خارج از بغداد و در ضلع جنوبی منتظر ایستاده بودیم. یک تاکسی کمی قبل از ما آرام پارک کرد. فرهاد با طمأنینه و احتیاط به طرف تاکسی به راه افتاد. بعداز چند لحظه کلماتی که بین او و راننده تاکسی رد و بدل شد، به طرف ما آمد. فرهاد پول راننده ی تاکسی که ما را از نجف آورده بود، پرداخته و با گوشه ی چشمی به من اشاره کرد ان گاه به طرف تاکسی ای که لحظه پیش قبل از ما پارک کرده بود، رفته و سوار شدیم.
تاکسی که به راه افتاد، فرهاد گفت: یک چرخی در بغداد می زنیم،حیف است شهر شهرزاد قصه گو را نبینیم. شهر افسانه ای خلفا ی اسلام – دارالخلافه – فرهاد رو به راننده گفت: ما را کمی در بغداد بچرخان می خواهیم یک گشت خوب و مختصر در شهر علی بابا و چهل دزدش بزنیم.
راننده تاکسی با سرعت خیابان ها و پل ها و گذرگاه های این پایتخت افسانه ای رادر می نوردید. من به شوخی رو به فرهاد گفتم:آقا فرهاد، این جوری که نشد، دیدن شهر یعنی این که آدم هر محله را یک ربع، بیست دقیقه ای بگردد. زیبایی ها و مکان های تاریخی و تفریحی آن را با طیب خاطر تماشا کند، نه این که با سرعت نور، کشیده تراز حد طبیعی ببیند!
فرهاد خیلی آرام و حق به جانب گفت: " شما وقتی می خواهی کتاب خوانی، اول به فهرست و مقدمه، یک نیم نگاهی می اندازی،بعد با حوصله مطالعه رو شروع می کنی. دیدن شهر هم این طور است به ویژه شهر بغداد،ابتدا یک نگاه مختصری می اندازی و بعد با حوصله می چرخی تا سرانجام سر از یکی از هزار توهای این شهر افسانه ای در بیاوری."
ترجیح دادم، حس اعتمادم را با شوخی های بی جا و نامطبوع مخدوش نکنم. پس ساکت شدم، اتومبیل با سرعت خیابان های بغداد را که اصلاً فاقد تابلوهای راهنمایی و رانندگی هم بودند، طی می کرد. بعد از نیم ساعت تا 45 دقیقه به یک ساختمان 3 طبقه رسیدیم. این ساختمان، نمایی سیمانی و زرد رنگ داشت و قسمت هایی از آن هم سنگ شده بود. قدیمی نشان نمی داد و فکر نمی کنم بیش از ده سال عمر کرده بود. کلیه پنجره هایش هم کرکره های کشیده شده داشتند. فرهاد رفت و انگشت را روی زنگ گذاشت. چند لحظه بعد در گشوده شد و چهره ی یک مرد پشت در نمایان شد. بعد از دو سه جمله ی مختصر که بین مرد و فرهاد رد و بدل شد، فرهاد به طرف تاکسی آمد. با راننده تصفیه کرد و رو به من گفت: بالاخره رسیدیم.
وارد ساختمان شدیم، در راهروی همکف با همان مردی برخوردم که بعد از زدن زنگ در، توسط فرهاد، چهره اش نمایان شده بود. او مرا مهربانانه در آغوش کشید و چهار بار چپ و راست صورتم را بوسید و چند ضربه ی آرام هم به نشان صمیمیت به پهلو و کمرم نواخت.
خلاصه یک خوش آمد گرم و صمیمانه ای با من داشت و بسیار شاد نشان می داد. بعد از احوالپرسی، فرهاد من را به او معرفی کرد و گفت: این هم وطن عزیز قصد رفتن به خارج برای کار و احیاناً ادامه تحصیل رادارد و آمده تا چند روزی میهمان ما باشد. بعد هم رو به من کرده و ادامه داد،ایشان هم از همکاران کهنه کار و مهربان ما به نام برادر حبیب است. در این موقع دست راستش را روی شانه ی چپ حبیب گذاشته بود – او آن قدر خوب است که هر کسی با او یک بار صحبت کند تا پایان عمر او را از یاد نخواهد برد. من می دانم شما با هم دوستان خوبی خواهید شد. سپس رو به من کرد و گفت: خوب من وظیفه خودم را تا این جا به خوبی انجام دادم و موقتا ً می روم به سایر دوستان و برادرانم سری بزنم. دستش را در دستم فشرد و با خیره شدن به من، آرام و با لبخندی صمیمی افزود " خوب برادر… فعلاً خداحافظ، بعد هم دیگر را خواهیم دید.
من و حبیب (برادر حبیب) تنها ماندیم. حبیب قدی لاغر و کشیده – حدود 75/1 متر- پوست صورتی سبزه و چشمانی قهوه ای روشن داشت. موهایش بسیار کوتاه و صدایش غمگین و گرفته بود. درست مثل این که از ته گلویش به زور خارج شود ولی لحن صحبتش به آدم های تحصیل کرده شباهت داشت. شبیه شیرازی ها حرف می زد. بینی اش برجسته نشان می داد و احتمالاً قبلاً شکسته شده بود، به هر حال او با من گرم گرفت و بعد با هم به طبقه دوم ساختمان رفتیم. این ساختمان گویا در هر طبقه دو یا سه واحد داشت چون وقتی در طبقه دوم مقابل درب بدون پنجره ی اتاق به ظاهر محل اقامتم رسیدم، روبروی آن هم یک درب دیگر دیدم.
من و حبیب وارد اتاق شدیم. در آن جا طبق معرفی حبیب کسی به نام برادر محسن را مشاهده کردم.
ملاقات با محسن هم همان تازگی و طراوت ملاقات با حبیب را داشت. او نیز برخورد بسیار صمیمانه ای کرد و جالب این که عین روبوسی و احوالپرسی حبیب را داشت. محسن(برادر محسن) هم تقریباً هم قد و قواره حبیب بود با این تفاوت که محسن صورتی گرد و تپل داشت. موهایش فر و رنگ چشم هایش مایل به قهوه ای تیره بود. چشمانی گیرا و با نفوذ که هنگام صحبت کردن وقتی به چشم هایت زل می زد و خیره می شد، حتماً در تو تأثیر می گذاشت، پوستش سفید بود و کلمات را سریع و روان تکلم می کرد. تحصیل کرده بود و بعدها که بیش تر با او آشنا شدم، متوجه شدم که شناخت عجیبی در فلسفه و مسائل مذهبی دارد، بینی اش پهن ولی خوش فرم بود. خلاصه قیافه ای جذاب و تأثیرگذار داشت.
همه چیز برایم تازه و جالب بود. بسیار کنجکاو و امیدوار بودم. آن اتاق که سرویس کاملی داشت. حبیب و محسن و هوای خنک اتاق (برخلاف هوای بیرون) و کنجکاوی من و این که فکرمی کردم به زودی فرهاد باز می گردد و ترتیب ویزا ی مرا می دهد، در همین حال و هوا بودم که احوالپرسی محسن مرا شگفت زده کرد. او گفت: برادر گرامی، به قطعه ای از خاک ایران خوش آمدی. این جا را مثل وطن و منزل خودت بدان و ما را هم اگر لیاقت آن را داشته باشیم، از برادران خودت بدان. ما سعی می کنیم به تو در این جا خوش بگذرد و در مدتی هم که میهمان ما هستی و با ما آشنا شدی حق هر گونه اعتراض، اظهارنظر و.. را آزادانه و بدون کوچک ترین محدودیت و منعی داری.
این جا تو آزادی تا به تمام عقاید و افکارت بدون هیچ مشکلی فرم دل خواهت را بدهی، خارج از هر گونه فشار و استرس!!
بعد از صحبت های محسن تصور کردم که به مهد دموکراسی پا گذاشته ام. ذهنیتم درباره ی آن ها با آن چه که قبلاً درباره ی مجاهدین شنیده بودم به هم می ریخت و داشتم ذهنیتی تازه و مثبت بدان ها پیدا می کردم. از یک طرف می توانستم آن چه را که قبلاً نمی دانستم یا به هر عنوان و به دلیل مشغله یا غفلت یا هر چیزی به آن اهمیتی نمی دادم، در این مهمانی چند روزه و قبل از سفرم به امریکا و قبل از آن که کار و روزمرگی و زندگی آن هم در غرب مرا به خود مشغول کند، بازنگری کنم و برای تکمیل افکارم و بحث بتوانم از هویت دینی – میهنی ام دفاع کنم.
وارد اتاق شدم. قبل از هر چیز خوب آن را وارسی کردم و در ضمن پوزش از محسن به او گفتم: آقا محسن معذرت می خواهم. من سفری طولانی داشته و کل شب گذشته را هم نخوابیده ام. اگر لطف کنید معارفه ی بیش تر را بگذاریم برای چند ساعت بعد از استراحت. ممنون می شوم. محسن با خوشرویی تمام گفت: پس من شما را تنها می گذارم ولی قبل از استراحت بهتراست دوش بگیری. آب هم گرم گرم است. فعلاً خداحافظ. محسن رفت و درب را پشت سرش بست. من هم از روی همان کنجکاوی و دور از چشم محسن نگاهی دقیق تر به امکانات آن واحد انداختم.
ویدئو و تلویزیون با سیم رابط سه گانه و یک شیشه ی زیر تلویزیونی، یک میز و صندلی که روی آن سفره انداخته بودند و دو نوع دسر غذا روی آن قرار داشت با یک پارچ شربت آبلیمو و لیوانی هم کنارش.
پنجره اتاق کرکره دار بود. روی دیوار،تصویر بزرگی از مسعود و مریم رجوی را قاب کرده و زیر آن با نستعلیق نوشته بودند:" مریم مهر تابان،می بریمت به تهران ". مقابل تلویزیون و امکانات جانبی اش هم یک تخت با تشک، بالش و ملحفه بسیار تمیزی بود. کف اتاق کامل موکت بود. نزدیک در هم یک درب کوچک تر وجود داشت که داخل آن یک دستشویی (توالت فرنگی)، یک دوش به همراه زیردوشی و چوب رختی برای آویز لباس بود.
از فرصت استفاده کرده و به حمام رفتم. یک دوش حسابی گرفتم. بعد از حمام کردن، نمازم را خواندم. یک لیوان شربت آبلیمو هم نوشیدم. قبله به طرف پنجره بود و به عبارتی مقابل تصویر قاب شده مسعود و مریم. چنان خسته بودم که متوجه نشدم کی به خواب رفتم. نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم که ناگهان از خواب پریدم.
به ساعت شماته دار دیوار نگاه کردم. بیش از سه ساعت خوابیده بودم اما هنوز کسالت و خستگی راه را در خود حس می کردم. با نوشیدن یک لیوان شربت، گلویی تازه کرده و بعد رفتم محسن را صدا بزنم ولی متوجه شدم درب ورودی واحد من قفل شده است. چند ضربه پی در پی با پشت انگشتم به در نواختم. محسن آمد و با خوش رویی گفت: خوب خوابیدی!؟ امیدوارم خستگی ات بر طرف شده باشد.
تشکر کردم و پرسیدم ؛ دوست عزیز اگر مشکلی نیست بفرمائید چرا درب ورودی اتاقم را از پشت قفل کرده بودید؟
محسن لبخندی زد و گفت "برادر، شما مهمان ما هستید و ساختمان حاضر، ساکنان دیگر ی نیز دارد و چند روزی که شما این جا تشرف دارید، بهتر است که دیده نشوید،ما هم قواعد و مقرراتی داریم که کمی دست و پا گیر است. اگر شما ما را پسندیدید که وارد جمع و تشکیلات می شوید، این محدودیت ها تا حدودی از بین می رود و اگرهم نپسندیدی که شما را طبق قولی که داده ایم به کشور دلخواهتان می فرستیم و باز هم این محدودیت های کوچک که البته برای خودتان هم بهتر است و به صلاحتان است از بین می رود. توضیح محسن قانع کننده بود، رفت و همراه شام بازگشت.
پس از صرف شام به ادای فریضه پرداختم. بعد از نماز،محسن با یاالله و سلام داخل اتاقم امد و همراه خود مقداری فیلم و چند کتاب داشت. آن ها را روی میز گذاشت و اشاره کرد که روی میز یک ساعت زنگ دار هم گذاشته ام که می توانی اوقات شب و روزت را با آن تنظیم کنی و چند جمله هم درباره ی وقت شناسی گفت و بعد ادامه داد:" این چند کتاب و فیلم ها را هم ببین و هر سئوالی که درباره ی آن ها داشتی از من بپرس،امیدوارم ان ها را با دقت بررسی کرده و با نگاهی عمیق و دقیق به آن ها فکر کنی."
" ضمناً فیلم ها را به ترتیب گذاشته ام و شما هم به همان ترتیبی که گذاشته ام از آن ها استفاده کن. چرا که استفاده از آن ها به همین ترتیبی که گذاشته شده اند به شما کمک می کند تا رشد فکری تان به شیوه ای علمی و روشمند و مرحله به مرحله ایجاد شود." مقداری توصیه و رهنمود دیگرهم ردیف کرد و سپس کتاب ها و فیلم ها را از روی میز برداشته و روی یک سکوی باریکی که بر جداره ی دیوار نصب شده بو د، گذاشت و با لبخند از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتن محسن،نگاهی به عنوان های فیلم ها و کتاب ها انداختم. روی فیلم ها، عنوان هایی تحریک کننده بود مثل، شکنجه، رژه، فولاد در کوره ی زمان، تبیین جهان و کتاب ها با عنوان هایی چون، تفسیرهایی از قران، راه حسین، به سوی قسط، اقتصاد توحیدی و…
بعد از مشاهده ی عنوان های فیلم ها و کتاب ها، تلویزیون را روشن کردم. مشغول عوض کردن کانال های تلویزیونی بودم. در کانال الشباب فیلم سینمایی که احتمالا ً نیمه های آن بود، نمایش داده می شد. چند لحظه نگذشته بود که صدای در در فضای اتاق طنین انداز شد. محسن از پشت در گفت:" برادر… اگر می خواهید تلویزیون تماشا کنید، سیمای مقاومت را ببینید. تماشای کانال های دیگر در توسعه و روند فکری شما اثر سوء می گذارد."
از این گفته ی محسن حالم به هم خورد. این جمله تأثیر بدی روی من گذاشت و در حقیقت توهین مستقیمی به شعور من بود. نمی دانم محسن از کجا فهمید که من کانال را عوض کرده ام ولی به هر حال تلویزیون را به کانال ماهواره ای بردم که دو کانال 1و2 آن را پوشش می دادند و البته بعد از کمی روشن ماندن از دیدن آن خسته شده و تلویزیون را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کمی قران خوانده و بعد هم در رؤیا و تخیلات آینده ی خود غرق شدم. در همین حال وهوا بودم که از فرط خستگی به خواب رفتم و نماز صبحم قضا شد.
به این ترتیب روز اول حضورم در بغداد به پایان رسیده و وارد روز دوم شدم. از روز دوم تا روز پنجم به همین صورت گذشت و ان چند روز را کاملاً شبیه هم سپری کردم. این چهار – پنج روز اول خلاصه شده بود در صرف غذا، تماشای تلویزیون و فیلم های ویدئویی سازمان، مطالعه و گفت و گو با محسن که در حقیقت آن چه از این به بعد می خوانید روایت این چند روزه است و…
اولین فیلمی را که دیدم فیلمی بسیار چندش آور و تنفر آمیز و در عین حال تحریک کننده بود. در ابتدای فیلم با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی یک اخطار داده شده بود. پیام این اخطار به این صورت بود که:" این فیلم، یک فیلم واقعی و دارای بخش هایی است که برای سالمندان، کودکان و کسانی که دارای بیماری قلبی هستند ممنوع است و در عین حال توصیه شده بود که این قشر از افراد، فیلم را مشاهده نکنند." بعد شروع می شد.
این فیلم مسائل گوناگونی را به تصویر می کشید. هم حکایت سارقی بود که به جرم تکرار در دزدی، انگشتانش را با دستگاه پرس کوچکی قطع می کردند. هم روایت مردی بود که به عمد چشمان همسرش را نابینا کرده بود و با اصرار چشمانش را – به عنوان قصاص- از حدقه در می آوردند و یا مراسم رجم یک فاسد بود و یا مراسم اعدام چند قاچاقچی مواد مخدر به جرم قاچاق که توسط جرثقیل انجام می شد و یا صحنه شلاق زدن به جرم های شرابخواری، مزاحمت عمومی و امثال این ها که در بعضی از صحنه ها از شدت تنفر و چندش مجبور می شدم تا فیلم را جلو ببرم. به هر حال این فیلم بسیار مشمئز کننده بود فیلم را دیدم،روی تک تک صحنه های آن فکر کردم.
سئوالات فراوانی برایم پیش آمده بود و منتظر ایستادم و چون محسن به من گفته بود، نظرت را آزادانه بگو و اگر لازم است آن ها را مکتوب کن. چند برگه ی کاغذ برداشتم و سئوالات و شبهاتی که برایم پیش آمده بود و توضیحاتی که به نظرم می رسیدرا نوشتم.
مواردی چون قطع اعضای بدن، تقابل چشم با چشم، اعدام مفاسد فی الارض که شما در فیلم آورده اید. اولا که مربوط به زمان های قبل بوده است. ثانیاً تمام موارد فوق از آیات نص و صریح قران است، همان جایی که می فرماید: انف بالاانف، اذن بالاذن و.. و پرسیدم: توجیه شما درباره ی این فیلم چیست؟
پاسخی که در مقابل سئوالات و شبهات و ابهامات مطرح شده از سوی من شنیدم این بود که:
" این بستگی به برداشت ما از قران دارد ؛ هدف ما از نشان دادن این فیلم تصویر کردن گوشه ی کوچکی از جنایات ضد بشری دولت جمهوری اسلامی ایران است ولیکن شما هم یک جانبه به این مسأله نگاه نکنید. قران وقتی از چیزی نام می برد، همان چیز را حتماً مدنظر دارد. ببینید قران پر از استعاره است و وقتی می گوید: یدالله فوق ایدیهم، منظورش که دست فیزیکی خدا نیست بلکه قدرت خدا مورد نظر است. یا وقتی می گوید: فاقطعوایدیهم یعنی دست آن ها را کوتاه کنید، در حقیقت به این معناست که فرصت و امکان آن کار زشت را از آن ها بگیرید، نه این که دست فیزیکی آن ها را مانند وحشیان از هر قسمتی ببرید. منظور از رجم یعنی راندن، همان طور که خدا شیطان را رجم کرد، یعنی در حقیقت خدا، شیطان را از درگاهش راند. قاچاقچی هم یک گمراه است که باید هدایت شود و نه این که برچسب مفسد فی الارض را به پیشانی او بزنیم و از حیات ساقطش کنیم. شلاق زدن هم در زمانه ی ما منسوخ و در حقیقت یک عمل ضد بشری است، بلکه باید جرایم و مجرم مشمول اجبار اجتماعی – مجازات- شود،نه این گونه که حکومت ایران برخورد می کند. که در حقیقت نقض گسترده ی حقوق بشربا بهانه قرار دادن دین است. هدف اصلی ما هم این است که دولتی را در ایران ایجاد کنیم که هیچ فشار غیر بشری که در تمام جهان منسوخ گردیده را اعمال نکند. وگرنه نیازی به برداشتن سلاح و اقدام نظامی نداریم!! باور کنید ما هم خواهان آرامش هستیم. ولی وقتی فشار حاصله در ایران را می بینیم آیا چاره ای جز روش قهرآمیز و خشونت برایمان می ماند؟"
بعد هم روی همین حرف هایش با او بحث را ادامه دادم که در ابتدا با تأیید حرف های من شروع شد ولی در نهایت من بودم که در مقابل توجیهات ایدئولوژیک آن ها به دلیل عدم اطلاعات و وقوف بر روی مسائلی که شناخت عمیقی نسبت به آن ها نداشتم، قانع می شدم.
این گونه بود که بحث درباره ی این فیلم با توجه به ضعف من در حوزه ی معرفت شناسی به پایان رسید. اکنون دریافته ام افراد برای مجادله و بحث، صرف نظر از تفاوت ها و اختلاف نظرها از نظر میزان اندیشه باید در یک سطح فکری باشند در غیر این صورت به شکست یکی از دیگری خواهد انجامید من به این دلیل در مقابل پاسخ هایی که از محسن در مقابل سئوالاتم می گرفتم، کوتاه می آمدم.
فیلم بعدی که شامل سه حلقه ی سه ساعته بود فیلمی به نام " فولاد در کوره ی زمان " بود. این فیلم نوعی تاریخ سازی بود که از انقلاب مشروطه و قیام میرزا کوچک خان جنگلی با شکلی تازه و با تفسیری دیگرگونه، موضوع را آغاز کر ده بود و بعد به بررسی شکل گیری ارتش آزادی بخش ملی و سازمان مجاهدین خلق ایران پرداخته و با ارائه ی تصویرهایی تمام جریان انقلاب ضد سلطنتی 1357 را وابسته به این سازمان کرده و مدعی شده بود که انقلاب اسلامی از دست این سازمان به سرقت رفته و با لحنی ناخوشایند به تفسیر حرکات آیت الله خمینی (ره) پرداخته و در ادامه با توضیح اقدامات دیپلماتیک و آرامش آن ها در برابر خشونت های حکومت ایران پرداخته که آخر کاسه ی صبر آن ها سر می رود و اقدام به مقابله به مثل می کنند و پرواز رجوی و بنی صدر به فرانسه را نقطه ی عطف و یکی از مراحل جدید مبارزه تلقی کرده و سپس بحث حرکت به عراق و انقلاب ایدئولوژیک و عملیات جنگی چون چلچراغ در مهران و فروغ جاویدان در ایلام و کرمانشاه و عملیات مروارید در کوه های مروارید را بررسی نموده و در نهایت همه چیز را به نفع خود مصادره کرده و منوط به حمله ی ارتش آزادیبخش مورد نظر خود با تمام قوا و نیرو کرده و نام آن را فروغ جاویدان گذاشته و جارو جنجال و هیاهو راه انداخته و تبلیغات سازمان و امکانات خبری رابه راه انداخته و دم از سیل طرفداران این سازمان زده بود.
ادامه دارد…