به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران وبه نام مسعود و مریم پاک رهائی:
آقای محسن عباسلو! بر اساس حکم صادره از سوی کمیسیون قضائی ارتش آزادی بخش ملی ایران ما تو رابه علت نفوذی بودن و همکاری با وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی ایران و پیشبرد و اجرای فرامین این وزارت خانه آخوندها در مناسبات پاک سازمان مجاهدین خلق ایران و هم چنین به دلیل ایجاد اغتشاش در تشکیلات سازمان و تشویق نمودن سایر نیروها به برپا کردن آشوب بر علیه مناسبات پاک سازمان و ارتش آزادی بخش ملی ایران و به دلیل توهین بی شرمانه به رهبری مقاومت مردم ایران و همچنین سایر اعضای شورای رهبری سازمان مجاهدین خلق ایران، بر ما اعضای کمیسیون قضائی ارتش آزادی بخش روشن گردید که اعمال و رفتار تو مصداق خیانت میباشد لذا ما تو را محکوم به اعدام انقلابی میکنیم.
لازم به یاد آوری است که: حکم صادره از سوی کمیسون قضائی ارتش آزادی بخش ملی ایران، در زمان و مکان مشخص شده از سوی کمیسیون نامبرده لازم الاجرا میباشد.
پس از قرائت این حکم به اصطلاح صادره از سوی کمیسیون قضائی فرقه مجاهدین خلق، اسدالله مثنی یک کلت کمری را مسلح نمود و به طرف من گرفت. و گفت که اگر خود من به جرم همکاری با وزارت اطلاعات اعتراف کنم سازمان در مورد نحوه برخورد با من تجدید نظر خواهد کرد.این سردژخیم فرقه در ادامه سخنانش میگفت: اگر من همچنان بر سر مواضع خودم بایستم و به دست داشتن با دولت ایران اعتراف نکنم این حکم صادره همین الان به اجرا در خواهد آمد.
آری قرارگاه اشرف که فرقه مجاهدین مدعی هستند مرکز مبارزه با ظلم وستم آخوندها میباشد اینک خود تبدیل به محل ترور، ارعاب و جنایت شده بود. این مکان جهنمی تبدیل به اردوگاه وحشت و ترور شده بود. نه فقط به خاطر آنچه که فرقه با من کرد،بلکه در جریان این موج سرکوب ها که بر شدت آن پس از عملیات فروغ جاویدان (دروغ جاویدان) افزوده شده بود و در این سالها به اوج خود رسیده بود صدها نفر کشته و یا شکنجه شده بودند.
صدها تن که در همین دادگاههای فرمایشی محکوم به اعدام انقلابی و یا حبسهای طویل المدت شده وبه جوخه های مرگ رجوی سپرده شده بودند. و خدا میداند که چه تعداد از پاک ترین فرزندان ایران زمین در این مکان زیرانواع شکنجه های، شکنجه گران بیرحم فرقه جان داده بودند و یا اینکه به استخبارات دولت صدام حسین جنایتکار و زندان ابوغریب منتقل شده و یا به رژیم پلید ملاها مسترد گردیده بودند.
من دیگر در آن شرایط که شکنجه ها برایم عادی شده بود و مثل روزهای آغازین، این شکنجه ها برایم عذاب آورو دردناک نبودند برایم مهم نبود که چه میخواهد بشود و چه میخواهند بکنند.
اسدالله مثنی اسلحه را به طرفم نشانه رفت و گفت اعتراف نمیکنی؟ من جواب دادم که چیزی برای گفتن ندارم.
وی گفت: آیا هیچ خواسته ای نداری؟
من پاسخ دادم:چرا یک خواسته دارم.
وی یک لحظه خوشحال شد و گفت: که خواسته ات چیست؟ بگو ما برایت انجام میدهیم!
من جواب دادم: خواسته من نابودی این بساط جنایت رجوی و شما وحکومت برادران هم مسلکتان آخوندهای جنایتکار است.
اسدالله مثنی فریاد زد که خفه شو کثافت و دستش را روی ماشه برد و شلیک کرد………
نمیتوانم شرح بدهم که در آن لحظه بر من چه گذشت. فقط اینرا میتوانم بگویم که آرزو داشتم ازشر این دنیای پر از کینه، ریا و جنایتی که رجوی برایم ساخته بود خلاص شوم. میخواستم به جائی بروم که از استبداد، ظلم، ستم، خودپرستی، شکنجه و حرف زور، سانسور و تهدید خبری نباشد.
دوست داشتم هر چه سریعتر از این اردوگاه وحشت و از دست این شکنجه گران وحشی رهائی یابم شاید در جائی دیگر به آرزوهایم برسم. من منتظر بودم که ببینم آیا دنیائی دیگر وجود دارد یا نه؟ و اگر وجود دارد آنجا چه خبر است؟!
پس از چند ثانیه ای که از خود بیخود شده بودم چشمانم را باز کردم و به دوروبرم مبهوتانه نگاه کردم. دیدم که هیچ اتفاقی نیفتاده و هنوز زنده هستم.
اسدالله مثنی گفت: نترس تو هنوز زنده هستی.این شلیک الکی بود میخواستیم به تو هشدار بدهیم که ما در کارمان جدی هستیم اما اگر الان زبان باز نکنی مطمئن باش که شلیک بعدی واقعی است. من هم باز مثل همیشه گفتم که من چیزی برای گفتن ندارم.او دوباره شلیک کرد. باز هم اتفاقی نیفتاد. وی چندین بار این کار را ادامه داد.من متوجه شدم که این نیز از مدل های شکنجه آنان است. اما در هر حال باید گفت که شرایط دهشتناکی بر این سلول کوچک اردوگاه وحشت حاکم بود. چون من نمیتوانستم صد در صد مطمئن باشم که شلیک بعدی هم غیر واقعی است. دست زدن به هر عمل غیر انسانی برای این دژخیمان عادی بود.
پس از پایان این دور از شکنجه ها آنان دوباره درب سلول را بستند و رفتند و من ماندم آن سلول سردم با آن تخت ضمخت و بی روح.
در آن لحظات پیش خودم فکر میکردم که من چقدر احمق و ساده بودم که گول این وحشی های حیوان صفت را خورده ام. می گفتم: محسن چرا به خاطر این افراد بدتر از هرچه پلیدی، تمام خانواده و آرزوهای شخصی ات را در ایران کنار گذاشتی و به عراق آمدی؟! اما درست بود که من بدجوری گول خورده بودم که سرنوشت خودم را به این افراد نامروت سپرده بودم اما وجدانم راحت بود وآرام.
با خودم میگفتم: من که گناهی ندارم، من هدفم خیرخواهانه بوده است. من به خاطر وطنم و به خاطر مردم کشورم از همه چیزم گذشتم هر چند که راهی را انتخاب کرده بودم راهی غلط و ناثواب بود.من چه میدانستم که اینها اینقدر بی مروت وضدبشر هستند.
این طرز تفکر به من روحیه میداد و ومقاومتم را در برابر شکنجه گران فرقه بالا میبرد. پس از پایان هر دور از شکنجه ها مرا باز به همان نشسته های تکراری میبردند. اینبار نیز دوباره مرا به نشستی دیگر بردند.
در این نشست دوباره فهیمه اروانی از من خواست که اعتراف کنم عامل جمهوری اسلامی هستم و حرفها و انتقاداتی را که به فرقه نسبت داده بودم پس بگیرم و بگویم که این حرفها را رژیم ایران یاد من داده است. من در جواب گفتم: که اگر مدرکی در این زمینه دارید نشان دهید شما که اینقدر اصرار میکنید که من مأمور رژیم ایران هستم پس چرا هیچ مدرکی را به من نشان نمیدهید؟ شما که مدعی هستید به همه اسرار رژیم میتوانید دسترسی داشته باشید خب اگر مدرکی دارید رو کنید و خیال همه را راحت کنید در آن صورت دیگر نیازی به اعتراف کردن من هم نیست.
نه وی ونه دیگران باز هم چیزی برای گفتن نداشتند و با غوغاسالاری و فحاشی کردن باز هم جلسه بدون هیچ نتیجه ای تمام شد و مرا باز هم با چشمان بسته به سلول باز گردادند. هنگامی که من را داخل سلول انداختند محمد سادات دربندی با مشت و لگد به جان من افتاد و جنون وار داد میزد که زود باش، یالا، اعتراف کن که مزدور رژیم هستی.وی رو به نادر رفیعی نژاد کرد و گفت: برادر نادر میگم شاید این بیچاره راست میگوید و مأمور آخوندها نباشد. به نظر من او مأمور آمریکا و اسرائیل است. آهان درست است تو جاسوس آمریکا و اسرائیل هستی. برادر این موجود خیلی حرفه ای است و توی این مدت همه ما را به راهه برده است. من حاضرم قسم بخورم که این فرد به آمریکا و اسرائیل وابستگی دارد.
خب آقا محسن مگه همین طور نیست؟ عجب! تو عامل آمریکا و اسرائیل بودی و ما را بیراهه میبردی.خوب شد که فهمیدم.هان چی میگوئی؟ دیدی بالاخره دستت رو شد. زود باش اعتراف و کن و واقعیت را بگو! بگو چرا آمریکا و اسرائیل ترا به اینجا فرستاده اند؟ قرار است که برایشان چکار انجام بدهی؟
نادر رفیعی هم حرفهای همکار باهوشش!!!!! را تأیید میکرد و میگفت: برادر عادل (نام مستعاراین شکنجه گر معروف فرقه مجاهدین) چرا این قضیه تا به حال به فکر هیچ کدام از ماها نرسیده بود؟ خدا را شکر که شما متوجه شدید.این از نتیجه تجربیات شماست. یادت باشد این قضیه را به خواهر گزارش کنیم.
حدود یکی دوساعت این دو نفر از من باز جوئی میکردند. قضیه مأمور وزارت اطلاعات ایران به کنار گذاشته شده بود و حالا آنان از من میخواستند که بپذیرم عامل آمریکا و اسرائیل هستم.
من میگفتم واقعاَ که شماها همه تون دیوانه شده اید.چرا چرند و پرند میگوئید؟! این دیگه چه بازی است که شروع کرده اید؟!من نمیدونم که شما دنبال چی هستید و چه نقشه ای تو سرتون است و چرا اینقدر به من گیر داده اید؟ من که یک عضو معمولی سازمان هستم چرا به من این قدر فشار می آورید که بپذیرم که مأمور یک جائی هستم؟ تا چند ساعت پیش اصرار داشتید که بپذیرم مأمور آخوندها هستم حالا قضیه آمریکا و اسرائیل را پیش کشیده اید. بروید خدا روزی تان را جای دیگری بدهد از من چیزی گیرتان نمی آید.
محمد سادات دربندی گفت برادر نادر روی این قضیه باید بیشتر کار شود. باید برویم و بررسی کنیم.
سپس درب سلول را بستند و رفتند. مثل اینکه قضیه حمله آمریکا به عراق هر لحظه داشت جدی تر میشد که این تهمت جدید هم در فرقه مجاهدین رواج گرفته بود. البته من قبل از اینکه به زندان فرقه منتفل شوم یعنی زمانی که هنوز در درون مناسبات عادی فرقه بودم بارها شنیده بودم که فرماندهان فرقه برای سرکوب و وادار کردن منتقدین درونی به سکوت، به افراد منتقد میگفتندکه اگر به این روند در در درون مناسبات و تشکیلات ادامه دهید در نتیجه شما را به عنوان مأمور آمریکا و اسرائیل تحویل استخبارات عراق میدهیم و خودتان بهتر میتوانید حدس بزنید که در آن صورت چه بلائی به سرتان می آید.پس بهتر است که عاقل باشید و حرف گوش کنید. اما این بار به خود من نیز این اتهام را وارد میکردند و این اتهام جدیدی بود.
من پیش خودم میگفتم: خدایا عجب گیری افتاده ام،تا چند ساعت پیش اینها مدعی بودند که من مأمور وزارت اطلاعات ایران هستم الان میگویند که تو مأمور آمریکا و اسرائیل هستی. اما من بهتر میدانستم که دلیل این همه یاوه سرائی آنان چیست. آنان میخواستند مرا در هم بشکنند حال به هر شیوه ای که شده واین هم شگرد جدید آنان است.
ادامه دارد………
محسن عباسلو 21.08.2007