خاطرات صمد نظری از زندان های مجاهدین خلق – قسمت سوم

یکی از دوستان جداشده چند روز پیش تماس گرفت و گفت: “با این که خودم خیلی مسائل را در فرقه دیدم، اما وقتی خاطرات صمد را خواندم شوکه شدم. باورم نمی شد که چنین رفتارهایی با او شده است و فکر نمی کردم که فرهاد الفت دست به چنین کارهایی بزند.” در جواب گفتم حق داری، من هم وقتی این مطالب را در کتاب صمد خواندم شوکه شدم. با این که خیلی چیزها را به چشم دیده بودم، انگار هنوز همه چیز را درباره جنایات رجوی نمی دانیم. یادم هست وقتی موضوع “رقص رهایی” مطرح شد برای همه ما شوکه کننده بود، رجوی به ما می گفت که “همه زنان در حریم من هستند”. ما تصور می کردیم که او این موضوع را از منظر ایدئولوژیک می گوید و در حد حرف مطرح می کند. ولی در عمل مشخص شد که از قبل برای رسیدن به خواست های خود طرح و برنامه داشته است. در آن زمان آقای بهزاد علیشاهی (یکی از جداشدگان از فرقه) درباره بی خبری و بی اطلاعی اعضای سازمان درباره جلسات رقص رهایی گفته بود: “فرقه مجاهدین خلق مثل یک پازل است که بدلیل محدودیت های اعمال شده در آن، هر عضوی فقط اطلاعات قسمتی که در آن هست را می داند و از بقیه جاها بی خبر است.”

واقعیت این است که اعضای گرفتار در فرقه آن چنان محدود نگه داشته شده و می شوند که شنیدن بسیاری از مسائلی که در درون این فرقه می گذرد برخی اوقات به همان اندازه که برای افرادی که در فرقه نبودند جدید است، برای آنها نیز جدید می باشد.

نکته دیگری که به آن دوست گفتم و وی نیز تایید کرد این بود که در درون فرقه، افراد را از هویت خودشان تهی کرده و به شکل و روشی که رجوی ها می خواهند در می آوردند. ارزش هر فرد در نزد رجوی ها به اندازه ای است که آن فرد به قول خودشان “در آنها (رجوی ها) ذوب شده باشد”. بعد از مغزشویی های مستمر و تهی شدن از هویت اصلی، آنگاه رفتار افراد تغییر می کند. برای مثال با مهوش سپهری قبل از بحث های انقلاب طلاق مدتی در یک پایگاه بودم. وی زنی آرام و مهربان بود. اما بعد از انقلاب طلاق تغییر کرد. رجوی ها آنچنان او را تغییر دادند که نه تنها دیگر خبری از آرامش و مهربانی در او نبود، بلکه به یکی از مخوف ترین عناصر سرکوبگر رجوی ها تبدیل شد که بسیار بد دهن شده بود و از هیچ کاری برای سرکوب ابا نداشت.

با این مقدمه می پردازم به ادامه خاطرات صمد نظری از زندان های فرقه مجاهدین:

“مامان مرد، بابا در زندان است”

در سلول جدیدم، روی دیوار نوشته ای با دست خطی بچه گانه دیده می شد: “مامان مُرد، بابا در زندان است.” بعدها یکی از بچه ها که او نیز مدتی در همان بند انفرادی بود می گفت دست خط مربوط به بچه های فردی به نام فرهنگ است که در همان مقطع زمستان 69 از سازمان جدا شد و از طرف یکی از مسئولان زن سازمان به نام ثریا شهری کتک خورد و به انفرادی انداخته شد. دو کودک دبستانی او را که مادرشان نیز در عملیات فروغ کشته شده بود از مدرسه گرفتند و در انفرادی به او تحویل دادند. این بچه ها نیز مدتی در انفرادی با پدرشان در آن فضای سرد به سر بردند تا رجوی تکلیف آنها را روشن کند.

در طول مدت انفرادی به دلیل فشارهای عصبی و کم خوابی معمولاً تا دیر وقت در گوشه ی اتاق می نشستم و فکر می کردم. نگهبانان بعد از خاموشی ساعتی یک بار از دریچه کشویی افراد را چک می کردند و از حضورشان در سلول مطمئن می شدند. در سلول کناری ام فرد جدیدی را آورده بودند که به دلیل نامعلومی صدای او خیلی ضعیف بود، به زور حرف می زد و نگهبانان نیز بیشتر به او توجه می کردند. با این وضع خیلی بی تابی می کرد و مدام از سلولش سر و صدا می آمد. یکبار در نیمه های شب نگهبان طبق معمول برای چک کردن نفرات مراجعه کرد. با کنار زدن کشویی سلول این فرد، نگهبان نیم دادی زد و به سرعت به سمت اتاق مسئولان، در طبقه بالای انفرادی رفت و پس از چند دقیقه فردی با عجله به سلول برگشت. بلافاصله در را باز کردند و او را بیرون آوردند. ظاهراً زندانی با وسیله ای خودزنی کرده بود و از او خون زیادی رفته و در آن موقع کاملاً بی حال شده بود و در حال جان دادن بود. مسئولان ریز و درشت زندان در آنجا جمع شدند و سعی داشتند مسئله را بی صدا خاتمه دهند. بعد از چند دقیقه محسن رضایی که در آن موقع مسئول پرسنلی سازمان بود و زندان ها مستقیماً زیر نظر او اداره می شد به آنجا آمد و شروع به سرزنش فرد نیمه جان کرد که “این همه سال در منطقه بودی و از رهبری خوردی. این بود جوابت به او، این چه کاری بودکه کردی؟” بعد از چند دقیقه فرد مذکور تمام کرد و او را بعد از یک ساعت از سلول خارج کردند. تا صبح، 2 نگهبان، خونی را که در سلول و راهرو انفرادی جاری شده بود با آب و پارچه تمیز کردند تا شاید ننگ به بار آمده رجوی پاک شود و صبح کسی از آن با خبر نشود، غافل از اینکه هیچ خونی با آب پاک نمی شود!

بالاخره برای اطمینان از به خاک سپردن این جنازه، ساعت 3 نیمه شب فردی از طرف رضایی به بهانه سوالی پوچ (که از کدام منطقه وارد عراق شدم) به سلولم آمد تا بفهمد که آیا من بیدار بودم و از جنایت باخبر شدم یا نه؟ فردای آن روز هم رسول خیلی مهربان به اتاقم آمد. من هم قضیه را به طور کامل برایش گفتم و متوجه اش کردم که از موضوع باخبرم. او به من گفت که موضوع را به کسی نگویم.

رسول که مسئول بندهای انفرادی زنان و مردان بود در قسمت زنان نیز زندانیانی داشت و به آنجا رفت و آمد می کرد و شخصاً در سرکوب افراد معترض انفرادی که بعضاً برای گرفتن یک قرص سردرد و احتیاجات ضروری دیگر مدت ها درب آهنی سلول را می کوبیدند تا نگهبانان مراجعه کنند شرکت داشت و آنها را حسابی گوشمالی می داد! یکبار از قسمت انفرادی زنان صدای جیغ و دادِ زنی بلند شد که می گفت “رسول، جلاد رجوی، ولم کن.” افرادی دهن او را می گرفتند و مجدداً صدا بلند می شد.

برادر رسول! (مهدلو ترکمان) که با هیکل درشت و سر بزرگ و نسبتاً بی مویش چهره ای ترسناک داشت، نور چشمی رجوی بود و در سرکوب افراد معترض زندانی تخصص داشت و رجوی نیز به جا از وجود او در تشکیلات استفاده می کرد.

ادامه دارد

صالحی

خروج از نسخه موبایل