استراتژی شکست خورده و بقول شما این حماقت ها را دیگر نمیشود حماسه نامید.