دام"
روز بیست و چهارم ماه می همچون روزهای قبل جلوی سفارت امریکا در آنکارا پرسه می زدم، به پرچم پرستاره ی امریکا که بر فراز سفارت تکان می خورد، خیره شده و با حسرت رفتن به سرزمین یانکی ها، به آن نگاه می کردم و در حالت أسف خوردن از این موقعیت هایی که داشت از دست می رفت،بودم که ناگهان متوجه جوانی خوش قامت و بلند بالا شدم که سلانه سلانه داشت به طرف من می آمد. او را قبلاً نیز دیده بودم که دور و بر سفارت امریکا قدم زده و هر از چند گاهی با یک شخص حرف می زند. وقتی متوجه قدم های او شدم که به طرف من می آید با خود گفتم شاید شانس به من رو آورده است. شاید یک دلال ویزاست…
حالا درست روبرویم ایستاده بود و به من نگاه می کرد. چند جمله ای ترکی گفت و من که متوجه حرف های او نشده بودم تنها به فارسی به او گفتم: من یک ایرانی هستم. بعد از درنگی کوتاه با فارسی لهجه دار آذری شروع به صحبت کرد. او که قدی بلند حدود 80/1 متر داشت سر تا پا لباس جین پوشیده بود.
پوستی روشن و موهایی کم پشت داشت که به مدل آلمانی آرایش شده بود. چشمانی سبز و با نفوذ داشت و محکم و با طمأنینه قدم بر می داشت. او کنار من ایستاده و با فارسی و ته لهجه آذری جریان راا ز من پرسید. من هم اصل جریان و امید واهی به ویزای امریکا را برایش گفتم.
اول کمی خندید و بعد گفت که نگران ویزای امریکا نباشم. او ادامه داد: تو، به خدا اتکا کن، خودش تمام کارهایت را درست می کند. من هم گفتم: این ها هم به جا و درست ولی واقعیت این است که من ویزا نگرفته ام.
فرهاد با همان چشمان جذاب و نافذ و با همان سیمای امیدوار کننده اش و با تکیه بر مسائل و ارزش های خدایی و انسانی!! هر لحظه مرا مطمئن و امیدوارتر می کرد و درنهایت بعد از یکی دو ساعت صحبت و کلی درد دل و صرف فانتا و نوشابه به حساب فرهاد با هم خداحافظی کرده و من به نشان اعتمادی که تازه به فرهاد پیدا کرده بودم،کارت هتل خود را به او داده و گفتم: حتماً همدیگر را خواهیم دید و او نیز به علامت تأیید گفته من، و با لبخند مهربانی که در چهره اش بود، سری تکان داد و رفت.
شب در اتاق هتل محل اقامتم به وقایع چند ساعتی که با فرهاد گذشته بود، فکر می کردم و با خود می گفتم: او که چیزی از من نخواست. پس چرا نباید به او اعتماد کنم. خودم را سرزنش می کردم و این که آدم نباید همیشه بدبین باشد. برخورد و آشنایی با فرهاد در آن لحظه باعث شد تا من عینک بدبینی و ناامیدی را از چشم برداشته و زندگی را طور دیگری ببینم. خودم را ملامت می کردم که آدم نباید همیشه بدبین باشد و به آدم ها و زندگی با دیده تردید، بنگرد، این فکر در مغزم خطور می کرد که شاید اقبال من و عنایت خداست تا با او آشنا شده ام و از مشکلات و دردسرهای چند سال اخیر نجات پیدا کنم.
فرهاد، همچون نوری بود که در شبستان نومیدی و در ظلمت مطلق بیکاری من تابیده بود و پرتو آن دنیایی از امید، برایم به ارمغان آورده بو د.
آن شب رابا امید فردا و دیدن دوباره فرهاد و نگرانی از تماس نگرفتن فرهاد به خواب رفتم.
فردای روز بیست و پنجم ماه می از صبح علی الطلوع تا 2 بعد از ظهر منتظر تماس فرهاد بودم و برای دیدن و آمدن فرهاد لحظه ها را ثانیه به ثانیه می شمردم. در افکار فرهاد و ملاقات دوباره اش بودم که ناگهان چند ضربه ی انگشت به پشت در اتاقم نواخته شد. سراسیمه به طرف در رفتم. در را باز کردم فرهاد بود. نیم ساعتی بیش تر نماند و باز هم به من امید داد و مرا امیدوار کرد و گفت: آمده ام تا مدارک مورد را از تو بگیرم.
گفتم: پاسپورت را نمی دهم چون نزد صاحب هتل است اما بگو به چه چیزهای دیگر نیاز داری؟ فرهاد گفت: پاسپورت را فعلاً نمی خواهم. فقط اگر عکس داری و فتوکپی شناسنامه، بده و اگر هم نداری، مدارک را بده تا با هم بیرون برویم و ضمن این که قدم می زنیم، ترتیب تهیه ی عکس و فتوکپی ها را هم بدهیم. گفتم: نیازی نیست. خوشبختانه هم عکس دارم و هم فتوکپی از سایر مدارکم همراهم است.
12 قطعه عکس و فتوکپی مدارکم را با خوشحالی تمام تحویل او دادم با خودم گفتم من از چند فتوکپی و عکس ضرری نمی کردم،ولی اگر فرهاد صادق باشد من کاملاً سود می برم.
آن گونه که رفتار دوستانه و مطمئن فرهاد نشان می داد، همه چیز طبق میل من پیش می رفت. و امیدوار کننده بود سپس فرهاد با اطمینانی که در کلامش بود، گفت برو و در نمازت سجده ی شکر به جای بیاور و راحت و آسوده هم بخواب. – من به او گفته بودم نماز می خوانم – فرهاد در ادامه گفت: من فردا کار دارم و نمی توانم به تو سر بزنم. فردا با خیال راحت و آسوده مانند یک توریست برو و آنکارا را خوب بگرد. بعد هم با من خداحافظی کرد و رفت. همان طور که گفته بود روز بیست و ششم می نیامد و من بعد از ناهار به تلافی این دردسر و جان کندن چند روزی که با نومیدی و نگرانی گذشته بود،به مرکز شهر آنکارا رفتم و این بار با نگاهی تازه و خاطری آسوده نه با نیت پیدا کردن کار،به تماشای مغازه ها، نقاط دیدنی و پارک ها رفتم.
روز بیست و هفتم ماه می فرا رسید. ساعت 10:30 صبح بود. انتظار آمدن فرهاد تمام وجودم را سرشار کرده بود که با صدای زنگ تلفن به پایان رسید. فرهاد بود که با تلفن تماس می گرفت. او به من گفت: همه چیز درست شده است. او در یکی از کافه ها در بلوار آتاتورک آنکارا با من قرار گذاشت و من هم بعد از ظهر طبق قرار قبلی البته با کمی دردسر و سردرگمی، بالاخره مکان مورد نظر را پیدا کردم.
فرهاد آن جا بود و بلافاصله با دیدنم جلو آمد بعد از احوال پرسی و خوش و بشی که با هم کردیم از من دعوت کرد تا چیزی بنوشم. بعد از نوشیدن و گلویی که تازه کرده بودیم، گفت: امروز آمده ام تا برای خارج رفتنت و چگونگی آن با هم صحبت کنیم. من هم با اشتیاق گفتم: سراپا گوشم و آ ماده هستم تا ببینم بالاخره چه می شود. فرهاد اولش کمی از حس و طن دوستی هموطنان در غربت برایم گفت و بعد از مقداری مقدمه چینی و کلی صحبت با کمی نگرانی که در چهره و لحنش دیده می شد، گفت:" من از رابطین سازمان مجاهدین خلق هستم." شنیدن این مطلب و با توجه به این که کمی نگرانی و چیزی شبیه یک لحظه ترس نهفته را در چهره اش دیده بودم بهانه ای به دستم افتاد تا کمی سر به سر فرهاد بگذارم و با او بحث کنم – البته علت آن این است که من عاشق بحث کردن و مغلوب کردن طرف مقابل هستم و این یادگار دوره ی دانشگاه است- بنابراین بحث را با حساس ترین مطلب شروع کردم و پرسیدم: من می دانم که شما مخالف نظام جمهوری اسلامی هستید اما می خواهم بدانم نظر تو درباره امام (ره) چیست؟
انتظار داشتم که فرهاد بحث را شروع کند ولی برخلاف انتظارم، دیدم او هم درباره ی امام با احترام و لفظ " امام" یاد می کند و این البته باعث قطع این زمینه از بحث شد و من نیز بلافاصله موضوع بحث را عوض کردم. اعضای رده های پائینی سازمان مجاهدین خلق معمولاً از بحث و گفت گو پرهیز می کنند و اصولاً این تلقی را از طرف رهبری سازمان بدان ها القا کرده اند که گفتگو برای رده های پائینی و حتی میانی به ضرر مسائل امنیتی سازمان است و ناخودآگاه بعضی از مسائل سازمان که به شکلی مبهم در ذهن اعضا القا شده است،برملا خواهد شد،لذا اصولاً پرسش و جدل و مفاهمه و گفت گو به ویژه برای رده های پایینی و حتی میانی سازمان منع شده است.
به فرهاد گفتم: من کاری ندارم تو از طرف چه کسی یا کسانی مأمور یا رابط چه سازمان و گروهی هستی و چه عقیده و فکری داری. من فقط ویزای امریکا و امکان درآمد و کار می خواهم و تو هم وعده دادی برای من این ها را مهیا کنی. پس من نیازی نیست با سازمان یا هر چیز دیگری همکار ی کنم. تو گفتی که بعدها از محل درآمدم هزینه و کمک شما را جبران کنم. به هر حال امیدوارم که زیر قولت نزنی. فرهاد کمی درنگ کرده بعد لبخندی زد و گفت: آقا جان، برادر عزیز و دوست گرامی مثل این که برای شما سوء تفاهم پیش آمده،من فقط گفتم که عضو سازمان مجاهدین خلق ایران و رابط آن هستم ولی چیزی درباره ی قو ل و حرفم به شما نگفته بودم. بعد هم شروع به صحبت های متفرقه از دین اسلام درباره قول و نحوه ی عمل کرد و بحث را به شرایط کاری کشاند و گفت: کار ما هم که درست کردن کار هم وطن ایرانی است، صرف نظر از هر مسأله سیاسی و اقتصادی با مشکلاتی مواجه است. ما در کشور ترکیه دستمان آن طور که باید باز نیست و قدرت مانور زیادی برای انتقال شما نداریم. لازم است تا شما به عراق بیایید تا هم زیارتی از حرمین شریفین کرده باشی هم چند روزی میهمان سازمان ما باشی و ما را بدور از تبلیغات دولتی بشناسی و بعد هم اگر خواستی می مانی و اگر هم نخواستی تو را از طریق یک کشور ثالث به کشور مورد نظرت می رسانیم و هیچ مشکلی برایت پیش نمی آید.
پرسیدم: این گونه که شما می گویید من ابتدا به عراق بیایم و اگر من این کار را بکنم و مهر عراق در پاسپورتم بیاید آن وقت فکر کنم بعد از رفتن به امریکا برگشتن به ایران برای حمایت و سرزدن به خواهر کوچکم دچار مشکل خواهم شد. شما و سازمان این مشکل را چگونه حل می کنید؟
فرهاد گفت: ترتیبی خواهیم داد تا پاسپورت شما هم مشکل نداشته باشد. اگر امر دیگری هست بفرمایید، در خدمتگزاری حاضرم و ادای گارسن ها را در آورد و بعد با هم خندیدیم.
فرهاد بحث را ادامه داد و از آینده ی روشن و درخشان من گفت و آینده ای سرشار از موفقیت را برایم ترسیم کرد و گفت: ده سال بعد را تصور کن، تو با درآمد عالی از عهده ی سرپرستی خواهر و پدرت بر آمده ای و هم با فکر کردن به گذشته خودت به یاد حرف های امروز من خواهی افتاد و این که اگر آن روز امیدوار نمی شدم و اقدام نمی کردم اکنون این جا نبوده و این قدر موفق نبودم. لطف کن آن موقع یک یاد مختصری هم از من بکن. بعد هم با هم از کافه خارج شدیم. در بین راه او با اصرار و گفتگو به تردیدهای من خاتمه داد و موافقت مرا برای سفر به عراق و گام اول سفر به امریکا کسب کرد. اصرار او، محکم و مطمئن صحبت کردنش،امید دادنش،لحن گرم صحبت هایش و حتی نوع نگاهش با دو چشم نافذ و پرجذبه، هر لحظه مرا تحت تأثیر قرار می داد. او دست مرا گرفت و در آن لحظه دریچه ای به فردای آرزوهایم گشود و من فقط یک چیز را می دیدم (در به دری، سردرگمی، هیجان رفتن به امریکا و ر ها شدن از آن همه نکبت بیکاری و.. فکر را از عقلانیت خالی می کند.) در آن لحظه من به هیچ چیز جز خلاص شدن از آن وضع بحرانی و سردرگمی فکر نمی کردم. حتی حاضر شده بودم به کم ترین کارهایی که دون شأن خودم می دانستم، تن بدهم، تازه آن هم با شرط زبان ترکی مواجه شدم. به هر حال آن لحظه ها نمی دانستم به چه راهی گام می گذارم. تمام وجودم حس فرار از آ ن وضعیت و پناه بردن به گوشه ای بود که بتوانم به اصطلاح زندگی کنم،کار داشته باشم و… و آن هم سفر پربار و موفق بود با برآوردن و قدم گذاشتن در مسیر همان رؤیاهای بزرگم.
بعد از ساعت ها گپ و گفتگو، با دادن اطمینان و لحظه های بشارت و امیدوار کننده، رضایت مرا برای رفتن به عراق با خنده و شادی گرفت و قول داد با حداکثر سرعت کار را درست کند.
روز بیست و نهم می تنها با یک روز اختلاف سر قرار قبلی حاضر شده و به من گفت: آ ماده رفتن باش. وسایلت را بیاور و با هتلت تسویه کن. چون کارها درست شده و سر ساعت 3 بعد از ظهر امروز به طرف عراق به راه خواهیم افتاد. بالاخره ترتیب کارها داده شده و باید بگویم واقعاً شانس آورده ای که کارت با این سرعت درست شد.
ناهار را با هم خوردیم و بعد برای رفتن شال و کلاه کرده و به طرف ترمینال آنکارا به راه افتادیم. ترمینال آنکارا همان جایی که ده روز قبل با هزار امید و آرزو پا در آن گذاشته و از فرم و زیبایی ظاهرش لذت برده بودم، همان جایی که اکنون نیز با هزار امید و آرزو پا در آن می گذاشتیم تا آن جا آخرین جایی باشد که من به قصد عراق ترک می کر دم. فرهاد و من از تاکسی پیاده شده و شانه به شانه به طرف سالن شیک ترمینال قدم می زدیم. به طرف غرفه شماره 9 که غرفه تعاونی مارسوی بود رفتیم، فرهاد به زبان ترکی با مأمور گیشه صحبت کرد و بعد هم یک بلیط تحویل گرفت و باهم دور سالن اصلی چرخی زدیم و به طرف طبقه پایین راهمان را کج کردیم و منتظر ایستادیم. فرهاد به من گفت: پاسپورت و مدارک ایرانی ام را مخفی کنم و در طول مسیر صحبت نکنم و کل کارها را به او سپرده و اجازه دهم تا او مسائل و امور را آن طور که می خواهد انجام دهد. او تأکید کرد که اگر می خواهم به هدفم برسم، باید مو به مو آن چه او می گوید را رعایت کنم، وگرنه او هیچ تضمینی به من نخواهد داد من که همه آینده ام را در کف او گذاشته بودم، چاره ای جز پذیرش آن چه او می گفت نداشته و خود را برای یک سفر طولانی اما آرام آماده و اختیار خویش را به او سپردم. اتوبوس ساعت 30: 10 بعد از ظهر به طرف شهری به نام سیلوپی به راه افتاد.
بین راه هم نوشیدنی و هم شام را مهمان فرهاد بودم – او می گفت: تو میهمانی و تا زمانی که میهمانی این وظیفه ی میزبان است که از تو پذیرایی کند، فردای آن روز – سوم می – قبل از ظهر به سیلوپی رسیدیم، بلافاصله بعد از رسیدن به سیلوپی که شهری بسیار کوچک بود استراحت کوتاهی کردیم، فرهاد به دکه مقابل گاراژ رفت و مشغول انجام امور شد و بعد از تکمیل یکسری فرم به من گفت: تو می توانی بروی و مسجد سیلوپی را ببینی، مسجد سیلوپی زیبا بود، من هم دست به وضو شدم. بعد ازنماز و کلی دعا آرامش نسبی پیدا کردم و برای این که جلوی تردید خودم را بگیرم خود را به طور کامل به تقدیر و فرهاد سپردم. فرهاد همراه راننده ی اتوبوس به دکه رفتند. قرار بود ساعت 1:30 به طرف مرز سیلوپی حرکت کنیم ولی کمی زودتر به راه افتادیم. به توصیه ی فرهاد همراه راننده به طرف پنجره ای که اتاق پلیس خروجی بود رفته و بعد دیدم که فرهاد دو عدد پاسپورت سفید رنگ را که لسه پاس نام داشت ا ز کیفش خارج و یکی را به من داد. در کمال تعجب و ناباوری دیدم که در این دفترچه سفیدرنگ که به خط مشکی چاپ و دست نویس بود و روی جلدش هم تصویر عقاب سیاه دیده می شد، مشخصات فیزیکی و عکس من قرار دارد با یک اسم عربی! اگر اشتباه نکنم (ابراهیم حنیف" یا " حنیف ابراهیم" و یا.. مدت کوتاهی که دستم بود،نیم نگاهی به آن انداختم. در آن نوشته شده بود که من متولد نجفم ولی بقیه مشخصاتم از آن خودم بود. به هر حال با راننده رفتیم و قبل از گیشه پلیس دفترچه های هر دومان را از ما گرفته و تحویل پلیس داد. نیم ساعت یا کمی بیش تر نگذشته بود که به پاس ها مهر زده شد و ضمن این که از زیر چشم به ما نگاه می کرد و گوشه ی چشمی هم به من داشت. پاس ها را تحویل مان داد. فرهاد بلافاصله پاس مرا از من گرفت و لبخند صمیمانه و گرمی زد.
کمی پائین تر به منطقه ی ابراهیم خلیل رسیدیم که یک منطقه ی کردنشین بود و کنار مرز عراق قرار داشت. در ابراهیم خلیل من نشسته بودم و فرهاد خود کارها را انجام می داد. فرهاد عربی را چنان روان و مسلط حرف می زد که اگر قبلاً ترکی و فارسی لهجه دارش را ندیده بودم تصور می کردم که او یک عرب عراقی است.
با توانایی هایی که از فرهاد می دیدم هر لحظه امیدم به او بیش تر می شد، نیم ساعتی بین کردها معطل شدیم، فرهاد هر دو برگه ی عبورمان را گرفت و بعد به راه افتادیم. او با تاکسی سیلوپی تصفیه کرد. اگر اشتباه نکنم برای هر دو نفرمان 30 یا 40 دلار داد. بعد سوار ماشین دیگری شدیم. فرهاد مقداری اسکناس ترکی را با اسکناس های دیگر معاوضه کرد. بعد به راه افتاده از نگهبانی گذشتیم و در حوالی سه راهی دهوک وارد یک ترمینال مخصوص تاکسی ها شدیم. در ان جا نیز فرهاد مقداری دیگر از اسکناس های ترکی را با دینار عراقی عوض کرد بعد سوار یک شورلت قدیمی شده و به طرف موصل به راه افتادیم. در راه موصل بعد از زمان کمی از حرکتمان گذشته بود به مکانی به نام فایدا رسیدیم. در فایدا از ما آزمایش خون گرفتند در اتاق کناری پلیس مهر و امضایی روی برگه ی پزشکی و لسه پاس ها انداخت. فرهاد تا قبل از فایدا آرام بود و گاه چرب زبانی می کرد اما در فایدا خیلی پررو شده و خوب به عربی بلبل زبانی می کرد.
بعد از مشخص شدن نتیجه ی آزمایش ها، توی تاکسی لختی پلک هایم سنگین شدند اما فرهاد با دست به پهلویم زدو گفت به موصل رسیدیم. در موصل زیاد معطل نکردیم. نزدیک سه ربع ساعت فقط منتظر راننده ی تاکسی شدیم تا راننده ی تاکسی آفتابی شد و به راه افتادیم.
یک ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که راننده برای شام کنار زد و در یک قهوه خانه بین راهی شام خوردیم. تا این جا کماکان خرج سفر را فرهاد داد. بالاخره قبل از نزدیک های ساعت 11 به بغداد رسیدیم.
دیدن بغداد برای من شبیه یک رؤیا بود. شهری که یکی از پایگاه های بزرگ جهان اسلام و مرکزیت ان بوده است. شهر حکایت ها و افسانه های تو در توی هزار و یک شب و علی بابا و چهل دزد بغداد. شهری که به دار الخلافه – پایتخت – اسلامی مشهور است.
با وجودی که بغداد برایم دیدنی بود اما به پیشنهاد فرهاد و خواست خودم بی درنگ ماشین دربستی به مقصد کربلا گرفتیم. با چرب زبانی های فرهاد و تسلطی که به زبان عربی داشت، تمام طول راه را از خطر افسرها و پلیس عراق گذشتیم تا سرانجام به کربلای حسینی رسیدیم.
باورم نمی شد، من! آن هم در سرزمین کربلا! فکر می کردم خواب می بینم. هوا هنوز تاریک بود اما روشنایی گلدسته های حرم شریف، زیبایی آسمان کربلا را دوچندان کرده بود. فرهاد من را در حرم رها کرد و گفت:" برو هر چه می خواهی زیارت کن. این اولین قولم بود، دیدی!"
بهترین خاطره ی من در این سفر و شاید بهترین خاطره ی چند سال اخیر زندگی ام در همین لحظه هایی بود که در حرم " آموزگار بزرگ شهادت" زیارت نامه می خواندم، بعد از زیارت حرم شریف امام حسین (ع) فرهاد مرا به طرف حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام راهنمایی کرد.
بعد از زیارت یکی دوساعتی ر ا در حال و هوا و فضای این " بهترین لحظه ها و خاطرات" بودم تا این که صبح اول وقت به طرف نجف به راه افتادیم و بعد از رسیدن به نجف و زیارت مرقد مطهر اسطوره ی عدالت و عشق،پیشوای بزرگ شیعیان جهان، مولی الموحدین علی بن ابیطالب من هر لحظه مطمئن تر می شدم که فرهاد کار مرا درست خواهد کرد و فکر می کردم که در تصمیم گیری و اعتماد اشتباه نکرده ام.
ساعت 8:30 از نجف اشرف به طرف بغداد حرکت کردیم. قبل از رسیدن به بغداد در یک رستوران – قهوه خانه – بین راهی ناهارمان را خوردیم و به مسیر ادامه دادیم. نرسیده به بغداد، پیاده شده و منتظر ماندیم.
ادامه دارد…